10/01/2011

آیدا در آینه

لبانت 
به ظرافت شعر 
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل 
می کند 
که جاندار غارنشین از آن سود می جوید 
تا به صورت انسان درآید . 


و گونه هایت 
با دو شیار مورب ، 
که غرور تو را هدایت می کنند و 
سرنوشت مرا 
که شب را تحمل کرده ام 
بی آنکه به انتظار صبح 
مسلح بوده باشم ، 
و بکارتی سربلند را 
از روسبی خانه های داد و ستد 
سر به مُهر باز آورده ام . 


هرگز کسی این گونه فجیع به کُشتن خود بر نخاست 
که من به زندگی نشستم ! 


و چشمانت راز آتش است . 
و عشقت پیروزی آدمی ست 
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد . 

و آغوشت 
اندک جایی برای زیستن 
اندک جایی برای مردن 
و گریز از شهر 
که با هزار انگشت 
به وقاحت 
پاکی آسمان را متهم می کند . 


کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود 
و انسان با نخستین درد . 


در من زندانی ستم گری بود 
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد ـ 
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم . 


توفان ها 
در رقص عظیم تو 
به شکوه مندی
نی لبکی می نوازند ، 
و ترانه ی رگهایت 
آفتاب همیشه را طالع می کند . 

بگذار چنان از خواب برآیم 
که کوچه های شهر 
حضور مرا دریابند . 

دستانت آشتی است 
و دوستانی که یاری می دهند 
تا دشمنی 
از یاد 
برده شود . 

پیشانی ات آینه ای بلند است 
تابناک و بلند ، 
که خواهران هفت گانه در آن می نگرند 
تا به زیبایی خویش دست یابند . 

دو پرنده ی بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند . 
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید 
تا عطش 
آب ها را گواراتر کند ؟ 

تا در آیینه پدیدار آیی 
عمری دراز در آن نگریستم 
من برکه ها و دریاها را گریستم 
ای پری وار در قالب آدمی 
که پیکرت جز در خُلواره ی ناراستی نمی سوزد !ـ 
حضورت بهشتی ست 
که گریز از جهنم را توجیه می کند ، 
دریایی که مرا در خود غرق می کند 
تا از همه گناهان و دروغ 
شسته شوم . 

و سپیده دم با دست هایت بیدار می شود .


احمد شاملو