10/07/2008

رسالة العشق

ديروز حالم هيچ خوب نبود. ببخش اگه از دور انداختنت يا از اينکه هيچي نمي فهمي حرف زدم! تمومش حرف بود! اون تصميمي که گرفته بودم هنوز سر جاشه. حتي اگه ديگرون از شنيدنش شاخ دربيارن. ديشب با پدرت حرف زدم. تو تلفن بهش گفتم که تو، هستي. راستشو بخواي اصلا خوشحال نشد. اول واسه چند دقيقه سکوت کرد بعد با يه صداي بي تفاوت گفت:
-چقدر لازمه؟
منظورشو نفهميدم... گفتم:
-فکر کنم نه ماه، شايدم هشت ماه.
گفت:
-دارم از خرجش حرف ميزنم.
-چه خرجي؟
-خرج خلاص شدن از شرّش
آره درست همين جمله رو گفت. انگار تو هيچ فرقي با آشغال نداري. خيلي آروم بهش گفتم تو رو نگه ميدارم. با يه خطابه بالا بلند که گاهي مثل نصيحت بود، گاهي شبيه دستور ميشد و بعضي جاها شبيه التماس، سعي کرد بهم حالي کنه که دارم اشتباه ميکنم. مخصوصا واسه اينکه اون نمي خواد باهام زندگي کنه. همه اش ميگفت:
-به کارت فکر کن. به مسئوليت هات. به حرف مردم.
جوابشو نمي دادم و اون سکوتمو نشانه ي رضايت ميدونست. آخر سر هم گفت که نگران خرجش نباشم و اون حاضره نصف پولو بده!
حالم به هم خورد. حس ميکردم چيزي نمونده رو گوشي تلفن بالا بيارم. گوشي رو سر جاش گذاشتم و به اين فکر کردم که يه زماني اين مردو دوست داشتم! يه روز بايد من و تو درباره اين دوست داشتن با هم گپ بزنيم. راستشو بخواي من هنوز نفميدم منظور از عشق چيه. به نظرم مياد عشق يه حقه گنده است که واسه سرگرم کردن مردم ساخته شده. هرکي رو ميبيني داره از عشق حرف ميزنه: کشيش ها، آگهي هاي تبليغاتي، نويسنده ها، آدمهاي سياسي، بالاخره اونايي که راست راستي عشق ميکنند. من از اين کلمه لعنتي که همه جا و تو تموم زبونها ورد دهن آدمهاست متنفرم!
راه رفتنو دوست دارم. نوشيدنو دوست دارم. سيگار کشيدنو دوست دارم. آزادي رو دوست دارم. رفيقمو دوست دارم. بچه مو دوست دارم. سعي ميکنم هيچ وقت کلمه دوستت دارم رو بکار نبرم. هيچ وقت به خودم نگم اين چيزي که قلب و روحمو داغون ميکنه عشقه. نميدونم تو رو دوست دارم يا نه. من به تو فقط با حس عاطفه زندگي نگاه ميکنم. ميبينم پدرت رو هم هيچ وقت دوست نداشتم! تموم کساي قبلي هم فقط سايه هايي بودند سر يه جستجو که هميشه شکست همراهش بوده. بودن با پدرت اينو بهم فهموند که هيچي مثل تمايل يه مرد به يه زن يا يه زن به يه مرد آزادي آدمو تهديد نميکنه. هيچ زنجير و طنابي نميتونه تو رو مثل يه برده ي چشم و گوش بسته ي بي اميد نگه داره. واي بحال کسي که خودشو واسه ي همون ميل به کس ديگه اي هديه کنه! با اين کار خودمون يادمون ميره و تموم حقوق آزاديمونو از دست ميديم. مثل يه سگ که تو دريا افتاده و دست و پا ميزنه تا خوشو به ساحلي که وجود نداره برسونه. ساحلي به اسم دوست داشته شدن و عشق کسي بودن اگه به اين ساحل هم برسي تازه از خودت ميپرسي که واسه چي پريدي تو آب؟ چون از خودت راضي نبودي ميخواستي چيزي که دوست داشتي باشي و تو کس ديگه اي ببيني؟ شايدم از ترس سکوت تنهايي؟ شايد محتاج اوني که کسي رو تصاحب کني يا کسي تصاحبت کنه؟ بعضي ها به همين ميگند: عشق!

اوريانا فالاچي، نامه به کودکي که هرگز زاده نشد، ترجمه يغما گلرويي

10/05/2008

به چنين جاي در اين وقت

بر من که صبوحي زده‌ام خرقه حرامست
اي مجلسيان راه خرابات کدامست

هر کس به جهان خرميي پيش گرفتند
ما را غمت اي ماه پري چهره تمامست

برخيز که در سايه سروي بنشينيم
کان جا که تو بنشيني بر سرو قيامست

دام دل صاحب نظرانت خم گيسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دامست

با چون تو حريفي به چنين جاي در اين وقت
گر باده خورم خمر بهشتي نه حرامست

با محتسب شهر بگوييد که زنهار
در مجلس ما سنگ مينداز که جامست


غيرت نگذارد که بگويم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست

دردا که بپختيم در اين سوز نهاني
وان را خبر از آتش ما نيست که خامست

سعدي مبر انديشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشيني همه کامست

10/04/2008

فتواي سومين

يغماي جندقي- شاعر صوفي مسلک عهد قاجار- با ملا احمد نراقي دوستي نزديک داشته اند. ملا احمد نراقي نيزکه دستي در شعر داشته، گهگاهي سروده هاي خود را نزد يغما ميخوانده است.
مشهور است که روزي شعر زير را براي او ميخوانَد:

عاشق ار بر رخ معشوق نگاهي بکند
نه چنان است گمانم که گناهي بکند

مابه عاشق نه همين رخصت ديدار دهيم
بوسه را نيز دهيم اذن که گاهي بکند

يغما پس از شنيدن اين شعر مدتي ساکت مي ماند. نراقي ميگويد: چرا چيزي نميگويي؟ يغما پاسخ ميدهد: منتظر فتواي سومينم.

9/30/2008

سخت گيري و تعصب

اين جهان همچون درختست اي کرام
ما براو چون ميوه هاي نيم خام

سخت گيرد ميوه ها مرشاخ را
چون که در خامي نشايد کاخ را

چون بپخت و گشت شيرين لب گزان
سست گيرد شاخه ها را بعد از آن

سخت گيري و تعصب خامي است
تا جنيني کار خون آشامي است

جلال الدين مولوی

9/25/2008

مک کين

خواستم به بهانه انتخابات امريکا يه حرفي زده باشم ،ضمنا وجود هرگونه شباهت با هر نوع ترانه فولکلور تکذيب ميشود:

پريشان سنبلان پُرتاب مک کين
خماري نرگسان پرخواب مک کين

بَريني تا که دل از ما بُريني
بُرينه روزگار اشتاب مک کين

9/23/2008

باران


گيسو بلند
با آن شميم تازه که داري
دستي به ما برآر

بانوي شاليزاران!
باران

ميخواهم از حضور تو باري
ميناي آسمان را
در گردش آورم
وز نوشبار عشق
بنوشانم
اين خشکبار خسته
دلم را
تا با تمام هلهله هاي زمين در آويزم
آوازهاي زندگي ام را

بانوي شاليزاران
باران...

8/30/2008

هشدار: خطر سقوط به داخل آدمها

به گزارش فارس، غلامعلي حداد عادل گفت:" يکي از خطرهايي که فارسي را تهديد ميکند هجوم بي حصار واژه هاي بيگانه است که با توسعه علم، سيل آسا زياد ميشوند. محيط اينترنت زبان فارسي را محاصره کرده و در فشار قرار داده و حتي بي سوادان هم پيامک را با حروف انگليسي مينويسند و اين باعث تفاخر بي سوادان شده است."
از اين مساله دو چيز به ذهن خطور ميکند: يکي اينکه رسم الخط انگليسي آنقدر آسان است که بي سوادان بدون آموزش چنداني قادر به يادگيري آن هستند و دوم اينکه اين سيل و محاصره و فشار، چه وقت منجر به سقوط ميشود؟

8/18/2008

غرش خرس درماوراء قفقاز

آلمانها در دو جنگ منکوب شدند. در شرق روسها آنقدر خوش اقبال نبودند که بتوانند همانند ژرمن ها بر مدرنيته مورد تعريف انگلوساکسون ها گردن نهند و همچنان نيمه مدرن باقي ماندند. اما اکنون ديگر نه از آن پيمانهاي سخاوتمندانه غرب با روسيه که در اواخر جنگ دوم بسته شد و روسيه را فرمانرواي مطلق العنان اروپاي شرقي ساخت و به مسکو فرصت داد که از خاکستر جنگ به هيات ابر قدرتي درجه اول قد راست کند، خبري هست و نه از آن ايدئولوژي جهان شمول مارکسيسم که روسيه به مدد آن سالها قدرت قوم اسلاو را برخ کشيد. اينک پس از گذشت قريب به دو دهه که خرس ها مشغول بازسازي غرور منهدم شده خود بودند و به مدد صعود روز افزون بهاي انرژي در جهان، فرصت مناسبي براي آنان پديد آمده است تا بار ديگر قدرت خود را به رقبايشان نشان دهند.
ساموئل هانتينگتون در مقاله معروف " برخورد تمدن ها"(1) روسيه را کشوري از درون گسيخته ميداند:
"مهمترين کشور از درون گسيخته در سطح جهان، روسيه است. اين پرسش که آيا روسيه بخشي از غرب است يا رهبر يک تمدن مشخص اسلاو-ارتدوکس، در تاريخ روسيه تکرار شده است. اين موضوع با پيروزي کمونيسم در روسيه از يادها رفت، چرا که روسيه يک ايدئولوژي غربي را وارد کرد، آن را با شرايط روسيه تطبيق داد و سپس با شعار همان ايدئولوژي، غرب را به چالش خواند. سلطه کمونيسم به بحث درباره "غربي شدن در برابر روسي بودن" پايان داد. اما با بي اعتبار شدن کمونيسم، روسها بار ديگر با اين مساله روبرو شده اند... سرگئي استنکويچ معتقد است که روسيه بايد حمايت اتباع خود در ديگر کشورها را در تقدم قرار دهد، ارتباط ترکي-اسلامي خود را تقويت کند، و يک شيوه پذيرفتني براي تخصيص مجدد منابع، امکانات، روابط و منافع خود با توجه به آسيا و شرق در پيش گيرد. "
اين از درون گيسختگي، تجويز دستيازي به بحرانهايي در بيرون از فدراسيون را از سوي روسها جهت تحت الشعاع قرار دادن و فرافکني تناقضات داخلي، ضروري ميسازد. امروز ديگر پيمان ورشو که در برابر ناتو، شرق اروپا را به روسيه پيوند و در يک جبهه واحد عليه غرب قرار ميداد نه تنها وجود ندارد بلکه در همان ورشو تلاش ميشود پيماني با ايالات متحده در چارچوب سپر دفاع ضد موشکي اروپا، که سخت مورد اعتراض روسها ست به امضا رسد. از سويي ديگر پيمان ناتو تقريبا خود را به مرزهاي روسيه رسانده است. اکنون ديگر ساکنين کرملين، از هراس انقلاب مخمليني ديگر يا انعقاد پيماني استراتژيک از سوي اقمار سابق خود با ايالات متحده، که بيش از پيش منافع روسيه را به چالشي جديد فرا خوانَد، نميتوانند سر آسوده به بستر بگذارند.
در شمال قفقاز مردماني زندگي ميکنند که با اينکه بسياري از آنها تذکره هاي روسي دارند ليکن در منطقه اي خود مختار در شمال گرجستان سکونت دارند و دولت گرجستان در طي ساليان پس از استقلال، بارها درصدد تحديد خودمختاري در آن نواحي بر آمده است. سواي اين موضوع و همينطور بحث پيوستن گرجستان به سازمان پيمان آتلانتيک شمالي، اين کشور از بابتي ديگر نيز مغضوب همسايه قدرتمند شمالي است؛ پروژه خط لوله نفتي بحث برانگيز باکو- تفليس- جيهان که نفت جمهوري آذربايجان را درست در زير چشم روسها و دور از دسترس آنان، به بندر جيهان در ترکيه ميرساند تنها با اراده دولت ايالات متحده امکان عملياتي شدن يافت و در اين ميان روسها و ايراني ها را عليرغم مزيت نسبي هردو، به مسير انتخاب شده بي نصيب گذاشت.
گسيل ارتش گرجستان به استان خود مختار خود و واکنش بيش از اندازه خشن روسيه تحت عنوان حمايت از اتباع خود در همين چارچوب ارزيابي ميشود و ميتواند حاوي پيامي روشن به غرب باشد که نبايد خرسها را دست کم گرفت زيرا مدت زماني است که گرماي نفتهاي سه رقمي آنان را از خواب زمستاني بيدار کرده است.
لحن ايالات متحده در مواجهه با اين بحران هر لحظه تند تر ميشود. مردمان اروپاي شرقي که هنوز خاطرات تانکهاي روسي را در چکسلواکي و مجارستان به ياد دارند، براي عقد پيمانهاي دفاعي با غرب مصمم تر ميشوند اما دراروپاي غربي - که دست خود را زير سنگ گاس پروم مي بيند- اين لحن اندکي ملايم تر است. بحث انرژي تنها به گاس پروم محدود نميشود؛ جريان انرژي کمي آن سو تر در تنگه هرمز نيز با تهديدهايي روبروست که با توجه به عبور حجم 40 درصدي کل نفت صادراتي جهان از اين آبراهه اوضاع را تا حدود زيادي پيچيده تر ميسازد.
هرچند آتش بحران گرجستان بزودي به خاموشي خواهد گراييد ليکن اين سر آغازي است بر تغيير دکترين سياسي غرب در معادلات قدرت در جهان که هم بايد بيش از هر زمان ديگربر ضرورت رها شدن از وابستگي به انرژي هاي آغشته به خون با منشا شرقي تاکيد داشته باشد و هم بتواند محمل مناسبي براي در اختيار گرفتن کنترل شريان نفت در مناطق نفت خيز بحران ساز فراهم کند.


(1)Samuel P.Huntington, "The Clash of Civilization?" Foreign Affairs, (Summer, 1993)


2008/8/17

8/12/2008

بختياري

از بختياري ماست شايد که آنچه مي‌خواهيم

يا بدست نمي‌آيد

يا از دست مي‌گريزد

از بختياري ماست شايد


مارگوت بيکل، ترجمه احمد شاملو

8/06/2008

ناراحت شدن از يک حقيقت

گفتم :"ميگويد روزي ما هم در کابل تلويزيون دار ميشويم."
"کي؟"
"داوودخان ديگه، خره، رييس جمهور را ميگويم."
حسن پقي خنديد، گفت :"شنيده ام که توي ايران تلويزيون دارند."
آه کشيدم :"امان از اين ايراني ها..." براي بيشتر هزاره اي ها ايران از خيلي نظرها يک جور مامن بود- حدس ميزنم به اين دليل که بيشتر ايراني ها، مثل هزاره اي ها شيعه بودند. اما چيزي که معلمم آن سال تابستان در مورد ايراني ها گفته بود يادم افتاد، که آنها با زبان چرب و نرم و لب خندان، يک دستشان را به دوستي پشت آدم ميگذارند و دست ديگرشان را توي جيب آدم. اين را به بابا گفتم و او گفت معلمم از آن افغاني هاي حسود است، براي اين حسودي ميکند که ايران دارد از کشورهاي قدرتمند آسيا ميشود، اما بيشتر مردم نمي دانند افغانستان کجاي نقشه جهان است. شانه بالا انداخت و گفت :"آدم از گفتن اين موضوع ناراحت ميشود، اما ناراحت شدن از يک حقيقت، بهتر از تسکين يافتن با يک دروغ است."

خالد حسيني، بادبادک باز، ترجمه زيبا گنجي و پريسا سليمان زاده

8/03/2008

آن خاقان محقق

فتحعلی شاه به سفیر خود در استامبول مینویسد:
اول) بر ذمت تو لازم است که به درستی تحقیق کنی که وسعت ملک فرنگستان چه قدر است و آیا کسی به نام پادشاه فرنگ وجود دارد یا نه. در صورت وجود داشتن پایتختش کجاست.
دوم) فرنگستان عبارت از چند ایل است. آیا شهرنشینند یا چادرنشین و آیا خوانین و سرکردگان ایشان کیانند.
سوم) در باب فرانسه غوررسی خوبی بکن و ببین فرانسه هم یکی از ایلات فرنگ است و یا گروهی دیگر است و ملکی دیگر دارد. بناپارت نام کافری که خود را پادشاه فرانسه می داند کیست و چه کاره است.
چهارم) در باب انگلستان تحقیق جداگانه و علیحده کن و بببین ایشان که در سایه ی ماهوت و پهلوی قلم تراش این همه شهرت پیدا کرده اند از چه قماش به شمار می روند و از چه قبیل قومند و آیا این که می گویند در جزیره ای ساکنند و ییلاق و قشلاق ندارند و قوت غالبشان ماهی است راست است یا نه. اگر راست باشد چطور می شود در یک جزیره بنشینند و هندوستان را فتح کنند. پس از آن در حل این مسأله ی دیگر که در ایران این همه به ذهن ما افتاده صرف مساعی و اقدام بنما و نیک بفهم که در میان انگلستان و لندن چه نسبت است آیا لندن جزوی از انگلستان است یا انگلستان جزوی از لندن است.
پنجم) به علم الیقین تحقیق کن که کمپانی هند شرقی که این همه مورد بحث و گفت وگو است با انگلستان چه رابطه ای دارد.....
ششم) از روی قطع و یقین غوررسی در حالت ینگی دنیا کن. در این باب سرمویی فرونگذار.
هفتم) و بلکه آخر تاریخ فرنگستان را بنویس و در مقام تفحص و تجسس بر این که اسلم شقوق و احسن طرق برای هدایت فرنگستان گمراه به شاه راه اسلام و بازداشتن ایشان از اکل میته و لحم خنزیر کدام است.

برگرفته شده از سايت :www.webneveshtha.com

7/31/2008

I'm king of the world

با هواپيمای چارتر ايران اير به همراه شاه به زوريخ رفتم. درباره اوضاع بين المللی و انواع مختلف سلاح ها صحبت كرديم. شاه حسابی سرحال است. گفت" من بر اثر تجربه دريافته ام كه هر كسی با من در بيفتد پايان غم انگيزی پيدا می كند. ناصر كه ديگر وجود ندارد. جان و رابرت كندی هر دو كشته شدند، برادرشان ادوارد هم كه آبرويش رفته، خروشجف از كار بركنار شد. اين ليست پايان ندارد. همين فرجام در انتظار دشمنان داخلی من نيز هست. مصدق را ببين، همينطور قوام... رهبری ايران در سراسر خاورميانه مورد قبول سراسر دنياست.

خاطرات اسدالله علم ،بیست و هفتم بهمن 1347

7/22/2008

هامون

من‌ام آری من‌ام
که از اين‌گونه تلخ مي‌گريم
که اينک
زايش من
از پس دردی چهل‌ساله
در نگرانيِ اين نيم‌روز تفته
در دامانِ تو که اطمينان است و پذيرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگراني‌ اين لحظه‌ی ياءس،
که سايه‌ها دراز مي‌شوند
و شب با قدم‌های کوتاه
دره را مي‌انبارد.

ای کاش که دست تو پذيرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که اين
همه
پيروزی حسرت است،
بازآمدن همه بينايي‌هاست
به هنگامي که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و ديری نخواهد گذشت
که چشم‌انداز
خاطره‌يي خواهد شد
و حسرتي
و دريغي.
که در اين قفس جانوری هست
از نوازش دستان‌ات برانگيخته،
که از حرکت آرام اين سياه‌جامه مسافر
به خشمي حيواني مي‌خروشد.

احمد شاملو

7/20/2008

هيچي ديگه

امروز رفته بوديم تشييع جنازه خسرو شکيبايي. از اولش اين پرويز پرستويي ميکروفن رو گرفته بود دستش و کنترل اعصابش رو هم داده بود دست... هي داد ميزد آقا ساکت باشيد. بريد عقب تر ميخواد خسرو بياد تو. مردم هم انگار نه انگار البته اگر هم ميخواستند نمي تونستند. يه جا اينقدر داد زد که ميکروفونو يه شير پاک خورده اي براش قطع کرد. گفتم بابا يه ذره گوش کنيد ديگه، الانه که اين يکي هم سکتهه رو بزنه اونوقت اعصابمون خورد بشه ها!
از وقايع ديگه يکي اينکه يه ياروهه هي ميرفت پشت جمعيت يه بوق گنده ميزد بعدش هم تو غبارها گم ميشد. آدم مسني هم بود. نمي شد بهش چيزي گفت. گفتم بابا فضا سنگينه بنده خدا ميخواد يه انبساط خاطري ايجاد کنه.
کيميايي و رضا کيانيان و خيلي هاي ديگه رو هم ديديم ولي من تنها از مهتاب کرامتي عکس گرفتم اون هم شونصد تا. چراش هم به خودم مربوطه.
يکي از مسائل مبتلا به ديگه اينکه: هيچي ديگه " ما هيچ ما نگاه"

7/07/2008

از سخن چهار کس

نقل است که حسن گفت: از سخن چهار کس عجب داشتم: مخنثي و کودکي و مستي و زني. گفتند :چگونه؟
گفت: روزي جامه از مخنثي که برو مي گذشتم درکشيدم. گفت: خواجه حال ما هنوز پيدا نشده است. تو جامه از من برمدار که کارها در ثاني الحال خداي داند که چون شود؛ و مستي را ديدم که در ميان وحل مي رفت، افتان و خيزان. فقلت له ثبت قدمک يا مسکين حتي لاتزل. گفتم قدم ثابت دار تا نيفتي. گفت: تو قدم ثابت کرده اي با اين همه دعوي؟ اگر من بيفتم مستي باشم به گل آلوده؛ برخيزم و بشويم. اين سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. اين سخن در دلم عظيم اثر کرد و کودکي وقتي چراغي مي برد و گفت: از کجا آورده اي اين روشنايي؟ بادي در چراغ دميد و گفت: بگوي تا به کجا رفت اين روشنايي تا من بگويم از کجا آورده ام؟ و عورتي روي برهنه و هر دو دست گشاده و چشم آلوده با جمالي عظيم از شوهر خود با من شکايت مي کرد. گفتم: تو اول روي پوش. گفت: من از دوستي مخلوق چنانم که عقل از من زايل شده است و اگر مرا خبر نمي کردي همچنين به بازار خواستم شد. تو با اين همه دعوي دردوستي او چه بودي اگر تو ناپوشيدگي من نديدي؟ مرا از اين عجب آمد .


در ذکر حسن بصري، تذکره الاوليا

7/05/2008

کليد

وا ميشود به عادت معمول با کليد
هر قفل و در به دست شما هست تا کليد

درها بدون شک همگي باز مي شوند
در قفلشان فرو برود هر کجا کليد

در را براي باز شدن آفريده اند
اما به شرط آن که بود با شما کليد

وقتي که قفل باز شود با فشار دست
يعني که قفل وا شده اما ٬نه با کليد

از اتفاق هاي درون اتاق ها
دارد هزار خاطره و ماجرا کليد

در ها هميشه مسئله دارند ٬جالب است!
از راه قفل٬ رابطه دارند با کليد

هرگز گشودن در بسته گناه نيست
وقتي که آفريده برايش خدا کليد

تا بوده ٬ بوده يک تنه مشکل تراش٬ قفل
تا بوده ٬ بوده يک سره مشکل گشا ٬ کليد

قفلي که فکر باز شدن نيست در سرش
حالا تو هي بساز براش از طلا کليد!

گاهي اگر نخورد به در٬ يا که سخت خورد
بايد که اندکي بشود جا به جا ٬کليد

زيرا به هيچ درد پس از آن نمي خورد
قفلي که رفته داخل آن را به را ٬کليد

گاهي که در به سعي خودش باز مي شود
يعني که احتياج ندارد به ما کليد

اين يک سفارش است که حتما عمل کنيد
حالا که مثل بنده اسير مشاکليد

آدم براي کار مهم گاه ٬لازم است
از روي هر کليد بسازد دو تا کليد

من خانه ام نمونه ي يک جاي ساکت است
حتي درون قفلش٬ ندارد صدا کليد

هرگز يکي به قفل در ما نمي خورد
بارد اگر به روي زمين از هوا کليد

اين راز خلقت است که جفت است هر چه هست
يعني بدون قفل ندارد بقا کليد

آري اگر نبود به قفل احتياج خلق
کي مي شدند اين همه در گير با کليد

از قفل کهنه مي شود آموخت عشق را
آسان ز قفل کهنه نگردد جدا٬ کليد

هرگز جدا نمي کند آن قفل را زخويش
وقتي چشيده مزه ي يک قفل را کليد

مشکل گشودن است و گره باز کردن است
کارش هميشه هست در اين راستا کليد

هر قفل با کليد خودش باز مي شود
دارد بدون شک همه ي قفل ها کليد

گاهي نگاه کن به سراپاي قفل خويش
هرگز مکن به داخل آن بي هوا کليد

وقتي به هر طريق دري وا نمي شود
يا اين که قفل مسئله دار است يا کليد

گاهي که قفل مسئله دارد درست نيست
بردن درون مسئله تا انتها کليد

يا نه٬ کليد مسئله دارد ٬ بدون شک
از جا تکان نمي دهد آن قفل را کليد

وقتي کليد مي شکند در درون قفل
از در بلند مي شود آواز وا کليد!

با اين شکستن است که يکباره مي کند
در راه قفل جان خودش را فدا کليد

غير از درون قفل خودش من شنيده ام
باور کنيد هيچ ندارد صفا کليد

دل مي زند به ورطه ي درياي قفل ها
وقتي که يک کليد شود نا خدا کليد

يارب روا مدار که بيگانگان کنند
هرگز به قفل مام وطن آشنا کليد

روزي گره ز کار دلش باز مي شود
قفلي که مي کند همه شب ذکر يا کليد!

بي شک کليد هست شريک گناه قفل
وقتي مسلم است برايش خطا کليد

از قفل٬ با کليد٬ درست استفاده کن
کاري نکن به جان تو گردد بلا کليد

يک عمر مي توان سخن از قفل يار گفت
پس در ميان اين همه مضمون چرا کليد؟

گفتم خدا نکرده نيفتد تزلزلي
در ذهن آن کسي که نيفتاده جا٬ کليد

مفهوم پشت پرده ي آن را شکافتم
چون از کليد ذهن تو فرق است تا کليد

تا وا کنم طلسم مضامين بکر را
کردم رديف شعر خود از ابتدا کليد

بادا هميشه باب فتوحش گشاده تر
صد مرحبا کليد و هزاران زها کليد

صد قفل اگر به درگه او رو بياورند
تا صبح ميدهد همه شان را شفا کليد

يک لحظه هم نديدمت از قفل خود جدا
اي مظهر رفاقت و مهر و وفا٬ کليد!

افسوس بسته ماند و نشد باز گر چه من
کردم ميان قفل مضامين بسا کليد

يک دل به سينه دارم و يک شهر دلستان
يارب عنايتي کن و بفرست شاکليد!

ناصر فيض

7/03/2008

که لب از بوسه ي ناسيراب

مجال
بي رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نا منتظر.
از بهار
حظ تماشايي نچشيديم،
که قفس
باغ را پژمرده مي کند.
از آفتاب و نفس
چنان بريده خواهم شد
که لب از بوسهء ناسيراب.
برهنه
بگو برهنه به خاک ام کنند
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز مي بريم، ـ
که بي شايبه ي حجابي
با خاک
عاشقانه
در آميختن مي خواهم ...


احمد شاملو

7/01/2008

در سیاهکاری مطبخ

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش - اي نعل هاي
خوشبختي -
و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهکاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي
و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي
که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره هاي خون تازه ميآرايد

فروغ فرخزاد

6/29/2008

اين يک گرفتاري من است

ع.م: براي شما ايران يعني چه؟
م.ج : براي من ايران خانه روحي و خانه فطري و خانه جان من است. براي خاطر اينکه من در ايران يک فرهنگ بسيار بزرگي را مي‌بينم که مي‌تواند به فرهنگ دنيا بسيار کمک بکند.
اين فرهنگ بزرگترين انديشه‌هاي مردمي‌گري و انسانيت و عظمت انسان و رابطه آميزشي با خدا يعني با همه خدايي را آورده و من هرچه به فرهنگ ايران مي‌پردازم ايراني‌تر مي‌شوم.
اين يک گرفتاري من است، دردسر من شده که من از عظمت ايران نمي‌توانم نجات پيدا کنم. براي اينکه من ايران را مرکز فرهنگ انساني مي‌دانم که اگر ما اين فرهنگ را به جهان بشناسانيم دنيا ممنون و متشکر ما مي‌شود که يک چنين فرهنگي تا امروز ناشناخته باقي مانده است.

گفتگوي عباس معروفي با منوچهر جمالي
منبع : راديو زمانه

6/26/2008

هياكل موحش سياه

زندگانى اين زن ها ى ايران از دو چيز تركيب شده، يكى سياه و ديگرى سفيد در موقع بيرون آمدن وگردش كردن هياكل موحش سياه عزا و در موقع مرگ، كفن هاى سفيد. و من كه يكى از همين زن ها ى بدبخت هستم، آن كفن سفيد را ترجيح به آن هيكل موحش عزا داده، و هميشه پوشش آن ملبوس را انكار دارم...

خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه
پیاده شده از فایل صوتی وبلاگ تاج السلطنه در رادیو زمانه

6/23/2008

!ای میر ما

از این مسافرت شاه قصه های قشنگی شیوع پیدا کرد از جمله امیر بهادر که رئیس کشیکخانه و جزو سوئیت شاه بوده در مهمانخانه روزی در لگن در زیر تخت، رنگ و حنا درست کرده به ریش و سبیل خود میبندد، بهمین قسم شب را با رنگ و حنا میخوابد و تمام ملافه رختخواب را آلوده میکند. صبح برخاسته میرود در یکی از حوض های بزرگ بنای شستشو را میگذارد و بمحض اینکه از عمل فارغ میشود فورا مستحفظین آنجا جمع شده، حوض را خالی کرده، دوباره آب می اندازند. قهوه چی شخصی داشته است. قلیان میکشیده است. ترشی سیر همراه خودش برده بوده است در سر میزهای رسمی میخورده است و در مهمانخانه ها که میرفته است ناچار تمام آن اتاقهای جنب اتاق شخصی او را دود داده بودند. سایر سوئیت هم همین قسم ها مفتضح لیکن قدری کمتر. در هر حال ایرانی ها دارای اخلاق خوبی نیستند و همیشه و بکلی در تحت بربریت و وحشی گری زندگانی میکنند. آنها هم ده برابر در نظر اروپایی ها جلوه کرده اند و یک یادگار عمیق تاریک در قلب ها گذاشته اند.

خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه
پیاده شده از فایل صوتی وبلاگ تاج السلطنه در رادیو زمانه

6/19/2008

جام بازار مشترک اروپا

دیشب دور مقدماتی جام ملتهای اروپا به پایان رسید. یکی از چیزهایی که جلب توجهم را کرد تیم ملی فرانسه بود که میشد آن را تیم منتخب آفریقا نامید با آنهمه بازیکن آفریقایی تبار. که در موقع تعویض هم یکی جایگزین دیگری میشد. تیم های دیگر هم چندان وضعیت متفاوتی نداشتند. حضور اسامی ترک در لیست بازیکنان دو کشور میزبان، بوسنیایی در تیم سوئد و نمیدانم کجایی "بلهروز" در تیم هلند.
یادم به المپیک قبلی افتاد و انبوه ورزشکاران وارداتی عمدتا از کشورهای شرق اروپا در اردوی تیم هایی مثل قطر و به آسمان رفتن آه و افغان وا ورزشا از دهان دلسوختگان که ورزش از تعهد و آرمان اولیه خود تهی شده است و چه و چه
غافل از اینکه ورزش حرفه ای که پدیده ای مدرن است از ابتدا هم هدفی غیر از ورزش آماتور و همگانی داشته است که میتوان در دو مورد زیر خلاصه کرد:
- بیزینس
- ارضای برتری جویی ملل، خارج از میادین جنگ
که فکر میکنم هر دو، اهداف کاملا موجهی هستند و الا کمک به سلامت جسمانی و روانی و ترویج فرهنگ پهلوانی و نزدیکی ملت ها با یکدیگر را - اگر مفید هم بدانیم - باید در عرصه هایی دیگر جستجو کرد.

6/18/2008

ايران همیشه قبرستان است

[در سال وبایی دوران مظفری] امور مملکتی بکلی تعطیل. ايران همیشه قبرستان است و مردمش جزو اموات و در این اتفاق، زیادتر از سابق در سکوت و ترس زندگانی میکردند. تمام مردم از کوچک و بزرگ تائب شده و از هر افعال و اعمالی که خودشان میدانستند بد است موقتی کناره گرفته صبح تا شام، شب تا صبح به عبادت مشغول بودند.

خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه
پیاده شده از فایل صوتی وبلاگ تاج السلطنه در رادیو زمانه

6/15/2008

روزي که سنگ حادثه

روزي که سنگ حادثه، از آسمان رسد
اول بـلا، بـه مــرغ بلند آشيان رسـد

اي باغبان، ز بستن در، پس نمي رود
غارتگر خزان، چو به اين گلـْسِتان رسد

آخـِر هـمه کـُدورت، گلچين و باغـبان
گردد بـَدَل بصلح چو فصل خزان رسد

مـَرهم به داغ غـُربت ما،کـِي نهد وطن
گوهر نديده ايم ، که ديگر به کان رسد

من جغد اين خرابه ام ،آخـِر هـُما، نيم
ازخوان رزق تا به کـِي ام، استخوان رسد

رفتم فرو به خاک، ز سرکوب نا کسان
نوبت کجا ، به سرزنش دشمنان رسد

بي بال و پر،چو رنگ ز رُخسار مي پريم
روزي که وقت رفتن ازين آشيان رسد

پيغام عشق، دير به ما ميرسد، کـلـيم
مـِي، در بهار اگر نکـِشم، در خزان رسد


ابو طالب کليم کاشاني

6/12/2008

شب خرداد

نداي آغاز

کفش هايم کو
چه کسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يک مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
ونسيمي خنک از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد
بوي هجرت مي ايد
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به اين کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
بايد امشب بروم
من که از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت کردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
کسي از ديدن يک باغچه مجذوب نشد
هيچ کس زاغچه اي را سر يک مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يک ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
دختر بالغ همسايه
پاي کميابترين نارون روي زمين
فقه مي خواند
چيزهايي هم هست لحظه هايي پر اوج
مثلا شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه که همواره مرا مي خواند
يک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هايم کو؟

سهراب سپهري

5/26/2008

از خصایص بندگی

ولتر درباره ی مشرق زمینی ها و از جمله ما می گوید:"مشرق زمینی ها تقریبا همه بنده و غلام بوده اند و از خصایص بندگی وبردگی هم یکی اینست که در همه چیز با اغراق و مبالغه سخن می گویند و بهمین دلیل علم بیان و فن فصاحت آسیایی مهیب و وحشتناک است."
و در جای دیگر کتاب می گوید:"ایرانیان لبریزند از خود پسندی و شاید بتوان گفت که در تمام دنیا مردمی پیدا نشود که باین درجه بشخص خودشان اهمیت بدهند و برای خودشان اهمیت قائل باشند."

5/20/2008

!اجنبي حرف بزن

ژوبر كه از سوي ناپلئون بناپارت به ايران اعزام شده بود. در سال 1221 ق. در اردوگاه جنگي عباس ميرزا با روسها از او ديدن مي‌كند. در اين ديدار به نقل ژوبر عباس ميرزا به وي چنين مي‌گويد:
مردم به كارهاي من افتخار مي‌كنند، ولي چون من، از ضعيفي من بي‌خبرند. چه كرده‌ام كه قدر و قيمت جنگجويان مغرب زمين را داشته باشم؟ يه چه شهري را تسخير كرده‌ام و چه انتقامي توانسته‌ام از تاراج ايلات خود بكشم؟ ... از شهرت فتوحات قشون فرانسه دانستم كه رشادت قشون روسيه در برابر آنان هيچ است، مع‌الوصف تمام قواي مرا يك مشت اروپايي(روسي) سرگرم داشته، مانع پيشرفت كار من مي‌شوند... نمي‌دانم اين قدرتي كه شما(اروپايي‌ها) را بر ما مسلط كرده چيست و موجب ضعف ما و ترقي شما چه؟ شما در قشون جنگيدن و فتح كردن و بكار بردن قواي عقليه متبحريد و حال آنكه ما در جهل و شغب غوطه‌ور و بندرت آتيه را در نظر مي‌گيريم. مگر جمعيت و حاصلخيزي و ثروت مشرق زمين از اروپا كمتر است، يا آفتاب كه قبل از رسيدن به شما به ما مي‌تابد تأثيرات مفيدش در سر ما كمتر از شماست؟ يا خدايي كه مراحمش بر جميع ذرات عالم يكسان است خواسته شما را بر ما برتري دهد؟ گمان نمي‌كنم. اجنبي حرف بزن! بگو من چه بايد بكنم كه ايرانيان را هشيار نمايم؟

مسافرت به ارمنستان و ايران، ب.آ. ژوبر، ترجمه‌ي محمود هدايت، ص 94 و 95.
به نقل از وبلاگ عکس های تاريخي

5/18/2008

برويم مست، امشب

صنما جفا رها کن کرم اين روا ندارد
بنگر به سوي دردي که ز کس دوا ندارد

ز فلک فتاد طشتم به محيط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد

ز صبا همي‌رسيدم خبري که مي‌پزيدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد

به رخان چون زر من به بر چو سيم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد

هله ساقيا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر کي آيد که سر شما ندارد

همه عمر اين چنين دم نبدست شاد و خرم
به حق وفاي ياري که دلش وفا ندارد

به از اين چه شادماني که تو جاني و جهاني
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد

برويم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گريزد چو کسي قبا ندارد

به چه روز وصل دلبر همه خاک مي‌شود زر
اگر آن جمال و منظر فر کيميا ندارد

به چه چشم‌هاي کودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار کويش سر توتيا ندارد

هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسي که در کف بجز از دعا ندارد

جلال الدين رومی

5/12/2008

از دست تو


زاهد چه بلايي تو که اين رشته تسبيح
از دست تو سوراخ به سوراخ گريزد

خلق ار همه دنبال تو افتند عجب نيست
يک گله نديدم که ز سلاخ گريزد

5/10/2008

انتخاب رندانه و اسلام به روايت دانشكدۀ فنى

[فريدون]آدميت سپس پوست از كلۀ مهدى بازرگان مى‏كَند. بازرگان هم تاريخ را تصويرى از وقايع معاصر مى‏ديد: شكست خودش از حريفانى كه پيشتر خيال كرده بود پيرو او هستند اما خيلى زود متوجه شد خودشان را كارفرماى او مى‏دانند؛ و تجديدمطلع كينه و خصومت ديرينش با حزب توده.

بحث آدميت اين است كه مهندسْ افكارش را در قالب وقايع تاريخى به خورد مخاطبان مى‏دهد: خودش را اميركبير و حزب جمهورى اسلامى را روحانيونى مى‏بيند كه از او پشتيبانى نكردند. و نشان مى‏دهد حكم تاريخى بازرگان، ”چپى‏ها هميشه مانع مبارزه ملت ايران عليه استيلاى خارجى بودند،“ چنان كلى‏گويانه است كه معنايى ندارد زيرا چپ يعنى بخشى بزرگ از طيف سياسى و دربرگيرنده گرايشهايى گوناگون.

كوبنده‏ترين نكتۀ جزوۀ آشفتگى [تالیف آدميت] در پانويس صفحۀ آخر آن است: مصدق وقتى بازرگان را براى پست وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش كنونى) پيشنهاد كردند گفت به درد اين كار نمى‏خورد و اولين اقدامش اين خواهد بود كه چادر سر دخترمدرسه‏اى‏ها كند. نكته‏اى كاملاً واقعى كه آدميت مى‏توانست به اين روايت افزوده باشد انتخاب رندانۀ مصدق است كه بازرگان را به رياست سازمان آب تهران گماشت تا هم در زمينۀ درسى كه خوانده بود (ترموديناميك) فعال باشد و هم مؤمنان را قانع كند آب لوله از مصاديق كـُر است زيرا منبع آن بيش از چند ده وجب طول و عرض و عمق دارد...

هر سه شخصيت مورد بحث اين نوشتۀ استثنائاً عامه‏فهم ِ آدميت[ بازرگان، آل احمد، فرديد]، عوام‏گرا بودند (غيبت على شريعتى كمى عجيب است). هم آل‏احمد و هم فرديد خرافات سياسى رايج در ميان عوام را مى‏گرفتند، چند جملۀ قصار و فاكت مربوط و نامربوط سر هم مى‏كردند و به مخاطب بغض‏درگلو و اشك‏درچشم ِِ اهل دانشگاه اطمينان مى‏دادند درست فكر مى‏كند: نفت ايران نقطۀ ثقل دنيا، فرهنگ ايران مايۀ حسد كل غرب، و لاجرم اين سرزمين آماج توطئه‏هاى دشمنان است.

بازرگان هم تاريخ را نوعى قصۀ كلثوم‏ننه مى‏ديد اما تا آن حد لى‏لى به لالاى عوام نمى‏گذاشت و مى‏كوشيد اسلام به روايت دانشكدۀ فنى را جانشين اسلام به روايت بازارـ حوزه كند. شكستي غمبار خورد و در دهۀ آخر عمر معتقد شده بود دين شايد بتواند براى آخرت بشر مفيد باشد.

محمد قائد، مقاله ی سينيور ف. اومانيته

5/05/2008

با گله خوش نيست روي خوب تو ديدن

چند وقت پيش ناصر مطلب جالبي به همراه بيتي از ناصرالدين شاه در وبلاگش گذاشته بود. از اتفاق حين تورق کتاب "خاطرات و خطرات" مهديقلي خان مخبرالسلطنه هدايت به آن بيت و چند بيت ديگر هم رسيدم. بي لطفي نديدم که اينجا بياورم:

جاي معشوق ندانيم و ليکن گويند
کعبه و بتکده و خانه خمار بود
*
مرد نبايد که تنگ حوصله باشد
دوست نبايد ز دوست در گله باشد

با گله خوش نيست روي خوب تو ديدن
ديدن رويت خوش است بي گله باشد

آنکه پريشان نمود طره ليلي
خواست که مجنون اسير سلسله باشد
*
بندگي حضرت تو مايه شاهي است
تا شده ام بنده تو بر همه شاهم

و در هنگام زيارت نجف گفته است:

اسکندر و من اي شه معبود صفات
هر دو بجهان صرف نموديم اوقات

با همت من کجا رسد همت او
من خاک درت جستم و او آب حيات

4/30/2008

ايمان

Definition of faith: Not waiting to realize what is true
Friedrich Nietzsche
تعريف ايمان: صبر نکردن براي درک اينکه چه چيز صحيح است.
فردريش نيچه

3/09/2008

عاشق شده اي اي دل

عاشق شده اي اي دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستي آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک و ملک گويند تنهات مبارک باد

اي پيش رو مردي امروز تو برخوردي
اي زاهد فردايي فردات مبارک باد

کفرت همگي دين شد تلخت همه شيرين شد
حلوا شده اي کلي حلوات مبارک باد

در خانقه سينه غوغاست فقيران را
اي سينه بي‌کينه غوغات مبارک باد

اين ديده دل ديده اشکي بُد و دريا شد
درياش همي‌گويد دريات مبارک باد

اي عاشق پنهاني آن يار، قرينت باد
اي طالب بالايي بالات مبارک باد

اي جان پسنديده جوييده و کوشيده
پرهات بروييده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردي
کالاي عجب بردي کالات مبارک باد


مولوي

3/04/2008

تفريح سالم آن سلطان جمشيد نشان

در هر سالي سه روز قدغن مي شد حسب الامر والايش[شاه سلطان حسين] ، که از همه خانه هاي شهر اصفهان مرد بيرون نيايد و نازنينان طناز و زنان ماهروي پر ناز و دختران گل رخسار سروبالاي سمن بر و لعبتان سيم اندام بلورين غبغب کرشمه سنج عشوه گر با کمال آراستگي در بازارها، بر سر دکانها و بساط شوهران بيايند و بنشينند... و آن سلطان جمشيد نشان با پانصد نفر زنان ماه طلعت پري سيماي خود و چهارهزار و پانصد کنيزک و خدمتکار ماهروي مشکين موي دلربا و صد خواجه سفيد و صد خواجه سياه محرمان حريم پادشاهي به تماشاي بازارها و کاوانسراها و قيصره با تبختر و جاه و جلال تشريف مي آوردند و با آن زنان و دختران بر دکانها و حجره ها و بساط ها با ناز و غمزه نشسته و همه را منتفع مي نمودند و از حسن جمال ماهرويان و مشکين مويان... تمتعها مي برد. هر زني و دختري را که آن فخر ملوک مي پسنديد و تحسين مي فرمود اگر آن زن شوهردار بود و اين خبر به شوهرش مي رسيد، آن زن را شوهر طلاق مي گفت و پيشکش آن زبده ملوک مي نمود و آن افتخار تاجداران آن جميله را به قانون شرع انور تصرف مي نمود و او را با احسان و انعام باز به طريقه شرع انور مرخص مي فرمود و باز به قاعده منهاج مستقيم به خانه شوهر خود مي رفت و همچنين اگر دختر جميله را به خوبي وصف مي فرمود، چنين مي نمودند.


رستم التواريخ

2/26/2008

ترانه هاي نوازش

"گل پسرم رو قربون / تاج سرم رو قربون / مي خواد بره به مدرسه / بخونه حساب و هندسه / بزرگ بشه، زن بگيره / ‏عروس برا من بگيره / خودش کنارم مي شينه / زنش برام ميز مي چينه / آب مي آره / نون مي آره / پلو و فسنجون مي آره.‏"
نخستين واکنش دختر 8 ساله من به اين شعر آقاي مصطفي رحمان دوست، از کتاب "ترانه هاي نوازش"، اعتراض بود. او ‏به محض خواندن اين شعر با صداي بلند گفت : "بيچاره زنه!" و توضيح مفصلي داد دراين باره که چرا همه کارهاي سخت ‏اين شعر را زن انجام داده و پدر و پسر نشسته اند و...‏
ادامه مطلب

نوشته آسيه اميني به نقل از سايت روز

راستي اين بند ششم چه عرض کنمشعر رحماندوست مساله دار نيست؟

شير کابل

کابل باغ وحش زيبايي داشت. مثل هر چيز ديگري از بيست و پنج سال جنگ تاثير پذيرفت، ولي حيوانها هرچند چندان مورد عنايت نبودند اما مستقيما آسيب نديدند. خانواده ها همراه کودکان خود به تماشاي باغ وحش مي آمدند تا آن که طالبان پايتخت را اشغال کردند.
اين حيوان هاي زبان بسته و اسيران از ياد رفته به حکومت آدمها وابسته بودند. زماني که طالبان به ايلغار شهر پرداخت، گروهي از افراد مسلح که وارد باغ وحش شدند، يکي از آنها به داخل قفس شير پريد. شير تنهاي پيري به اسم مرجان توي قفس بود. جنگنده طالبان داد زد: " حالا بگو ببينم کي شيره؟"
شير واقعي به يک حمله بازوي او را کند. همرزم او که ديد چه اتفاقي افتاده يک نارنجک جنگي به داخل قفس انداخت و شير بيچاره را کور کرد. راه افتادند توي باغ وحش و حيوان ها را از دم کشتند. يکي از آنها بيني خرسي را کند، چون فکر ميکرد ريش او به اندازه کافي بلند نيست. تنها سه حيوان از حکومت طالبان جان به در بردند؛ يک گرگ، يک خرس بيني بريده و مرجان شير کور.


لارنس رايت / اسدالله امرايي

2/20/2008

تمثال امير

[ناصرالدين شاه] دست نقاشي هم داشتند. روزي در مدرس عباس ميرزا که سپرده به رضاقلي خان بود نقشي روي کاغذ مي برند، رضاقلي خان بنظر محمدشاه ميرساند، مورد تحسين ميشود و مايه کدورت مادر عباس ميرزا. گاهي تفننا صورت اجزاي خلوت را ميکشيدند، روزي در اطاق برليان فرمودند، بنشين نشستم، صورت مرا کشيدند و خالي از شباهت نيست، ورق را انداختند و برخاستند، معتضدالسلطنه عرض کرد مزين فرماييد فرصت نشد، حدس زدم که به سليقه شان نگرفته است دي 1312، از ميرزا تقي خان امير شکلي در دست نبود، شاه وصف فرمودند و صنيع الممالک کشيد چون شکل امير را خوب در نظر داشتند، تصديق فرمودند، از معاصرين هم شباهت آن شکل را به امير شنيده ام.


حاج مهدي قلي هدايت(مخبرالسلطنه)، خاطرات و خطرات، انتشارات زوار،ص 93

2/18/2008

پاسخ اردشير زاهدی به سناتور مک کين

اردشير زاهدی وزير خارجه پيشين ايران به سخنان سناتور آمريکائی جان مک کين که درباره "آمال تاريخی ايرانيان جهت تسلط بر منطقه" ايراد کرده، پاسخ شديد الحنی داد.
سناتور مک کين که نامزد پيشرو جمهوری خواهان برای رياست جمهوری آينده آمريکاست هفته گذشته در ميز گردی در يک پايگاه دريائی آمريکا بعد از اشاره به پيشرفت های ايران در زمينه غنی سازی اورانيوم که به گفته وی در عين حال می تواند در ساخت و توليد سلاح اتمی استفاده شود، گفته است : "من همچنان نگران جاه طلبی ايرانی ها هستم که قدمتی تاريخی مبنی بر تسلط پارس ها بر منطقه دارد".
آقای زاهدی در نامه خود يادآور شده که اين اشارات در قالبی تاريخی ميتواند ناقل پيام مبهمی به آمريکائيان درباره ايرانيان، در اين روزهای حساس باشد. به نوشته وی "خواندن اظهارات سناتور مک کين در حالی که قلب او را بعنوان يک ايرانی جريحه دار ساخته، بدون شک اکثريت ايرانيان را به عمق آگاهی ها و درک "سناتور محترم" نسبت به تاريخ گذشته و معاصر ايران مايوس کرده است.
زاهدی نوشته با قبول اين واقعيت که آمال تاريخی ملت ها، از جمله ايرانيان، با رفتن و آمدن دولت ها و رژيم ها تغيير نمی کند، هيچ يک از مورخان اين پندار را که "ايرانيان به قدمت تاريخ، آمال تسلط بر منطقه را دارند" ثبت نکرده اند.
وزير خارجه پيشين ايران نوشته است: "در يک دوره ۲۰ ساله از ۱۹۵۹ تا ۱۹۷۹ که با ۷ رئيس جمهوری آمريکا کار کرده و افتخار دوستی صميمانه ای را با همه آنها داشته ام از هيچ يک نشنيده بودم که کشور من در طول تاريخ پرافتخار و همزيستی صلح آميز با همسايگان انديشه تسلط بر آنان را در سر می پرورانده است.
به عقيده آقای زاهدی، "برعکس، در طول قرون ايران قربانی اشغال و تجاوز بيگانگان از چپ و راست، از اسکندر و اعراب و مغول و حتی افاغنه و روسيه قرار گرفته تا همين قرن بيستم که ارتش های انگلستان و روسيه دوبار ايران بی طرف و بدون دفاع را در بحبوحه دو جنگ جهانی نيمه اول قرن بيستم به اشغال خود درآوردند".
زاهدی که ۷۹ سال دارد و آخرين مقام او در رژيم گذشته سفير ايران در واشنگتن بود در نامه نسبتاً مفصل خود با اشاره به اين که در همه دوران بعد از جنگ دوم جهانی، ايران نيرومند بعنوان عامل مهم تامين صلح و ثبات خاورميانه و آسيای باختری در قلب سياست همه زمامداران آمريکا، دموکرات و جمهوری خواه بود نوشته " محتمل است انقلاب ۱۹۷۹ پی امدهای مغايری در توازن ايرانی که همواره عامل ثبات در منطقه بود بوجود آورده باشد، اما چنين پيامدهائی محققاً ريشه در آرزو و آمال تاريخی ايرانيان ندارد."
زاهدی ادامه می دهد تجربه تلخ تجاوزات بيگانگان در گذشته به ايرانيان آموخت که در جلوگيری و دفع هر تجاوز احتمالی تنها گزينه پيش روی آنان آمادگی و قوی بودن در دفاع از وقار، تماميت و حاکميت سرزمين اجدادی است.
"ايرانيان اين آمادگی و ايستادگی را در ۱۹۸۰ و بدنبال تجاوز ارتش صدام، صرف نظر از کمک های بيدريغ غرب و شرق و نيز برخی از کشورهای ثروتنمد نفت خيز منطقه به ديکتاتور بغداد به اثبات رسانيدند".
زاهدی در نامه خود اظهار تعجب کرده که اشارات سناتور مک کين بخصوص در جمعی آشنا با تاريخ ايران ايراد شد که حداقل از انتساب نخستين اعلاميه حقوق بشر به کوروش، رهائی يهوديان در بابل و هموار ساختن راه بازگشت آنان به سرزمين موعود کاملاً آگاه بودند.
هرالد تريبيون بين المللی، از جمله روزنامه هائی که اشارات مک کين را در شماره ۹ فوريه چاپ کرد، از روی تصادف در همان صفحه و در ستون نقل اخبار يک صد سال قبل گزارشی داشت از تهران بدين مضمون که : جلسه علنی مجلس شورا در روز ۶ فوريه ۱۹۰۸ بدليل اعتراض به ورود و نفوذ قزاق های بيشتری از روسيه به سرزمين آذربايجان ايران متشنج بود.
زاهدی با اشاره به اين "حسن تصادف" نامه خود را با اين کلمات به پايان برده که بهانه روس ها برای تجاوز به خاک ايران نيازی به تعبير و تفسير بيشتر ندارد.


منبع: گویا نیوز


Dear Sir,
Senator MacCain’s recent remarks on Iran at a panel discussions (I.T. 9 – 10 February) in which he expressed concern over the Iranians ambition, “which are as old as history: a Persian domination of the region” was to me heart breaking. Such remarks could have conveyed an ambiguous message in these crucial days to the American people. His remarks are also disappointing to the majority of the Iranians as to the senator’s knowledge and understanding of Iran’s history, past and contemporary.

By assuming the fact that the aspirations of all nations, including those of the Iranians do not change with the going and the coming of an administration or regime, I do not recall any historian has recorded “as old as history” an ambition of the domination of the region by the Persians.

Having had the privilege of working closely from 1959 to 1979 with seven American Presidents from both parties, with all of whom I am proud to say I had most cordial friendships, I never came across a similar remark by any of them that my country at any time in its more than two and half thousand years of proud history and peaceful co- existence had an eye on the neighbouring territories or indeed the ambition of dominating them. On the contrary, it was Iran that throughout the same period of her existence had been invaded by foreign adventurers, beginning by Alexander the Great in 335 B.C , the Arabs in 633–656, the Mongols in the 13 Century, the Afghans and the Russians in the 18th and 19 centuries - up to the last occupations of a neutral and defenceless Iran by the British and Russian armies during the first and second world wars.

In fact throughout post Second World War era and up to 1979 the emergence and existence of a powerful Iran was the core of the US policy under various administrations, both the Republican and Democrat, as a vital source of maintaining peace and stability of the Middle East and Western Asia. The 1979 revolution in Iran may temporarily have had certain adverse consequences on the balance of such Iranian factor of stability, but surely it has no origin in the alleged historical ambition.

Having had the bitter experience of the past invasions from east and west, north and south of the glob, the sole choice for the Iranians to deter the would be aggressors had been and is to become powerful enough to defend their land, dignity, integrity and sovereignty. This was last proved in the 1980s invasion of southern Iran by Saddam’s Iraqi army; notwithstanding the generous support provided by the west and the east as well certain regional oil rich nations to the dictator of Baghdad.

Astonishingly, the distinguished Senator’s remarks were made at a gathering well familiar with the Persian history; the least with the Cyrus the Great first Declaration of the Human Rights and his treatment of the Jews in Babylon, paving their return to the Promised Land.

Ironically, your paper in reporting Senator MacCain’s lecture on the Persian history, noted side by side a dispatch from Tehran back precisely 100 years ago; in February 1908 in its “In Our Pages” column: “of the sitting of the (Persian) National Assembly as a very stormy one due to further entry of Russian Cossacks in the Persian territory of Azarbyjan” on a pretext that need no amplification!


Yours truly,

Ardeshir Zahedi
Villa les Roses
Montreux
Switzerland
13 February 2008

2/16/2008

! ...چه مرتاض ِ گناهکاري

قناعت مي کنم در شادي
قناعت مي کنم در کاميابي
قناعت مي کنم در بيان حقيقت
قناعت مي کنم به سکوت

غرق مي شوم در صبوري
غرق مي شوم در نخواستن
غرق مي شوم
در نگفتن ِ " دوستت دارم "

چه مرتاض ِ گناهکاري ! ...


اقبال معتضدي

2/14/2008

حزن آورترين حواس ما

بينائي - حزن آورترين حواس ما
هر آنچه از دسترس ما به دور است، مايه اندوه ماست.
ذهن، انديشه را آسانتر به چنگ مي آورد، تا دست ما آنچه را ديده مان آرزو ميکند.
آه! ناتانائيل، کاش آنچه مي تواني بدان دست يازي
همان باشد که آرزويش را داري،
و تملکي کامل تر از اين مجوي،
شيرين ترين لذت هاي حواس ما
تشنگي هاي فرونشانده ام بوده است.

آندره ژيد، مائده هاي زميني، ترجمه مهستي بحريني

2/07/2008

اميراسدالله علم

در دوران زمامداري محمد رضا شاه پهلوي شايد نتوان کسي را يافت که همچون اميراسدالله علم نزديک و مورد وثوق شاه در کليه امور مملکتي باشد. وي پسر امير شوکت الملک عَلَم حاکم بيرجند و جنوب خراسان بوده است که در غائله سرکشي محمدتقي خان پسيان نقش کليدي را در فرونشاندن آن شورش داشته است.
جايگاه مبرّزعلم در ساليان متمادي دوران پرتلاطم پهلوي دوم از آنجا اهميت مضاعف مي يابد که وي عادت لايترَکي به خاطره نويسي داشته است و از اين رو خاطرات روزانه خود را به شکلي مرتب به رشته تحرير درآورده است. اين خاطرات حاوي مطالب ذي قيمتي از وضع و حال آن دوران دربار و اوضاع داخلي و جهاني است و اينک ازپس ساليان و با مکشوف شدن گره هاي ناگشوده آن سالها، احاطه او را به سياست خارجي و حتي جهاني بخوبي روشن ميسازد. پيش گويي هايي که او و خود شاه در قالب توصيه هايي به دول غربي در خصوص درپيش گرفتن سياست هاي خاص در عرصه جهاني ابراز داشته اند درجاي خود حائز تامل است.
برخورد او با عامه و قشر روشنفکر در بسياري از موارد واقع بينانه، با تعمق و تحليلي است و همه را به طريق خاصي از عدسي سياست مينگرد. هرچند در نهايت آنها را به چيزي نمي گيرد و دربحث انتلکتوئل ها از قول دوستش رسول پرويزي –که در آن دوران نويسنده اي صاحب آوازه بوده است- به شاه ميگويد:"اينها تلکتوئل شان رفته و عن شان مانده است."
برخلاف آنچه مشهور است مجيزگوي صرف نيست و گاهي انتقادهاي جدي نيز به سياست هاي شاه و اطرافيانش با کلامي ملايم من باب نصيحه الملوک معروض ميدارد.
خاطرات او نه تنها زوايايي نامکشوف از سياست هاي پنهان در آن دوران را آشکار ميسازد بلکه در مواردي زبر دستي او را در نگارش و توصيف برخي صحنه ها به رخ ميکشد و چون بنا ندارد خاطراتش را -لااقل تا زمان حياتش- منتشر کند اين نظرات را تا حد زيادي بدور از مصلحت انديشي هاي رايج و با صراحت بيشتري ابراز داشته است.
مطلبي که برگزيده شده است از اين دست مطالب است. شايد گفتن اين حرف گزاف نباشد که در اينجا لحن کلام اندک مايه شباهتي به لحن آثار هدايت يافته است و يک اسنپ شات(SNAP SHOT) از زندگي مردمان طبقه شهر نشين موجزا بدست ميدهد.

جمعه 5/10/48
صبح به تنهايي سواري رفتم. هوا مثل بهشت بود ولي افسوس که تنها بودم. ساعت 8 وقتي به فرح آباد ميرفتم، اتفاق مضحکي افتاد. دو کاميون به هم خورده بودند و جاده بکلي مسدود شده بود. راه جلو و عقب نبود. ناچار متوقف شدم و مطالعه عجيبي در طبقات جامعه کردم. اولا جاده فرعي که به خيابان اصلي ميخورد و يک کاميون از آنجا وارد خيابان اصلي شده و تصادف کرده بود، چون هرگز به نظر شاهنشاه نميرسد، خاکي و به هم ريخته بود و اثري از اسفالت نبود. مردم پياده ميگذشتنند ولي براي اتومبيلهايي که معطل شده بودند چون صبح زود بود، خبري از متخصص و اتومبيل پليس نبود. فقط يک جناب آجدان با بي قيدي سيگاري دود ميکرد و قومپوزي در کرده بود که مرد مهم محله است! حاجي آقاها و خانم هاي چادر به سر معلوم بود از حمام صبح جمعه برميگردند و تکاليف شب جمعه را انجام داده اند. همه تر و تميز و شسته رفته بودند. چند تا دختر بچه کوچولوي چادر به سر با پسر بچه ها هم که معلوم بود از طبقات غيراعيان هستند، وگرنه صبح زود بيدار نبودند و چادر به سر نداشتند، اطراف ديگ لبو فروش چانه ميزدند. چند تا توله سگ و چند تا بچه کثيف هم تو زباله هاي کنار خيابان خاکي وول ميزدند. از عن تلکتوئل ها هم که تلکتوئل آن رفته و قسمت اول آن باقي مانده، ابدا در اين ساعت سرماي زمستان اثري نبود. حتي از بچه هاي دبيرستاني که معمولا کنار خيابان تظاهر به درس خواندن ميکنند، خبري نبود. سربازهاي وظيفه هم با شلوارهاي گشاد بي ريخت و کفشهاي خارج از اندازه، کاسکت ها و سرهاي تراشيده، تک تک در عبور بودند و ميرفتند که از تعطيل روز جمعه استفاده کنند.
از اين منظره بسيار متاثر شدم. با آن که مضحک و خنده دار بود ولي هنوز نشان دهنده يک اجتماع عقب مانده غير متعادل بود. از اين طرف تلاش هاي شبانه روزي شاه و اطمينان به اين که در ده سال آينده از ممالک راقيه هم جلو خواهيم افتاد به نظرم مي آمد، و از طرفي ميديدم اگر برق و آتش هم بشويم، تغيير اين اجتماع به آن صورتي که مورد نظر شاه است و بايد از ممالک اروپا هم جلوتر بيفتيم، يک [آرزوي دور و دراز](Wishful Thinking) است. در شوروي مردم خيلي عقب مانده هستند و علاوه برآن به علت عدم آزادي که حکمفرماست چهره توده مردم غمزده و مرموز است، ولي اجتماع را انسان متعادل ميبيند. يعني مثلا همه در يک حد معين برخوردار از مواهب طبيعي هستند. لباس اغلب آنها در يک رديف است، چه زن و چه مرد. وسائل نقليه مال عموم است. وسائل ارزان و آسان را مثل دوچرخه اغلب دارند، ولي هيچ کس يکدفعه مثل بنده با اتومبيل کرايسلر امپريال کنار چنين خياباني سبز نمي شود!
باري مشاهده اين منظره در دو ساعت و نيم که اسب مي تاختم فکر مرا به شدت مشغول داشته بود که پس از اين انقلابات عميق و اصيل که شاه انجام داده است، چه بايد کرد؟ و به اين نتيجه رسيدم که راه مشکل و درازي در پيش داريم و علاوه برآن مردان عمل، با صداقت و صميميت ميخواهيم که در حکم سيمرغ و عنقا و کمياب هستند...(1)

(1) علم، امير اسدالله، يادداشتهاي علم: متن کامل، ويراستار علينقي عاليخاني، تهران ،مازيار:معين، 1380، صص 334و335

2/03/2008

براي ناصر در اين روز برفي

نه
اين برف را
ديگر
سر باز ايستادن نيست

برفي که بر ابروي و به موي ما مي نشيند
تا در آستانه ي آيينه چنان در خويشتن نظر کنيم
که به وحشت
از بلند فريادوار گداري
به اعماق مغاک
نظر بردوزي

باري
مگر آتش قطبي را
برافروزي
که برق مهربان نگاه ات
آفتاب را
بر پولاد خنجري مي گشايد
که بايد
به دليري
با درد بلند شبچراغي
تاب آرم
به هنگامي که انعطاف قلب مرا
با سختي تيغه ي خويش
آزموني مي کند

نه
ترديدي بر جاي بنمانده ست
مگر قاطعيت وجود تو
کز سرانجام خويش
به ترديدم مي افکند

که تو آن جرعه ي آبي
که غلامان
به کبوتران مي نوشانند
از آن پيش تر
که خنجر
به گلوگاه شان نهند


احمد شاملو، مرثيه هاي خاک

پس ازشاهي گدايي مصلحت نيست

ز همراهان جدايي مصلحت نيست
سفر بي‌روشنايي مصلحت نيست

چو ملک و پادشاهي ديده باشي
پس ازشاهي گدايي مصلحت نيست

شما را بي‌شما مي‌خواند آن يار
شما را اين شمايي مصلحت نيست

چو خوان آسمان آمد به دنيا
از اين پس بي‌نوايي مصلحت نيست

در اين مطبخ که قربانست جان‌ها
چو دونان نان ربايي مصلحت نيست

بگو آن حرص و آز راه زن را
که مکر و بدنمايي مصلحت نيست

چو پا داري برو دستي بجنبان
تو را بي‌دست و پايي مصلحت نيست

چو پاي تو نماند پر دهندت
که بي‌پر در هوايي مصلحت نيست

چو پر يابي به سوي دام حق پر
که از دامش رهايي مصلحت نيست

هماي قاف قربي اي برادر
هما را جز همايي مصلحت نيست

جهان جوي و صفا بحر و تو ماهي
در اين جو آشنايي مصلحت نيست

خمش باش و فناي بحر حق شو
به هنبازي خدايي مصلحت نيست

مولوي

1/21/2008

الم مؤمَل

تقي زاده داستاني نقل مي‌کند از پيرمردان دهي به نام "ياجي" درآن سوي رود ارس که در ميدان ده نهال هاي چنار کاشته و هر روز آن ها را مراقبت و آبياري مي‌کنند و در پاسخ اين که: اين چنارها سال ها مي‌خواهدکه درخت تناور و سايه دار شود و شما با اين سن و سال رشد و بزرگي آن ها را نمي بينيد، پيرمردها گريه [مي‌کنند و مي‌گويند] ما از خدا همين قدر عمر مي‌خواهيم که اين چنارها بلند و تناور شوند و اين جاها باز ملک ايران گردد و مامورين مالياتي ايران اين‌جا براي جمع ماليات بيايند و ما قادر به اداي دين مالياتي خود نباشيم و آن مامورها پاهاي ما را به اين چنارها بسته شلاق بزنند.(1)

(1)سيد حسن تقي زاده، زندگي طوفاني، به کوشش ايرج افشار، تهران، 1372، ص 16
برگرفته از مقاله "بحران هويّت ملّي و قومي در ايران" نوشته احمد اشرف

1/20/2008

اما بهم رسيدن

آخرين مرد زندگيت نيستم
آخرين شعرم
با آب طلا
آويخته بر سينه هات
آخرين پيامبر
كه مردم را
به بهشت تازه پشت مژه هات
دعوت مي كند
بين ما بيست و دو سال است
اما بهم رسيدن لبهامان
سال و ماه را كنار مي زند
و شيشه عمر را مي شكند

نزار قبانی، ترجمه هومن عزيزي و رضا عامري

1/16/2008

از زن و شياطین ديگر

ساعد مراغه اي از نخست وزيران عهد پهلوي نقل کرده است:
زماني که نايب کنسول شدم با خوشحالي پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وي با بي اعتنايي تمام سري جنباند و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني کنسول است؛ تو نايب کنسولي؟!"
گذشت و چندي بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه ايي حق به جانب. باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولي؟!"
شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت:" خاک بر سرت؛ فلاني وزير امور خارجه است و تو...؟!"
شديم وزير امور خارجه گفت: "فلاني نخست وزير است ...خاک بر سرت کنم!"
القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گامهاي مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابي يکه بخورد و به عذر خواهي بيفتد. تا اين خبر را دادم به من نگاهي کرد؛ سري جنباند و آهي کشيد و گفت:" خاک بر سر ملتي که تو نخست وزيرش باشي !"

به نقل از وبلاگ يادداشتهاي يک وبلاگر

1/09/2008

ذهن شرقی

از جمله...[مطالبي که ادوارد سعيد] در کتابش مي آورد، پاراگرافي است از لرد اِولين کرامر، فرمانده انگليسي مصر از 1882 تا 1907:
سر آلفرد لايل زماني گفت: "دقت مايه بيزاري ذهن شرقي است. هر بريتانيايي که در هند و شرق کار ميکند بايد همواره اين اندرز را بياد داشته باشد." فقدان دقت، که کار را به آساني به نادرستي ميکشاند در واقع مشخصه اصلي ذهن شرقي است.
اروپايي تا آنجا که بتواند دقيق بحث ميکند؛ بيان او ازواقعيت، خالي از ابهام است؛ طبيعتا منطقي است، هرچند که علم منطق نخوانده باشد ؛ طبيعتا شکاک است و پيش از آنکه بتواند درستي هر گزاره را بپذيرد، برهان ميطلبد؛ هوش تربيت يافته اش مثل ساعت کار ميکند. در سوي ديگر، ذهن شرقي، همانند خيابانهاي تماشايي اش، به نحوي بارز گرفتار فقدان تقارن است. استدلالش به بدترين نحو درهم و برهم است. گرچه اعراب باستان به درجات اندکي بالاتر در علم ديالکتيک رسيدند، اخلاف آنها مشخصا در قدرت منطق کمبود دارند. اغلب از رسيدن به بديهي ترين نتيجه گيري ها از مقدمه اي ساده که ميتواند حقيقت را به آنها نشان بدهد درمي مانند. سعي کنيد از يک مصري عادي بخواهيد موضوعي ساده را برايتان بيان کند. چنين توضيحي عموما مطول و فاقد وضوح است. احتمالا تا پايان داستان چندين بار ضد و نقيض خواهد گفت. و اغلب وقتي اين تناقض ها را برايش کنار هم بچينيد از نا خواهد رفت.

محمد قائد، ظلم جهل و برزخيان زمين، ص66

1/05/2008

يک داستان کوتاه

ايام، ايام داستان کوتاه است. من هم يه داستان کوتاه از پسر عمه عزيزم - حميد- اينجا ميذارم:

هميشه وقتي مي خواستم تصور كنم كه بعد از ازدواجمون چه قيافه اي داري ، ناخودآگاه تو را مي ديدم كه يه چادر نماز سفيد با خالهاي كوچك پوشيدي و داري با خوشرويي از مهمانها پذيرايي ميكني. تا اينكه ديشب بعد از مدتها خوابت را ديدم كه همان چادر را پوشيده اي و خيلي غمگين و افسرده اي. پرسيدم چرا ناراحتي؟ فقط همين يك كلمه را گفتي كه... "مپرس"!
صبح يادم اومد كه "مپرس" رديف يكي دو تا از شعرهاي معروف حافظ هست. فوري رفتم سراغ ديوان حافظ و همراه با يه نيت خشك وخالي‌، اين بيت را خواندم كه:
...."درد عشقي كشيده ام كه مپرس
زهر هجري چشيده ام كه مپرس".
ديدم كه اين شعر چقدر خوب داره وصف حال و روز منو، بعد از اون "جفا"ي بزرگ بيان ميكنه.

شام تهران

[در ديدار از تهران در اول ژانويه 1978] سر ميز شام ، جيمي کارتر که آشکارا از مشاهده "پيشرفت هاي" ايران و اقتدار حکومت پادشاهي شگفت زده شده بود، گفت: " ايران به دليل رهبري بزرگ شاهنشاه، جزيره ثبات در يکي از آشوب زده ترين نقاط جهان است."
وي سپس خطاب به پادشاه ايران گفت "اعليحضرتا. اين به دليل تکريم بسيار نسبت به شما، رهبري شما، و احترام و ستايش و عشقي است که ملت به شما دارد."
در بخش ديگري از اين سخنراني جيمي کارتر گفت: که هيچ کشور ديگري در جهان براي برنامه ريزي امنيت مشترک از ايران به ما نزديک تر نيست. هيچ کشور ديگري براي بررسي مشکلات منطقه اي که مورد علاقه هر دو طرف ما نيز هست، ارتباط نزديکتري از ايران با ما ندارد. و هيچ رهبر ديگري نزد من احترامي عميق تر و رابطه اي دوستانه تر ندارد.

مسعود بهنود، سي سال بعد از سفر تاريخي کارتر به تهران ، منبع: سايت بي بي سي فارسي

12/24/2007

تمام قصه بشر

اميدي داري که فيلم در ايران به نمايش در بيايد؟
فيلم در ايران از طريق دي وي دي هاي غير قانوني ديده خواهد شد.
البته آنها فيلم را خواهند ديد، مثل ساير چيزهاي ممنوع در ايران. هميشه فکر مي کنم که با ممنوع بودن چيزي، توجه به آن بيشتر مي شود.
تمام قصه بشر از آدم و حوا است و اين که هر کاري خواستند بکنند، فقط از سيب ممنوع نخورند. اما اولين کاري که کردند اين بود که از سيب ممنوع خوردند. اين طبيعت ماست .
مرجان ساتراپي سازنده فيلم پرسپوليس در گفتگو با خبرگزاري آسوشيتدپرس به نقل از راديو فردا

12/22/2007

نردبان

نردبان اين جهان ما و مني است
عاقبت زين نردبان افتادني است

لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

12/17/2007

او که نسبتا محترم بود

رسوبات فاشيسم حتي در خرده فرهنگ متجدد جامعه ايران ته نشين شده است. داريوش فروهر، رهبر حزب ملت ايران که در ميانسالي مرد نسبتا محترمي شد و پس از مرگي فجيع نوعي قهرمان ملي به شمار مي آمد، در جواني سردسته يکي از باندهاي پيراهن سياهانِ فاشيست بود . اين باندهاي چماقدار سالها پس از سقوط خفت بار هيتلر و موسوليني به تقليد از دار و دسته هاي آنان راه افتاد و دوام آورد، چون نظريات فاشيستي، وقتي لبه هاي تيزشان را سنباده بزنند و قدري عنعنات و شعر ميهني قاطي بحث کنند، در اينجا، برخلاف اروپا، معقول به نظر ميرسند. بعدها اين دار و دسته ها بنا به مصلحت روز شعارهايشان را عوض کردند و عقايدي کهنه را در زرورق هايي جديد پيچيدند.

محمد قائد، ظلم جهل و برزخيان زمين، ص107

12/16/2007

گلوله بند

يكشنبه 8 ربيع الثاني 1303:
ميرزا محمد مليجك اول ادعا كرده بود شخصي است دعايي دارد گلوله بند، هر كسي آن دعا را با خود داشته باشد گلوله به او كارگر نيست. قرار شد آن دعا را به گردن مرغي ببندند و هدف تير نمايند تا تجربه حاصل شود. شخص دعا نويس را كه محمد شفيع ولد اسمعيل ميرزا ابن فتحعلي شاه و معمّم و درويش مسلك ريش سفيدي است آوردند. كهنه بسته اي (حاوي دعا) را بگردن مرغ بيچاره بست و شخصي از فاصله سي قدمي تيري به سمت مرغ شليك كرد. شليك تير همان و مردن مرغ همان. شاهزاده دعا نويس خفيف شد.مليجك سرخ شد. شاه محض تسلي او را دلداري مي داد. ده تومان به شاهزاده انعام مرحمت شد...

از روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه

12/03/2007

کشته موی تو

امام جمعه مشهد گفت : بايد به تعداد تارهاي موي زنان بدحجاب کشته بدهيم .
داشتم فکر ميکردم اين شامل ما نميشود چون ما که همين الان هم کشته ايم.

اي سلسله مو دستي بر طره پر خم زن
يک سلسله مو بگشا صد سلسله بر هم زن
خواهي که شود کشته از هر طرفي فوجي
جانا صف مژگان را يک مرتبه بر هم زن

12/01/2007

امشب قمر اينجاست

غزلي از استاد شهريار در وصف شبي و بزمي با قمرالملوک وزيري:

از کوري چشم فلک امشب قمر اينجاست
آري قمر امشب به خدا تا سحر اينجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگوئيد
چشمت ندود اينهمه يکشب قمر اينجاست

آري قمر آن قـُمري خوشخوان طبيعت
آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اينجاست

شمعي که بسويش من جان سوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اينجاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
يکدسته چو من عاشق بي پا و سر اينجاست

هر ناله که داري بکن اي عاشق شيدا
جائي که کند ناله عاشق اثر اينجاست

مهمان عزيزي که پي ديدن رويش
همسايه همه سر کشد از بام و در اينجاست

ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش
اي بيخبر آخر چه نشستي خبر اينجاست

آسايش امروزه شده درد سر ما
امشب دگر آسايش بي درد سر اينجاست

اي عاشق روي قمر اي ايرج ناکام
برخيز که باز آن بت بيدادگر اينجاست

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
باز آمده چون فتنهً دور قمر اينجاست

اي کاش سحر نايد و خورشيد نزايد
کامشب قمر اينجا قمر اينجا قمر اينجاست

استاد محمد حسين شهريار

11/28/2007

هَوَسمندانه

چيز ديگري که مي بينم به زبان ها افتاده داستان ترياک است که من کشيده ام يا مي کشم. اين را هم يکي نوشته و ديگران پياپي ازو برمي دارند و مي نويسند. چون در باره آن هم ياران پرسيده اند پاسخ مي دهم: همه مي دانيد که ترياک در توده ما رواج داشته، من هم با آن برخوردي داشته ام ترياک چيز بدي است و به تن آدمي زيان آشکار مي دارد، ولي چيزي که سلب شرافت کند و يا ننگي باشد نيست. بدي هرچيزي را بايد به اندازه خودش دانست. نخست بار که من ترياک را ديدم و شناختم در شوشتر در زمان گرفتاري به جنگ مي بود. چون ما گرفتار مي بوديم و هر روز کارمندان عدليه به خانه من آمدندي و در شوادن (زيرزميني) با هم بسر برديمي يکي دو تن از آنان ترياک کشيدندي. چون گاهي به من نيز تعارف کردندي مي پذيرفتم و مي گرفتم. سپس که به تهران آمدم چند بار در خانه هاي ملک الشعرا و وحيد دستگردي همان رفتار تکرار شد. يکبار هم در تبريز در خانه حاجي حسين آقا کمپاني ميهمان ميبوديم و پس از ناهار ديدم يکي دو تن بيخ گوشي سخن مي گويند. دانسته شد برخي ميهمانان ترياک خواهند کشيد و از من شرم مي کنند. گفتم: ترياک چيز شرم آوري نيست، چيز زيانمندي است. گفتند گرفتاري است پيش آمده، ولي ميکوشيم که کم گردانيم و از ميان ببريم. دراين جاهاست که کساني مرا در بزم ترياک يافته و ترياک کشيدن مرا ديده اند و همين دستاويزي شده که پياپي بنويسند. تو گويي من کاري پنهان کرده بودم که آنان پي برده اند و مي خواهند به آشکار اندازند، يا تو گويي من مي گويم هوسي نداشته ام و کارهاي هوسمندانه نکرده ام. من خود مي گويم: پيش از آنکه به اين راه درآيم هوسبازي ها نيز کرده ام، خدا را سپاس که هوسبازي هاي من از اين گونه بوده. خدا را سپاس که دشمنان ما که شب و روز مي کوشند که براي من ايرادي پيدا کنند بيش از اينها بدستشان نميرسد.

احمد کسروي، زندگاني من، تهران، نشر و پخش کتاب، 2535(ص 341)

11/25/2007

همان الفاظ بى‏معنى

وزراى ايران قدمت تاريخ ايران را سد جميع بلاها مى‏دانند. هر چه فرياد مى‏كنى سِيل رسيد، مى‏گويند سه هزار سال است همين طور بوده‏ايم و بعد از اين هم خواهيم بود.

سركار وزير؛ آنوقتى كه شما در آسيا به طور دلخواه خود سلطنت مى‏كرديد، آنوقت كسى دويست فرسخ راه را در ده ساعت طى نمى‏كرد. آن وقتى كه انتظام دولت را به وَقر بى‏معنى و قُطر شكم مى‏دانستند آن ايام مدتى است گذشته است. حالا در سه هزار فرسخى ايران يك قلعه آهنى مى‏سازند و مى‏آيند محمّره 1 را در دو ساعت منهدم مى‏كنند. حالا در مقابل اقتدار دول همجوار نه الفاظ عربى به كار مى‏آيد، نه استخوانهاى اجدادى، حالا چيزى كه لازم داريم علم است و بصيرت. هزار قصيده عربى حفظ داشته باشيد و هزار فرمان نجابت ابراز نمائيد، باز نخواهيد فهميد كه دولت ساردانيا 2 كه از آذربايجان كوچكتر است و ده سال قبل از اين دوازده كرور ماليات داشت، چطور شد كه حالا سى كرور ماليات دارد. مى‏دانم خواهيد فرمود ولايت را نظم دادند، مردم را آسوده ساختند، مملكت را آباد كردند. اين الفاظ را رديف‏كردن آسان است، اما وقتى كه از شما بپرسند: راهِ آبادىِ ولايت كدام است، همان الفاظ بى‏معنى را خواهيد گفت كه هر احمقى در هر ايام گفته است.

ميرزا مَلكَم ‏خان ناظم ‏الدوله ، رسالۀ تنظيمات

1 نام قديم خرمشهر.
2 پادشاهى ساردنى كه بعداً دولت متحد ايتاليا را تشكيل داد.

11/19/2007

سلطان العارفين

نقل است که از او پرسيدند : اين درجه به چه يافتي و بدين مقام رسيدي ؟
و گفت :شبي در کودکي از بسطام بيرون آمدم ماهتاب مي تافت . جهان آراميده و حضرتي ديدم که هژده هزار عالم درجنب آن حضرت ذره اي نمود .
شوري در من افتاد و حالتي عظيم بر من غالب شد . گفتم خداوندا! درگاهي بدين عظيمي و چنين خالي و کارهايي بدين شگرفي و چنين تنهايي ؟
هاتفي آواز داد :درگاه خالي نه از آن است که کسي نمي آيد ، از آن است که ما نمي خواهيم ! که هر نانشسته رويي شايسته اين درگاه نيست . نيت کردم که جمله خلايق را بخواهم . باز خاطري آمد که مقام شفاعت محمد راست عليه السلام . ادب نگاه داشتم . خطابي شنيدم که :بدين يک ادب که نگاه داشتي نامت بلند گردانيدم . چنانکه تا قيامت گويند سلطان العارفين بايزيد .

تذکره الاولياء

11/12/2007

نافريفته خان

آن طور که نوشته اند، محمّد صادق تفرشي متخلّص به «نامي»، تاريخي در احوال زنديه نوشته بوده است- بعد از پايان يافتن کتاب، علي مرادخان زند، روزي در اصفهان ميرزا محمّد صادقِ نامي را طلبيد و به عتاب گفت: «تو کريم زند را به چه سبب از نسل کيان نوشته اي، کيان کجا و ايناغ لُر کجا؟ ما فرقه لُر، از اذلّه ايران و خر دزدانيم.» همان ساعت «تاريخ زنديه» را ازو خواسته، و در لگن شسته حکم نمود که آب او را به خوردِ او داده باشند- و چنانچه گفته بود به عمل آمد.»1
بعدها که جعفرخان زند به حکومت رسيد، ميرزا صادقِ نامي را طلبيد و «تاريخ زنديه» را ازو خواست. «او مذکور کرد که مسودّه هاي آن موجودند. فراهم آورده، بعد از يک هفته. . . «تاريخ زنديه» را نزد جعفرخان آورده، بسيار تحسين و آفرين يافت، و جعفرخان مبلغ پانصد تومان. . . به او انعام داد.» و چنان مي نمايد که بساط دود و دمِ نامي آخر عمري تأمين شده باشد، زيرا به روايت تاريخ، «نظر به افراطي که در خوردنِ افيون مي کرد اکثرِ روزها در اَشغال مهمّ ديواني و آمدن به دولت خانه خاقاني کاهل بوده.»2

1. ن. ک. به: رضا ناروند، مجله ارمغان، ص 212.
2. ن. ک. به: محمّد ابراهيم باستاني پاريزي، شاهنامه آخرش خوش است، تهران، چاپ چهارم، ص 493.

محمدابراهيم باستاني پاريزي: مقاله آتش در زير پنجره

11/10/2007

طبيب مرده

سه شنبه 5 ربيع الثاني1300:
.... از اتفاقات اينكه شب دوشنبه گذشته ميرزا محمد علي طبيب را براي معاينه مريضي كه قولنج كرده بود برده بودند. طبيب به كسان مريض گفته بود كه مرا بيخود آورده ايد. اين مريض دو ساعت ديگر تمام مي‌كند و اميدي به خوب شدن اونيست. اطرافيان مريض بناي گريه و ناله را گذاشته بودند و طبيب برخاسته بود كه به خانه مراجعت نمايد در اثر سكته افتاده و فوراً مرده بود. لذا از خانه مريض طبيب مرده را به خانه‌‌اش بردند و مريض هم شفا يافت و هم اكنون زنده است. اين از عجايب است كه بايد عبرت بگيريم و هميشه مرگ را به ياد داشته باشيم.

از روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه

10/31/2007

مرگ شاعر

حرف هاي ما هنوز نا تمام
تا نگاه مي كني وقت رفتن است
قيصر هم رفت. زود بود اما نامنتظر نبود.چند روز پيش بود که شعري از او در وبلاگم گذاشتم واقعاً چقدر زود دير ميشود. اينک ببهانه خداحافظي:

آواز عاشقانه ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

ديگر دلم هواي سرودن نمي کند
تنها بهانه دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه هاي عقده گشا در گلو شکست

« بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت
« آيا » ز ياد رفت و « چرا » در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظي کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست

قيصر امين پور

10/28/2007

مرد نکونام

در آن ايام [سربازي]، قيمت نفت ناگهان چهار برابر شده بود و اندك زمانى بعد، تورّم چنان صعود كرد كه دولت بيش از پيش ناچار از دخالت در قيمت‌گذارى شد. از جمله دستورالعمل‌هاى اتاق اصناف و وزارت بازرگانى و يادم نيست كجاها، يكى اين بود كه تخم ‏مرغ بايد كيلويى خريد و فروش شود، نه عددى.
يك صبح كه نوبت نگهبانى ِ آشپزخانه به من افتاده بود، وقتى با سربازها به آمادگاه لشكر رفتيم، به استوار مأمور تحويل خواروبار تذكر دادم كه تخم ‏مرغ دانه‌‏اى نه، بلكه وزن متوسط تخم‏ مرغ ضرب‏در تعداد نفرات. برّ و برّ به من نگاه كرد و گفت چنين حرفى برايش تازگى دارد. گفتم وقتى تازگى‏اش را از دست داد ما برمى‏گرديم و سهميه تخم ‌‏مرغ گـُردان را مى‏گيريم. و بيرون آمدم. جلو در ِ آشپزخانه هنوز از جيپ پياده نشده بودم كه سربازى از ستاد گُردان دوان‌‏دوان سر رسيد و گفت رئيس ركن چهار لشكر مرا خواسته است.
سرهنگِ رئيس آماد و ترابرى با بى‏صبرىِ آشكارى كه پشت لايه‌‏اى نازك از خونسردى ِ ادارى مخفى شده بود، و با جملاتى كه سعى مى‏كرد هرچه بيشتر لفظ قلم باشد، گفت ارتش از حضور دانشگاه ‏رفته‌‏ها استقبال مى‏كند اما جوانان درس‏‌خوانده هم بايد خودشان را جمع و جور كنند، رفتار شخصى را كنار بگذارند و توجيه بشوند (اصطلاحاتِ ''شخصى‏" و ''توجيه‌‏نشده" در ارتش براى توصيفِ آميخته به تحقيرِ رفتار آدمهاى بى‏انضباط و شوت به كار مى‏رود). و ناگهان پرونده رو كرد: اصطلاحات عجيب ‌وغريب در دهن سربازها مى‏اندازم و به آشپزخانه گـُردان گفته‏ام ''مطبخ ِ قشون‏"؛ كه لنترانى‏پراندن در محيط نظامى غيرقابل تحمل است؛ كه ابعاد سبيلم خيلى از كادر مجاز فراتر مى‏رود؛ و رفت سر اصل مطلب: لغو دستور كرده‏ام و در برنامه جارى دست به اخلال زده‏ام؛ و شمشير را از رو بست: برهم‌‏زدن برنامه غذايى ِ پادگان يعنى گرسنه‌‏نگه‌داشتن پرسنل؛ گرسنه‌نگه‌داشتن پرسنل يعنى تمهيد براى شورش، و اين يعنى سپرده‌شدن فرد خاطى به دادگاه نظامى. تخم‌‏مرغ‏‌ها را طبق روال هميشگى تحويل گرفتيم و بساط سبزى پلو و كوكوى پرسنل لنگ نمانـْد.
بعدها از خودم پرسيدم چرا آن روز صبح به فكر افتادم يك‏تنه روش جارىِ ارتش را تغيير بدهم و حق سربازها را بگيرم؟ اگر خوددارىِ من از تحويل‌‏گرفتن تخم‌‏مرغ‌‏ها باعث مى‏شد سربازهاى گـُردان بدون ناهار بمانند و دست به شورش بزنند، و بعد مرا به دادگاه نظامى ببرند، محكوم كنند و در سپيده‌ دمى سرد و مِه‌آلود به جوخه اعدام بسپارند، آيا كتابى (به سياق قيام افسران خراسان و احتمالاً به كوشش آقايان ايرج افشار يا على دهباشى) منتشر مى‌شد با عنوان «مينى قيام ِ خراسان»؟ آيا ياد و خاطره من در كتابها ارزش آن را داشت كه فداى تلاش تك‏نفره خويش در راه شمارش بيضه ماكيان و افزايشِ احتمالى ِ سهميه كوكوى سبزىِ پرسنل شوم؟ بگذاريد به ‏عنوان خالى‏بندِ سابقه‌‏دار يك بار هم كه شده حرف دلم را بزنم: بر خلاف نظر سعدى كه "مرد نكو نام نميرد هرگز"، بيشتر با نظر وودى آلن موافقم كه آدم بهتر است در آپارتمان ِ خودش زنده باشد تا در دل ِ مردم.

محمد قائد، برگرفته از "تخم مرغ های قشون و چتر من"

10/25/2007

ديده سعدي و دل

سرو سيمينا به صحرا مي‌روي
نيک بدعهدي که بي ما مي‌روي

کس بدين شوخي و رعنايي نرفت
خود چنيني يا به عمدا مي‌روي

روي پنهان دارد از مردم پري
تو پري روي آشکارا مي‌روي

گر تماشا مي‌کني در خود نگر
يا به خوشتر زين تماشا مي‌روي

مي‌نوازي بنده را يا مي‌کشي
مي‌نشيني يک نفس يا مي‌روي

اندرونم با تو مي‌آيد وليک
خائفم گر دست غوغا مي‌روي

ما خود اندر قيد فرمان توايم
تا کجا ديگر به يغما مي‌روي

جان نخواهد بردن از تو هيچ دل
شهر بگرفتي به صحرا مي‌روي

گر قدم بر چشم من خواهي نهاد
ديده بر ره مي‌نهم تا مي‌روي

ما به دشنام از تو راضي گشته‌ايم
وز دعاي ما به سودا مي‌روي

گر چه آرام از دل ما مي‌رود
همچنين مي‌رو که زيبا مي‌روي

ديده سعدي و دل همراه توست
تا نپنداري که تنها مي‌روي

سعدي

10/21/2007

اهل آن ولايت

مرحوم مجيدالملک تبريزي که از نزديکان محمدعلي ميرزا در ولايتعهدي اش بود نقل کرد که روزي در باغ شمال تبريز، کنار استخر دائره وار ايستاده بوديم. وليعهد صحبت از آرزوهاي خود کرد و گفت: بزرگترين آرزوي او [وليعهد] آن است که حاکم کرمان بشود. و اين حرف که مثل توهيني به آذربايجان تلقي شد به ما برخورد و گفتيم: «قربان اين چه فرمايشي است؟ آذربايجان هميشه مقام بزرگي در ايران داشته و وليعهدنشين بوده است. چرا کرمان را به آن ترجيح مي دهيد؟» در جواب گفت: «سفيه مباش. اگر در کرمان پوست مردم را بکنيد صدائي در نمي آيد، اما اهل اين ولايت (تبريز) پرشور و شر هستند و غوغا مي کنند.»

محمدابراهيم باستانی پاریزی، مقدمه تاریخ کرمان

10/17/2007

فدايي ملت

تقي زاده در مجلس پنجم (1305-1303) نقش فعالي نداشت. حتي به جرگه دموکرات ها و سوسيال دموکرات هاي مجلس - که سليمان ميرزا رهبرشان بود- نپيوست. هوشمندي و تجربه و مشاهداتش به او آموخته بود که يکشبه و يکساله و چند ساله نمي توان جامعه را-آن هم جامعه ايران را-بکلّي عوض کرد. گذشته از اين، کسي که زماني نام خود را «فدايي ملت، تقي زاده» امضاء مي کرد اينک همه توهماتش را در باره هموطنانش از دست داده بود. دوسال پيش از بازگشت به ايران در نامه اي به دکتر محمود افشار (از آلمان به سويس) نوشت:
"اغلب بلکه نزديک به تمام ايرانيان سست عنصر ومُذبذب ومُداهن ومتملّق و باتعارف وموافقِ مقام حرف زن و دروغگو و اهل تقيّه و مدارا و به اصطلاح خودشان اهل پُلتيک هستند وهر روز به حسب مقام داراي يک عقيده که درحُکمِ آن روزغلبه دارد مي باشند. . . ودايم مشغول دسايس واسباب چيني وکارشکني وآنتريگ اند."

محمدعلي همايون کاتوزيان، مقاله سيّدحسن تقي زاده: سه زندگي در يک عمر

10/15/2007

بايد عوض کنم

بايد که شيو ه ي سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

گاهي براي خواندن يک شعر لازم است
روزي سه بار انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آنگه مسير آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه ي يک دوست سر زدم
اينبار شکل در زدنم را عوض کنم

وقتي چمن رسيده به اينجاي شعر من
وقت است قيچي چمنم را عوض کنم

پيراهني به غير غزل نيست در برم
گفتي که جامه ي کهنم را عوض کنم

دستي به جام باده و دستي به زلف يار
پس من چگونه پيرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو بايد عوض شود
بايد تمام آنچه منم را عوض کنم

ديگر زمانه شاهد ابيات زير نيست
روزي که شيوه ي سخنم را عوض کنم

***

بايد پس از شکستن يک شاخ ديگرش
جاي دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

مرگا به من! که با پر طاووس عالمي
يک موي گربه ي وطنم را عوض کنم

وقتي چراغ مه شکنم را شکسته اند!
بايد چراغ مه شکنم را عوض کنم

عمري به راه نوبت ماشين نشسته ام
امروز مي روم لگنم را عوض کنم

تا شايد اتفاق نيفتد از اين به بعد
روزي هزار بار فنم را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نيستند
بايد برادران زنم را عوض کنم!

دارد قطار عمر کجا مي برد مرا؟
يارب! عنايتي! تِرَنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ زماني هزار بار
مجبور مي شوم کفنم را عوض کنم

ناصر فيض

10/10/2007

همان حكايت هميشگي

حرف هاي ما هنوز نا تمام
تا نگاه مي كني وقت رفتن است
باز هم همان حكايت هميشگي
پيش از آنكه با خبر شوي
لحظه عزيمت تو ناگزير مي شود
آه...
اي دريغ و حسرت هميشگي
ناگهان چقدر زود دير مي شود ...

قيصر امين پور

10/08/2007

البته تا پاي فاجعه رفتند

در سال 1911 واقعه شوستر پيش آمد. دولت ايران مورگان شوستر جوان ليبرال آمريکايي را با اختيارات زياد خزانه دارکلّ کرد. شوستر مردي درست کار و کم تجربه و ايدآليست بود و راه و رسم مديريت در اوضاع و احوال ايران را نمي دانست. هم هيئت حاکمه ايران را خشمگين کرد هم دولت جابر و قاهر روس را که در شمال ايران تقريباً حکومت مي کرد. وقتي هم که روس ها، به مناسبت پاره اي از اقدامات شوستر، از دولت ايران خواستند که عذرخواهي کند، خون ملّت و نمايندگان مجلس به جوش آمد و طبل آمادگي براي شهادت نواخته شد. درجايي که مي شد با يک ژست فروتنانه آتش خشم روس ها را فرونشاند، واکنش تند و بي حساب ملّت غيور سبب شد که روسيه تزاري لشکر خود را در شمال با تهديد به اشغال تهران به حرکت درآورد. در نتيجه، ودر آخرين لحظات، دولت ايران به خفتّ بارترين نحوي مجبور شد به تقاضاهاي بعدي و صد بدتر و شديدتر روس ها- از جمله عزل و اخراج شوستر از ايران- تن در دهد و، باز هم از روي ناچاري، مجلس محترم را منحّل کند.
تقي زاده در سيزده تلگراف از خارج به سرانِ ملّت و دولت التماس کرد که سرسختي کودکانه و زيان بار را رها کنند: به مؤتمن الملک (رئيس مجلس)، به سليمان ميرزا (بعداً اسکندري، رهبر دموکرات ها در مجلس)، به وحيدالملک (بعداً شيباني، از رهبران دموکرات در مجلس) به سيّد محمدرضا شيرازي (بعداً مساوات، از رهبران دموکرات در مجلس) به سردار اسعد سوّم (جعفر قليخان بختياري، که عمويش صمصام السلطنه رئيس الوزرا بود)، به وثوق الدوله (وزيرخارجه)- به بعضي از اينها، چند بار. اهميّت موضوع فقط در ارتباط با زندگي تقي زاده و فاجعه شوستر نيست، بلکه بويژه در ارائه نمونه اي از افراطي گري هاي ملّت ايران است که همواره با ردِّ هرگونه مصالحه براي خود فاجعه آفريده و از آن نيز درسي نگرفته است. تلگراف به مؤتمن الملک نمونه بارز کلّ آنهاست:
"با نهايت اضطراب و تحيرّي که از يک هفته به اين طرف دچارش بودم هرگز گمان نمي کردم که دولت و ملّت ايران سَرِ يک عذرخواهي مملکت را به باد بدهند. . . ولي اخبار امروز راجع به اين که اولتيماتوم را تا سه شنبه تمديد کردند شعله اميدي در دلم روشن کرد که بلافاصله به عرض فوري اين تلگراف مبادرت کردم. نمي دانم در ميان اولياي امور کسي نيست که اهميّت موقع را کاملاً بسنجد وبداند که همه عالم ما را تقبيح مي کنند که سَرِ يک عذرخواهي اين همه ايستادگي مي کنيم. از جناب عالي شخصاً به نام وطن التماس مي کنم. . . همين فردا يک کابينه فوري ولو يک هفته اي تشکيل داده و عذرخواهي و مرمّت کنيد که وقت فوت نشود."
البته تا پاي فاجعه رفتند، اگرچه شخص مؤتمن الملک (حسين پيرنيا) از معدود کساني بود که نوعي مصالحه را ترجيح مي دادند.

محمدعلي همايون کاتوزيان، مقاله سيّدحسن تقي زاده: سه زندگي در يک عمر

10/01/2007

بازی

تا آنجا که من ميدانم ويروس هاي کامپيوتري بايد دو خصوصيت عمده داشته باشند يکي اينکه درروند طبيعي کار دستگاه اخلال ايجاد کنند ويا حداقل بطور مخفيانه و بدون اجازه کاربر اطلاعات را انتقال دهند مثلا نوعي جاسوسي( مثل spyware ها)، دوم اينکه قابليت تکثير داشته باشند، يعني اينکه از ابتدا تمهيداتي جهت گسترش و همانند سازي آن انديشيده شده باشد.
اين بازيهاي وبلاگي هم کمابيش از هر دو خصوصيت برخوردارند. ابتدا اينکه اخلال وتفتيش عقايد ميکنند و دوم اينکه فرد خود را موظف ميبيند که اين ويروس را به ديگري انتقال دهد. مثل نامه هايي که در خانه ها مي انداختند و در آن ادعا ميشد که اگر آن را ناديده بگيريد به زودي اتفاق شومي برايتان مي افتد و اگر آن را مثلا در هفت نسخه تکثير و پخش نماييد ظرف هفت روز خبرهاي خوشي برايتان ميرسد.
اين ابداع هرچند اسمش بازي است ولي آدم را به ياد فيلمي با همين نام مي اندازد، در آن فيلم هم با وجود پايان خوش آن، اين احساس به بيننده دست ميدهد که وارد در هر بازي اي نشود.
به هر حال من مثل بار پيش عضويت مشروط در اين بازي را ميپذيرم. يعني به سوال پاسخ ميدهم اما کسي را براي ادامه و گسترش بازي معرفي نميکنم.
به نظر خودم بهترين پست وبلاگم 300 بوده است.

9/30/2007

ما هم فهميديم

چند روز پيش مطلبي از دوست بسيار عزيزم رضا پيرنيا خواندم که در آن به طنز بررسي کرده بود که چرا براي هر خواننده يا هنرمند جهاني معادل ايراني اش را درست ميکنند. مثلا "محسن نامجو" را "باب ديلن ايران" ميخوانند. ديروز در روزنامه ها نوشتند که قرار است به "شهرام ناظري" لقب "شواليه" اعطا شود. و جالب است که همانجا در آن سوي آبها لقب "پاوارتي ايران" نيز از سوي "دان هکمن"(منتقد موسيقي لس آنجلس تايمز) به او اعطا شد و جالبتر آنکه او، خود بفراست دريافته بود و به ايسنا گفته بود خود را کوچکتر از اين ميداند که با بزرگترين خواننده اپراي جهان مقايسه شود؛ و افزوده بود "آنها با اين اطلاق به طور قطع هدفشان مقايسه دو فرد نبوده بلکه ميخواستند دو فرهنگ شرق و غرب را با هم مقايسه کنند."
از اين قضيه دو نتيجه ميتوان گرفت اول اينکه در آنجا هم لمپنيسم رسانه اي با قوت و حدت در تک و تاست و دوم اينکه کساني هستند که به اينگونه تشابه سازيها و هندوانه زير بغل گذاشتن ها واکنش درخور نشان دهند. و با چشمکي به آنها بفهمانند که " ما هم فهميديم، خودتان را بيشتر رنجه نفرماييد."

9/26/2007

شاخ سبيل نفت ايران

در تبليغات جهاني وقتي اين بگومگوها را بزرگ مي‌کنند، منظورشان اين نيست که جمهوري اسلامي ايران يکي از اقطاب دنياست؛ بلکه بر اين نظرند که تعدادي از چاه‌هاي نفت به دست عده‌اي آدم ناجور افتاده که عايداتش را خرج کارهاي نادرست مي‌کنند و بايد آن‌ها را دک کرد و غائله را فرو نشاند.
در هر حال، جنگ، چه درون ملل و چه بين آن‌ها، به منظور تملک و براي سروري است. ‌ايراني‌هاي مذهبي و غيرمذهبي بايد به قدري در سر و کله هم بزنند تا فرسوده شوند و از فرط استيصال ياد بگيرند با هم کنار بيايند و اين قدر دنبال حقيقت نگردند. ايران صد سال پيش فرقي با افغانستان نداشت و تهران کم و بيش مثل کابل بود. اگر حالا ما از « محدوديت‌هاي نقد روشنفکري» شکايت مي‌کنيم، فقط به برکت ورود فکر جديد و کشف نفت است، که هر دو هديه غربي است. غربي بايد براي اين مرز و بوم اهورايي چه کند تا ما از سر گناهانش بگذريم؟
...
امروز حرفي که ذائقه ‌ايراني مي‌پسندد اين است که صنعت و تمدن خارجه از عهد باستان روي شاخ سبيل نفت ايران مي‌چرخيد؛ پس ايراني باهوش‌ترين ملت دنياست و جهانيان بايد در برابر معنويت و فرهنگ و شعورش خاضع و خاشع شوند و دم و دود ما را ببينند. اسم اين حرف‌ها را گذاشته‌اند گفتگوي تمدن‌ها.

گفتگو با محمد قائد، راديو زمانه

9/23/2007

اين شعار خوب

... براي تو زمان آن رسيده كه چيزهايي در معناي قدرت بداني... . اين شعار خوب را كه «آزادي بردگي است» مي‌داني. هيچ به خاطرت رسيده است كه اين شعار را مي‌توان وارونه كرد: «بردگي آزادي است». تنها و آزاد، انسان همواره شكست مي‌خورد، بايد هم چنين باشد اما اگر بتواند خالصانه و مخلصانه تسليم شود، اگر بتواند از هويت خويش بگريزد، اگر بتواند چنان در حزب مستحيل شود كه خود حزب گردد، آنگاه قدرقدرت و جاودانه است.
دومين چيزي كه بايد متوجه باشي اين است كه قدرت، اعمال قدرت بر روي انسان‌هاست. بر روي جسم اما بالاتر از آن بر روي ذهن.


"1984" ،جرج اورول(1950-1903م.)

9/03/2007

لازالت اطناب

ملا احمد نراقی از نوادر روزگار در عهد فتحعلی شاه سلطان خود را اینگونه میستاید:
"خدیو زمان، قبله سلاطین جهان، سرور خواقین دوران، بانی مبانی دین مبین، و مرّوج شریعت سیدالمرسلین، گلزار زیبای منشور خلافت، رونق جمال کمال مملکت، آفتاب تابان فلک سلطنت، خورشید درخشان سپهر جلالت، ماحی مأثرظلم و عدوان، مظهر"ان الله یامر بالعدل و الاحسان" خسروی که انجم با آنکه همگی چشم شده، صاحبقرانی چون او در هیچ قرنی ندیده، و سپهر پیر با آنکه همه تن گوش گشته، طنین طنطنه کشور گشایی چنین نشنیده ... نسیم گلستان عدل و انصاف، شعله‌ی نیستان جور و اعتساف، مؤسس قوانین معدلت، مؤکد قواعد رأفت و رحمت، دارای نیک رأی، و اسکندر ملک آرای، ظل ‌ظلیل اله و المجاهد فی سبیل الله، صدرنشین محفل عنایات حضرت آفریدگار، السلطان بن السلطان، و الخاقان بن الخاقان، السلطان فتحعلی‌شاه قاجار لازالت اطناب دولته الی یوم القیام."

از "علما و انقلاب مشروطیت" نوشته "لطف الله آجدانی"

8/28/2007

يک کژتابي کهن

آرمان سازي از آرمانخواه بزرگ نه تنها در تعابير و تفاسير نوشته هاي افلاطون بلکه در ترجمه ها نيز ساري و جاري است. هر سخن سخت و خشن افلاطون که با نظريات مترجم درباره آنچه انساني بشردوست بايد بگويد ناسازگار نباشد، يا به لحني ملايمتر بيان ميشود و يا مورد سوء فهم قرار ميگيرد. اين گرايش، از ترجمه عنوان نوشته اي که نام آن را "جمهوري" گذاشته اند آغاز ميگردد.
وقتي اين عنوان را ميشنويم، آنچه اول به ذهن متبادر ميشود اين است که نويسنده اگر انقلابي نباشد، حتما آزاديخواه است، در حالي که کلمه Republic فقط شکل انگليسي ترجمه لاتين واژه اي يوناني است که به هيچ رو چنين معنايي را به ذهن تداعي نميکرده است و ترجمه صحيح آن به انگليسي چيزي است مانند "حکومت" يا "دولتشهر" يا "دولت". شک نيست که ترجمه آن به Republic[=جمهوري] که از قديم مرسوم بوده، به اعتقاد عمومي براينکه افلاطون نمي توانسته مرتجع باشد، کمک کرده است.


کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ترجمه عزت الله فولادوند، صص258و259

8/25/2007

از وراي يک شيشه

فيلم Through a glass يا آنگونه که ترجمه شده بود "همچون در يک آينه" – فکر ميکنم درست تَرَش "از وراي يک شيشه" باشد- را نگاه ميکردم، ساخته "اينگمار برگمان" فقيد. قصه حول شخصيت يک دختر روان پريش اسکيزوفرنيک دور ميزند. با يک پدر نويسنده، يک برادر تازه بالغ و شوهرش که علي الظاهر هرسه در تابستان براي استراحت به يک جزيره سرد بادخيز رفته اند. فيلم در کل اثري با دستمايه روانشناختي يا دربرخي موارد فراروانشناختي است. شخصيت ها در پس مکالمات با يکديگر چنان پرده ازضمير ناخودآگاه خود برميدارند که انسان را به ياد پيشاهنگ اين روش "داستايوسکي" مي اندازد. کاراکترها عليرغم اينکه در کنار هم هستند همگي تنها و در قفس خود محبوسند. در اين ميان "چراغهاي رابطه تاريکند". هميشه سوء تفاهمي وجود دارد و سرما و بادهاي گزنده شايد استعاره اي باشد از سرما و تشويش دروني اين انسانها و روابط حاکم بر آنان.
عقده گناه، اديپ و عقده موميايي در لابلاي زواياي روحي شخصيتها کاملا مشهود است. آنان غالبا از درک متقابل يکديگر با وجود عُلقه هاي خانوادگي عاجزند و در تمام لحظه ها بيماري لاعلاج دخترک بر تمام روابط و رويدادها- اگر بتوان رويدادي را در جريان داستان يافت- سايه افکنده است. اين اثرنيز همانند ديگر آثار "برگمان" همچون راه رفتن بر لبه تيغ است.احساس زندگي در فضاي شک آميزو در برزخ بين دو جهان زيستن دغدغه اي ست که "برگمان" بدون پاسخ به آن تنها دوست دارد که اين احساس را با مخاطب خويش به اشتراک گذارد. "برگمان " خود در جايي ميگويد: " تنها دليل ادامه دادنم، لذت از اين کار است. هميشه ميل به اين کار در من وجود داشته است. نمي دانم ريشه اش چيست، شايد عطش هميشگي ام به برقراري ارتباط باشد. من نياز شديدي به تاثير گذاشتن بر مردمان ديگر، بر لمس فيزيکي و ذهني آنها و ارتباط با آنها دارم. فيلم، براي لمس ديگران و برقراري ارتباط با آنان، براي خوشحال يا غمگين کردنشان و براي واداشتن شان به فکر کردن، رسانه بي نظيري است. شايد اين اصلي ترين و حقيقي ترين دليل من براي ادامه فيلم سازي باشد."

8/13/2007

...با همه عطر دامنش

درخت برگهایش را از دست میدهد
لب مدور بودنش را
و مادینگی، مادینگی اش را
جز رایحه تو
که اِبا دارد بگذرد
از روزنهای حافظه

نزار قبانی ترجمه موسی اسوار

8/05/2007

چنين عزيز

امروز صد و يکمين سالگرد انقلاب مشروطيت است. امروز روز از ريشه برکندن شجره خبيثه استبداد است. امروز روز ستار است. همو که به کنسول روس گفت:"ژنرال کنسول من ميخواهم که هفت دولت به زير بيرق ايران بيايد. من زير بيرق بيگانه نمي روم."

به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني

7/24/2007

شبهای هجر را گذرانديم و زنده ايم!
ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود

7/17/2007

ستار

چه دلپذيراست
اينکه گناهانمان پيدا نيستند
وگرنه مجبور بوديم
هر روز خودمان را پاک بشوييم
شايد هم مي بايست زير باران زندگي مي کرديم
و باز دلپذير و نيکوست اينکه دروغهايمان
شکل مان را دگرگون نمي کنند
چون در اينصورت حتي يک لحظه همديگر را به ياد نمي آورديم
خداي رحيم ! تو را به خاطر اين همه مهرباني ات سپاس ...

فدريکو گارسيا لورکا - Federico Garcí

7/09/2007

دريچه ها

ما چون دو دريچه رو به روي هم
آگاه ز هر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه ي بهشت ، اما ... آه
بيش از شب و روز تير و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر ، كه هر چه كرد او كرد

مهدي اخوان ثالث

7/02/2007

خيال محال

گويند پلنگ حيوان مغروري است. در شبهای بدر کامل، مهتاب را برتر از خويش مي يابد. زين رو به بالاي قله ها صعود ميکند و در حرکتي جنون آميز به قصد بر خاک افکندن حريف زيباي بالانشين به سوي آسمان برمي جهد. عاقبت چنين کاري از ابتدا محتوم است. اين ايده را چه زيبا حسين منزوي به مثابه تلميحي در شعر زير آورده است:


خيال خام پلنگ من به سوي ماه جهيدن بود
... و ماه را ز بلندايش به روي خاک کشيدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پريد و پنجه به خالي زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ وراي دست رسيدن بود

*

گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ي ديدارت
شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود

من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري
که هر دو باورمان ز آغاز به يکدگر نرسيدن بود

اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به کام من
فريبکار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود

*

چه سرنوشت غم انگيزي که کرم کوچک ابريشم
تمام عمر قفس مي بافت ولي به فکر پريدن بود

6/26/2007

سياستي دگر

شما در واقع ميان سياست مصدق و قوام ـ در سالهاي منتهي به کودتا ـ اولي را نادرست مي دانيد و دومي را واقعگرايانه ارزيابي مي کنيد؟ درست است؟
بيشتر از اين است. با مصدق اصولا مسئله نفت که مهم ترين موضوع دولت هاي وقت ايران بود راه حلي نداشت. او پس از کودتا در اعترافي تکان دهنده که به گمان من از نظر دور مانده است، بر اين نکته صحه مي گذارد. او در اين مورد در خاطرات و تالماتش مي نويسد: "... هدف ملت ايران پول نبود، آزادي و استقلال بود که به دست آورده بود و در سايه آن مي توانست همه چيز تحصيل کند. " مصدق اضافه مي کند که حتي فروش نفت "به قيمت روز"، مادام که "ملتي آزادي و استقلال" نداشت، "در حکم غلامي بود که خود را به مبلغ گزافي" مي فروخت". 1 چنين ادعايي، آن هم از سوي کسي که مدعي بود براي حل مسئله نفت آمده است، بس پرسش برانگيز است. در اهميت آزادي و استقلال و تکيه اي که مصدق بر آن داشت حرفي نيست. اما مگر نه اينکه "آزادي و استقلال"ي که بر فقر، بر خاک و خاکستر بنا شده باشد، راه به جايي نبرده و سرانجام خود را در ستم و بي عدالتي باز خواهد يافت؟ پس فروش نفت "به قيمت روز" و درآمد آن در کف پرتوان دولتي که مدعي بود منافع عمومي را در صدر اقدامات خود قرار داده است، گامي مهم در راه کسب آزادي و استقلال محسوب مي شد. آن هم در روزگاري که انگلستان از هيچ کوششي براي آنکه نفت را به قيمت روز نخرد فروگذار نمي کرد. تغيير اين موازنه، اگرچه هنوز به معناي رهايي کامل از اسارت و بردگي نبود، اما بي اهميت خواندن آن از جانب مصدق را چگونه مي توان توجيه کرد؟ چگونه ممکن بود بتوان با چنين نگاهي راهي براي حل مسئله نفت يافت؟ مصدق با چنين ادعايي، هر اعتباري براي فروش نفت به قيمت روز را از اهميتي که داشت سلب مي کرد و با کشاندن آن به حوزه "آزادي و استقلال"، امکان هرگونه موفقيتي را پيشاپيش منتفي مي ساخت. گويي همه آن مذاکرات و همه آن ادعاها پيرامون غرامت و خسارتي که ايران از کمپاني طلب مي کرد، نه هدف، که وسيله اي براي دست يافتن به مقوله اي بود که در کلام مصدق "آزادي و استقلال" نام گرفته بودند. با چنين نگاهي، هيچ مذاکره اي به سرانجام نمي رسيد، چه رسد به حل مسئله نفت. قوام در مقابل، از همان روزگاري که براي نخستين بار بر مسند صدارت تکيه زد، در خصوص مسئله نفت اعلام داشت بايد "با استخراج منابع ثروت مملکت... موجبات ازدياد منافع عمومي و تکثير عايدات دولت و ترفيه حال اهالي فراهم شده، ضمنا براي عده کثيري... تهيه شغل شده باشد. " او با نگاهي متفاوت خود را از مصدق متمايز مي کرد و مي گفت نبايد "... روي چاههاي نفت را ببنديم و مملکت را در فقر بسوزانيم. بايد ايجاد کار و ثروت کرد تا مردم مرفه باشند. " قوام دستيابي به چنين هدفي را در اتخاذ سياستي فارغ از تکيه بر "مرام و آرزو"، فارغ از تکيه بر "پرنسيپ و تئوري" مي دانست. 2 او با چنين نگاهي به حل مسئله نفت و بحراني که ايران را به آتش مي کشيد مي نگريست. نگاهي که چه در نامه اي که به نظر مي رسيد خطاب به مقامات دولت بريتانيا تنظيم شده باشد و چه در اعلاميه تاريخي "کشتي بان را سياستي دگر آمد... " به روشني مستتر است.


حميد شوکت در گفتگو با روز(متن کامل)

6/20/2007

...بأي ذنبٍ

عمرى است تا به پاى خم از پا نشسته‏ايم
در كوى مى‏فروش چو مينا نشسته‏ايم

ما را ز كوى باده‏فروشان گريز نيست
تا باده در خم است همين جا نشسته‏ايم

تا موج حادثات چه بازى كند كه ما
با زورق شكسته به دريا نشسته‏ايم

ما آن شقايقيم كه با داغ سينه‏سوز
جامى گرفته‏ايم و به صحرا نشسته‏ايم

طفل زمان فشرد، چو پروانه‏ام به مشت
جرم دمى كه بر سر گلها نشسته‏ايم

عمرى دويده‏ايم به هر سوى و عاقبت
دست از طلب نشُسته و از پا نشسته‏ايم

«فرهاد» با ترانه مستانه غزل
در هر سرى چو نشئه صهبا نشسته‏ايم


علي اشتري(1301-1340ه ش)

6/13/2007

به دل بردن عشاق، مسمّا

مسعود سعد سلمان شاعري است که عموما با حبسيه هايش شناخته ميشود. چرا که عمري را در حبس امراء در حصني بلند مکان- ناي نام- بسر برده است.

نالم ز دل چو ناي من اندر حصار ناي
پستي گرفت همت من زين بلند جاي
آرد هواي ناي مرا ناله هاي زار
جز ناله هاي زار چه آرد هواي ناي...

لکن اين شاعر در سُرايش عاشقانه نيز طبع آزموده که انصافا نيک از عهده برآمده است، و اين نشان از آن دارد که مرغ غزلسرايي بود در بوستان ادب پارسي باري گرش فلک دمي آسوده ميگذاشت.
اينک نمونه اي از آن:

تا از بر من دور شد آن لعبت زيبا
از هجر نيم يک شب و يک روز شکيبا

اي آنکه تو را زهره و مه نيست بمانند
وي آنکه تو را حور و پري نامده همتا

نه چون دل من بود بزاري دل وامق
نه چون رخ تو بود بخوبي رخ عذرا

من بيدل و تو دلبر و در زاري و خوبي
تا حشر بخوانند بخوبي سمر ما

خون راندم از انديشه هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها

بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز
تا کي فکني وعده امروز بفردا

با چهره پر چينم و با قامت کوژم
زان چهره شيرين تو و قامت زيبا

گمره شود آن کس که همي روي تو بيند
آن روي نکو صورت ماني است همانا

همرنگ شَبَه زلف و همرنگ بُسَدّ لب
زين هر دو به دل بردن عشاق مسمّا

در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته
در بسّد تو در زده صف لؤلؤِ لا لا

غوغاي چنان موي و چنان روي بسوزد
منماي چنان موي و چنان روي به غوغا

خورشيد به مويه شود و روي بپوشد
کان روي چو خورشيد بيارايي عمدا

از مشک چليپاست بر آن رومي رويت
در روم از اين روي پرستند چليپا

بر مشک زنم بوسه و بر سيم نهم روي
اي مشکين زلفين من اي سيمين سيما

*

هر باغ مگر خلد برين است که هرشاخ
با خوبي حورا شد و با زيور جوزا

از باد برآميخته شنگرف به زنگار
در ابر درآويخته بيجاده به مينا

برخاسته هنگام سپيده نفس گل
چونان که به مجمر نفس عود مطرّا

گويي که گيا قابل جان شد که چنين شد
روي گل و چشم شکُفه تازه و بينا

اين جمله ز آثار نسيم است مگر هست
آثار نسيم سحر انفاس مسيحا؟

6/06/2007

بعد از من

بعد از من
هر كه تو را ببوسد
روي لبت نهال كوچك انگوري
خواهد ديد
كه من كاشته ام

نزار قبانی، ترجمه هومن عزيزي و رضا عامري

6/02/2007

يک مسابقه

اگر گفتيد اين شعر از کيه؟

در ميان کوچه باران، سخت مي بارد
و پستانهاي آسمان از شهوت شيرخوارگان دهان بگشوده ي زمين آبستن آبند.
از اين خوشحالي جشن تلخ ناف برّان زمين
آسمان مي رقصد به کل کل هاي باد و
برگهاي گيسو افشان درختان بلند.
من در اين آبادي اکنون بسيار خرسندم که در متن چنين جشن عظيم و ساده اي هستم
وليکن درشگفتم از صداي غرش اين رعد
که در هيچ جشني يا سوري صدائي بمانندش نمي يابم.


مردمان مرده تر همچو نوزادان خاک از خاک سربرمي کنند
و با آن ديدگان سنگي و صورت خاکي، زبان برگي شيرينشان
از مردي ميگويند اهل مردستان که در تبخير يک حمام
رگهايش را به قلب خالي سرخوردگان تقديم کرد.
اگر آن مرد آن روز در آن حمام خونين نعره اي سرداده باشد
بي گمان در توتوي تاريک آن حمام همچون صداي رعد پيچيده است.


مردمان مرده همچو نوزادان خاک از خاک سربرمي کشند
و با آن چشمهاي گود توخالي، صورت خشک استخواني، زبان خاک گشته
از مردي ميگويند مرد مردستان که در تنهايي شبهاي يک زندان
خون سياه زندگي را به رگهاي تهي تزريق کرد
تا خانه هامان گرم ماند چراغ زندگي هامان گل افروز
اگر آن مرد آن روز در آن زندان که با نفت خودش مي سوخت فرياد مي کرد
حتما از پيچيدن يکباره ي فرياد دردش صداي رعد مي غريد.


اينک اينجا مردمان زنده ي هم عصر با درد مي بينند
که مردستان، آخرين مرد خودش را با صداي «وادريغا!» به دندانهاي کفتاران موذي ميسپارد
از نظاره ي زخمهاي کاري اين مرد در نبردي نابرابر
زخمهاي کهنه ي بي حاميان هر لحظه سر وامي کنند
آشفتگاني با چشمهاي روشن و صورت خسته، زخم خورده، زبان بسته
آه، اگر فريادهاي پس خورده توفاني کنند
چون مهيب آذرخشان از صداشان چشمهاي خفته ي بسيار
از خيال خواب اندود اين شب مرگ، زندگي خواهند يافت
چون ديدگان خسته ي من در شب باد و ابر و
برگ و باران.
اين شب تاريک، هردم مي خزد محبوبه اي تا جايگاه من ولي من همچنان در خيال مرده ي –
مردان مردستان خويشم


در ميان کوچه باران تند مي بارد.