5/26/2007

هدف، وسيله، توجيه

نبايد فکر کنيم آنچه بعنوان نتيجه غايي به « غايت » معروف است، بيش از نتيجه واسط، يعني وسايل يا وسايط، اهميت دارد. اين تصور ، في المثل، بدين عبارت بيان ميشود که «وقتي عاقبت به خير شد همه چيز خير است.» ، تصوري است بسيار گمراه کننده. اولا آنچه به «غايت» معروف است، تقريبا هرگز غايت و انجام کار نيست. ثانيا همينکه غايت حاصل شد وسيله کنار نميرود. مثلا، وسيله «بدي» مانند يک سلاح جديد و نيرومند که براي پيروزي در جنگ بکار رود، ممکن است پس از آنکه اين غايت بدست آمد، گرفتاريهاي تازه ايجاد کند به عبارت ديگر، حتي اگر چيزي براستي وسيله نيل به هدف باشد، غالبا چيزي بسيار و بيش از يک وسيله محض از کار در مي آيد و نتايجي بار مي آورد سواي هدف يا غايت مورد بحث. بنابراين، چيزي که بايد در ترازو بگذاريم، فقط وسايل (کنوني و گذشته) در کفه مقابل غايات (آينده) نيست بلکه کل نتايج قابل پيش بيني است که از يک اقدام در برابر اقدام ديگر بدست مي آيد اين نتايج، مدت زماني را مي پوشاند که شامل نتايج واسط يا مياني نيز ميشود و «غايت» مورد نظر، واپسين غايتي نيست که بايد ملحوظ گردد.


کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ترجمه عزت الله فولادوند، ص524، انتشارات خوارزمي

5/23/2007

ميراث خواران

در پاسخ به دوست عزيزم جواد(در نظرات پست قبلي)
مطمئنا نظرت رو در مورد مديريتِ آنچنان کلان، آنهم در آن دوران قبول دارم. و همچنين اين را نبايد فراموش کرد که مقايسه بين کورش و داريوش از لحاظ منطقي کار صحيحي نيست. کورش يک بنيانگزار بود در حاليکه داريوش در قامت يک تثبيت کننده امپراتوري ظاهر گرديد. کورش در يک دوران ماه عسل طلايي حکومت ميکرد و شانس آن را داشت که زودتر از زماني که کاربرد زور و اقتدار، اجتناب ناپذير گردد در جنگ با سکاها کشته شد. اين قياس در مورد بسياري از افراد نادرست است چون شرايط مشابهي را ايجاب نميکند: مقايسه ميان مهاتما گاندي و نهرو، شاه اسماعيل و شاه طهماسب، لنين و استالين، تيمور و شاهرخ.
البته اين را نيز نبايد از نظر دور داشت که ما ميراث خواران آن امپراتوري، مرده ريگ استبداد- و بقول تو سياست- را هم از پدران خود به ارث برده ايم. شايد از آن امپراتوري آنچه به ما رسيده است سراسرتحفه اي ميمون نباشد.

5/21/2007

اهورامزدا و خدايان ديگری که هستند

از متن کتيبه داريوش بزرگ شاهنشاه هخامنشی در بيستون(5)

ستون ۴
بند۹-داريوش شاه گويد: شاهان پيشين را مادامی که بودند چنان کرده هايی نيست که به وسيله من به خواست اهورامزدا در همان يک سال کرده شد.

بند۱۰-داريوش شاه گويد: اکنون آنچه به وسيله من کرده شد ترا باور آيد. همچنين به مردم بگو. پنهان مدار. اگر اين گفته را پنهان نداری، به مردم بگويی اهورمزدا دوست تو باد و دودمان تو بسيار و زندگيت دراز باد.

بند۱۱-داريوش شاه گويد: اگر اين گفته را پنهان بداری، به مردم نگويی اهورامزدا دشمن تو باشد و ترا دودمان مباد.

بند۱۲-داريوش شاه گويد: اين[است] آنچه من کردم. در همان يک سال به خواست اهورامزدا کردم. اهورمزدا ياری کرد و خدايان ديگری که هستند.

بند۱۳-داريوش شاه گويد: از آن جهت اهورامزدا مرا ياری کرد و خدايان ديگری که هستند که پليد نبودم. دروغگو نبودم. تبهکار نبودم. نه من نه دودمانم. به راستی رفتار کردم. نه به ضعيف نه به توانا زور نورزيدم. مردی که با دودمان من همراهی کرد او را نيک نواختم. آنکه زيان رسانيد او را سخت کيفر دادم.

بند۱۴-داريوش شاه گويد: تو که از اين پس شاه خواهی بود. مردی که دروغگو باشد يا آنکه تبهکار باشد دوست آنها مباش. به سختی آنها را کيفر ده.

5/19/2007

تکليم

صداي همهمه مي آيد
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم
و رودهاي جهان رمز پاک محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشک هاي دره گنگم
و گوشواره ي عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح «ودا»ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زيت خاک فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب کنيد،
به اين مسافر تنها، که از سياحت اطراف «طور» مي آيد
و از حرارت تکليم در تب و تاب است.


از منظومه مسافر، سهراب سپهري

5/15/2007

...ارديبهشت ماه يعني

در خاطر مني

اي رفته از برم به دياران دور دست
با هر نگين اشک، به چشم تر مني
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست،
در خاطر مني
هرشامگه که جامه ي نيلين آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ي الماس بي رقيب
بر گوش شب بجلوه چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزمه هاي شبانه را
ياد آور مني
در خاطر مني
در موسم بهار-
کز مهر بامداد-
تکدختر نسيم-
مشاطه وار موي مرا شانه مي کند
آندم که شاخ پر گل باغي بدست باد
خم مي شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه نرم نرم-
گلهاي خويش را به سرم دانه مي کند
آن لحظه، اي رميده زمن در بر مني
در خاطر مني
هر روزِ نيمه ابريِ پاييز دلپسند
کز تند باد ها
با دست هر درخت
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد
رقصنده در هوا
وان روز ها که در کف اين آبي بلند
خورشيد نيمروز-
چون سکه ي طلاست-
تنها تويي تو که روشنگر مني-
در خاطر مني
هر سال چون سپاه زمستان فرا رسد
از راه هاي دور-
در بامداد سرد که بر ناودان کوي
قنديل هاي يخ
دارد شکوه و جلوه ي آويزه ي بلور
آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا
همچون کبوتري-
وانگه براي بوسه نشينند مست و شاد
پروانه هاي برف، بمژگان دختري؛
در پيش ديده ي من و در منظر مني
در خاطر مني
آن صبح ها که گرمي جانبخش آفتاب
چون نشئه ي شراب، دَوَد در ميان پوست
يا آن شبي که رهگذري مست ونغمه خوان
دل ميبرد به بانگ خوش آهنگ دوست، دوست-
در باور مني
در خاطر مني
ارديبهشت ماه
يعني: زمان دلبري دختر بهار
کز تکچراغ لاله چراغاني است باغ
وز غنچه هاي سرخ
تک تک ميان سبزه فروزان بود چراغ
وانگه که عاشقانه بپيچد بدلبري
بر شاخ نسترن-
نيلوفري سپيد-
آيد مرا بياد: که نيلوفر مني
در خاطر مني
هر جا که بزم هست و زنم جام را بجام
در گوش من صداي توگويد که نوش، نوش
اشکم دَوَد به چهره و لب مينهم به جام
شايد روم ز هوش
باور نميکني که بگويم حکايتي،
آن لحظه اي که جام بلورين به لب نهم
در ساغر مني
در خاطر مني
برگرد اي پرنده ي رنجيده، باز گرد
بازآ که خلوتِ دلِ من، آشيان تست
در راه، در گذر-
در خانه، در اطاق-
هر سو نشان تست-
با چلچراغ ياد تو نوراني ام هنوز
پنداشتي که نور تو خاموش مي شود؟
پنداشتي که رفتي و ياد گذشته مُرد؟
و آن عشق پايدار، فراموش ميشود؟
نه اي اميد من
ديوانه ي تو ام
افسونگر مني
هر جا، به هر زمان
در خاطر مني.


مهدی سهيلی

5/13/2007

لطف حق

در جواب ناصر عزيز
شعري که ميخواستي اينجاست
http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=1713
البته با تشکر از علي فکورپور
از اون سوز و گدازي که تو در نظر داري فکر نکنم توي اون پيدا کني. اگر مبناي تو براي قضاوت در مورد شعر پروين اين شعر باشه- که تفنني سروده شده- نتيجه درستي نميگيري.
اما اگر شعر محکم و درست و حسابي ميخواي اين دو تا شعر رو من توصيه ميکنم با دقت بخوني که حقيقتاً پهلو ميزنه شعر اين شاعره حکيمِ کم زندگاني به شعر آن مرشد کامل، رومي.

مادر موسي، چو موسي را به نيل
در فکند، از گفته‌ي رب جليل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کاي فرزند خرد بي‌گناه

گر فراموشت کند لطف خداي
چون رهي زين کشتي بي ناخداي

گر نيارد ايزد پاکت بياد
آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحي آمد کاين چه فکر باطل است
رهرو ما اينک اندر منزل است

پرده‌ي شک را برانداز از ميان
تا ببيني سود کردي يا زيان

ما گرفتيم آنچه را انداختي
دست حق را ديدي و نشناختي

در تو، تنها عشق و مهر مادري است
شيوه‌ي ما، عدل و بنده پروري است

نيست بازي کار حق، خود را مباز
آنچه برديم از تو، باز آريم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دايه‌اش سيلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغيان ميکنند
آنچه ميگوئيم ما، آن ميکنند

ما، بدريا حکم طوفان ميدهيم
ما، بسيل و موج فرمان مي‌دهيم

نسبت نسيان بذات حق مده
بار کفر است اين، بدوش خود منه

به که برگردي، بما بسپاريش
کي تو از ما دوست‌تر ميداريش

نقش هستي، نقشي از ايوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌اي کز جويباري ميرود
از پي انجام کاري ميرود

ما بسي گم گشته، باز آورده‌ايم
ما، بسي بي توشه را پرورده‌ايم

ميهمان ماست، هر کس بينواست
آشنا با ماست، چون بي آشناست

ما بخوانيم، ار چه ما را رد کنند
عيب پوشيها کنيم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعي که سوخت

کشتيي زاسيب موجي هولناک
رفت وقتي سوي غرقاب هلاک

تند بادي، کرد سيرش را تباه
روزگار اهل کشتي شد سياه

طاقتي در لنگر و سکان نماند
قوتي در دست کشتيبان نماند

ناخدايان را کياست اندکي است
ناخداي کشتي امکان يکي است

بندها را تار و پود، از هم گسيخت
موج، از هر جا که راهي يافت ريخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلي ماند خرد

طفل مسکين، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد انديشه‌ي پيکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن
اين بناي شوق را، ويران مکن

در ميان مستمندان، فرق نيست
اين غريق خرد، بهر غرق نيست

صخره را گفتم، مکن با او ستيز
قطره را گفتم، بدان جانب مريز

امر دادم باد را، کان شيرخوار
گيرد از دريا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزيرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برويش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزديکش بروي
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوي

خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداريش ده
هوش را گفتم، که هشياريش ده

تيرگيها را نمودم روشني
ترسها را جمله کردم ايمني

ايمني ديدند و ناايمن شدند
دوستي کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئينه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه

روشنيها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بي‌اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبريز کردند از فساد
رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بي‌فسار

ديوها کردند دربان و وکيل
در چه محضر، محضر حي جليل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد يزدان پاک

رهنمون گشتند در تيه ضلال
توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندي، شد بلند
شعله‌ي کردارهاي ناپسند

وارهانديم آن غريق بي‌نوا
تا رهيد از مرگ، شد صيد هوي

آخر، آن نور تجلي دود شد
آن يتيم بي‌گنه، نمرود شد

رزمجوئي کرد با چون من کسي
خواست ياري، از عقاب و کرکسي

کردمش با مهربانيها بزرگ
شد بزرگ و تيره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسي افروخته
وز شراري، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندي زند
برج و باروي خدا را بشکند

راي بد زد، گشت پست و تيره راي
سرکشي کرد و فکنديمش ز پاي

پشه‌اي را حکم فرمودم، که خيز
خاکش اندر ديده‌ي خودبين بريز

تا نماند باد عجبش در دماغ
تيرگي را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنين ميپروريم
دوستان را از نظر، چون ميبريم

آنکه با نمرود، اين احسان کند
ظلم، کي با موسي عمران کند

اين سخن، پروين، نه از روي هوي ست
هر کجا نوري است، ز انوار خداست

گره گشای

پيرمردي، مفلس و برگشته بخت
روزگاري داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بيمار بود
هم بلاي فقر و هم تيمار بود

اين، دوا ميخواستي، آن يک پزشک
اين، غذايش آه بودي، آن سرشک

اين، عسل ميخواست، آن يک شوربا
اين، لحافش پاره بود، آن يک قبا

روزها ميرفت بر بازار و کوي
نان طلب ميکرد و ميبرد آبروي

دست بر هر خودپرستي ميگشود
تا پشيزي بر پشيزي ميفزود

هر اميري را، روان ميشد ز پي
تا مگر پيراهني، بخشد به وي

شب، بسوي خانه مي آمد زبون
قالب از نيرو تهي، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بيمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهي رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشيز و نه درم

از دري ميرفت حيران بر دري
رهنورد، اما نه پائي، نه سري

ناشمرده، برزن و کوئي نماند
ديگرش پاي تکاپوئي نماند

درهمي در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوي آسيا هنگام شام
گندمش بخشيد دهقان يک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقير
شد روان و گفت کاي حي قدير

گر تو پيش آري بفضل خويش دست
برگشائي هر گره کايام بست

چون کنم، يارب، در اين فصل شتا
من عليل و کودکانم ناشتا

ميخريد اين گندم ار يک جاي کس
هم عسل زان ميخريدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا ميريختم
وان عسل، با آب مي آميختم

درد اگر باشد يکي، دارو يکي است
جان فداي آنکه درد او يکي است

بس گره بگشوده‌اي، از هر قبيل
اين گره را نيز بگشا، اي جليل

اين دعا ميکرد و مي‌پيمود راه
ناگه افتادش به پيش پا، نگاه

ديد گفتارش فساد انگيخته
وان گره بگشوده، گندم ريخته

بانگ بر زد، کاي خداي دادگر
چون تو دانائي، نميداند مگر؟

سالها نرد خدائي باختي
اين گره را زان گره نشناختي؟

اين چه کار است، اي خداي شهر و ده
فرقها بود اين گره را زان گره

چون نمي‌بيند، چو تو بيننده‌اي
کاين گره را برگشايد، بنده‌اي؟

تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتي بيمار را

هر چه در غربال ديدي، بيختي
هم عسل، هم شوربا را ريختي

من ترا کي گفتم، اي يار عزيز
کاين گره بگشاي و گندم را بريز

ابلهي کردم که گفتم، اي خداي
گر تواني اين گره را برگشاي

آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت، ديگر چه بود

من خداوندي نديدم زين نمط
يک گره بگشودي و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکين دردناک
تا مگر برچيند آن گندم ز خاک

چون براي جستجو خم کرد سر
ديد افتاده يکي هميان زر

سجده کرد و گفت کاي رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائي کز تو آيد، رحمتي است
هر که را فقري دهي، آن دولتي است

تو بسي زانديشه برتر بوده‌اي
هر چه فرمان است، خود فرموده‌اي

زان بتاريکي گذاري بنده را
تا ببيند آن رخ تابنده را

تيشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پيوندم زنند

گر کسي را از تو دردي شد نصيب
هم، سرانجامش تو گرديدي طبيب

هر که مسکين و پريشان تو بود
خود نميدانست و مهمان تو بود

رزق زان معني ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بيکسان

ناتواني زان دهي بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردي اين درويش را
تا که بشناسد خداي خويش را

اندرين پستي، قضايم زان فکند
تا تو را جويم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روي نياز
گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسي ديدم خداوندان مال
تو کريمي، اي خداي ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پاي
هم تو دستم را گرفتي، اي خداي

گندمم را ريختي، تا زر دهي
رشته‌ام بردي، که تاگوهر دهي

در تو، پروين، نيست فکر و عقل و هوش
ورنه ديگ حق نمي‌افتد ز جوش

5/12/2007

بوی يوسف

غضبان اسدي به گروهي از دوستان برخورد که شراب ميخوردند، او را بزرگ داشتند و به احترامش پياله هاي خود را پنهان کردند و زير تخت نهادند، قضا را گربه اي خانه موشي بديد و بر او جست و پايش به پياله اي برآمد و آنرا بشکست و بوي شراب پراکنده شد، غضبان گفت: " اني لاجد ريح يوسف لولا أن تفندون(1)" [ اگر ملامتم نکنيد من بوي يوسف ميشنوم] گفتند: به خدا سوگند که تو هنوز هم در گمراهي قديم مانده اي! آنگاه پياله ها بيرون آوردند و او نيز به ايشان پيوست.


اصفهاني، راغب، محاضرات

(1) آيات 94-95 سوره يوسف

5/09/2007

باور نکنيد

[تيموتي گارتن اَش، استاد دانشگاه آكسفورد] مي نويسد ميان آنچه ايرانيان در ملاء عام و آنچه پشت ديوارهاي بلند خانه هايشان مي گويند تضاد است: "دوگويي شيوة زندگي است. هرگز در كشوري نبوده ام كه اين همه آدم به من بگويند حرفهاي مردم را باور نكنم" و با حيرت ادامه مي دهد: "اگر اين نظر را جدي بگيريم خود اين حرف را هم نمي توان باوركرد."


محمد قائد، روز، ۸ خرداد ۱۳۸۵

5/07/2007

در کشتن بنديان

داشتم گلستان سعدي رو ورق ميزدم که به يک مطلب جالب برخوردم در مورد اعدام؛ که در واقع بيش از هرچيز به همين دليل بود که مخالفان اعدام در کشورهای مترقی، در سالهاي اخير خواستار حذف آن از قوانين جزايي شدند:
[در]کشتن بنديان تأمل اولي تر است، به حکم آنکه اختيار باقي است: توان کشت و توان بخشيد. وگر بي تأمل کشته شود، محتمل است که مصلحتي فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد.

نيک سهل است زنده بيجان کرد
کشته را باز زنده نتوان کرد

شرط عقل است صبر تيرانداز
که چو رفت از کمان نيايد باز

5/05/2007

خورد بُرد مُرد

[اسکندر] به بابل كه بازگشت، بيشتر در مشروبات الكلي اسراف كرد. شبي كه با افسرانش عياشي ميكرد، پيشنهاد كرد كه در ميخواري مسابقه بدهند. پروماخوس دوازده شيشه شراب خورد و يك تالنت جايزه را برد، و سه روز بعد مرد. بعد از آن، در ضيافت ديگري، اسكندر جام شرابي را كه شش شيشه ظرفيت داشت سركشيد.
شب بعد نيز باز شراب فراوان نوشيد و، به علت سرماي ناگهاني هوا، تب كرد و بستري شد. ده روز گرفتار تب بود، و در آن مدت هنوز فرمانهاي ارتش و بحريه را خود صادر ميكرد. در روز يازدهم، به سن سي و سه سالگي، درگذشت (323). وقتي سردارانش از او پرسيدند كه امپراطوري خود را به چه كسي واگذار ميكند، جواب داد:«به نيرومندترين فرد.»

ويل دورانت، تاريخ تمدن ،ج2 ص 615

5/02/2007

داوطلبان بردگي

زماني آدمها را در كشتي هايي كه به زباله كش امروزي مي ماند روي هم مي ريختند و از اين قاره به آن قاره مي بردند تا در مزارع جان بكنند. امروز كسان بسياري در انواع زباله كش مخفي مي شوند تا به همان مزارع برسند و همان برده اي باشند كه قرار نبود تكثير شود. در سراسر مرزهاي آبي جنوب اروپا نگهبان گماشته اند تا جلو ورود داوطلبان بردگي را بگيرند و كساني در آمريكا صحبت از كشيدن ديواري در مرز آن كشور با مكزيك مي كنند تا مگر سيل مسافران يك لاقبا بند آيد...
بسياري از مشرق زمينيان كه زماني تمايل نداشتند به سرزمين هاي دوردست مغرب پا بگذارند، نه تنها مشتاق چنين سفرها، بلكه سخت مايل به ماندن در چنان جاهايي اند. اما در جاهايي از دنيا كه چندين دهه "هر كه خواهد گو بيا و هر كه خواهد گو برو"[بود]، درها را سفت و سخت مي بندند.
براي نخستين بار، افرادي را هيچ كشوري حاضر نيست راه بدهد. حتي وقتي ملاحظات امنيتي در كار نباشد، شمار افراد شناور (هم در مفهوم مجازي و هم واقعا سرگردان در دريا) تا آن حد افزايش يافته كه هر كشوري گمان مي كند حتي براي يك نفر ديگر از اين خس و خاشاك ها جا ندارد. زماني نيروي كار كم بود و رعيت هم مثل گاو و گوسفند ارزش داشت. امروز كه دنيا مملو از آدم نالازم و الكي است، رعايا به مرتبة شهروند ترفيع درجه يافته اند و كم بها شده اند. معدود دولت هايي خروج از كشور را به عنوان حق به رسميت نمي شناسند و تقريبا همه در هر جاي دنيا مختارند كه بمانند يا بروند. اما اينكه به كجا مي توانند برسند امتيازي است كه بايد پي كسب آن دويد. در گوش بخش بزرگي از جمعيت جهان، ويزا كلمة پرطنين و جادويي ِ عصر ماست. شهر زمرّد در انتهاي جاده اي است كه ويزا نام دارد.


محمد قائد، روز، ۸ خرداد ۱۳۸۵