2/03/2008

براي ناصر در اين روز برفي

نه
اين برف را
ديگر
سر باز ايستادن نيست

برفي که بر ابروي و به موي ما مي نشيند
تا در آستانه ي آيينه چنان در خويشتن نظر کنيم
که به وحشت
از بلند فريادوار گداري
به اعماق مغاک
نظر بردوزي

باري
مگر آتش قطبي را
برافروزي
که برق مهربان نگاه ات
آفتاب را
بر پولاد خنجري مي گشايد
که بايد
به دليري
با درد بلند شبچراغي
تاب آرم
به هنگامي که انعطاف قلب مرا
با سختي تيغه ي خويش
آزموني مي کند

نه
ترديدي بر جاي بنمانده ست
مگر قاطعيت وجود تو
کز سرانجام خويش
به ترديدم مي افکند

که تو آن جرعه ي آبي
که غلامان
به کبوتران مي نوشانند
از آن پيش تر
که خنجر
به گلوگاه شان نهند


احمد شاملو، مرثيه هاي خاک

2 comments:

علی فتح‌اللهی said...

خفن!!! راستی ناصر کجاست؟ دلم براش تنگ شده

Naser said...

مرسی علی جان
خیلی خیلی چسبید.