7/07/2008

از سخن چهار کس

نقل است که حسن گفت: از سخن چهار کس عجب داشتم: مخنثي و کودکي و مستي و زني. گفتند :چگونه؟
گفت: روزي جامه از مخنثي که برو مي گذشتم درکشيدم. گفت: خواجه حال ما هنوز پيدا نشده است. تو جامه از من برمدار که کارها در ثاني الحال خداي داند که چون شود؛ و مستي را ديدم که در ميان وحل مي رفت، افتان و خيزان. فقلت له ثبت قدمک يا مسکين حتي لاتزل. گفتم قدم ثابت دار تا نيفتي. گفت: تو قدم ثابت کرده اي با اين همه دعوي؟ اگر من بيفتم مستي باشم به گل آلوده؛ برخيزم و بشويم. اين سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. اين سخن در دلم عظيم اثر کرد و کودکي وقتي چراغي مي برد و گفت: از کجا آورده اي اين روشنايي؟ بادي در چراغ دميد و گفت: بگوي تا به کجا رفت اين روشنايي تا من بگويم از کجا آورده ام؟ و عورتي روي برهنه و هر دو دست گشاده و چشم آلوده با جمالي عظيم از شوهر خود با من شکايت مي کرد. گفتم: تو اول روي پوش. گفت: من از دوستي مخلوق چنانم که عقل از من زايل شده است و اگر مرا خبر نمي کردي همچنين به بازار خواستم شد. تو با اين همه دعوي دردوستي او چه بودي اگر تو ناپوشيدگي من نديدي؟ مرا از اين عجب آمد .


در ذکر حسن بصري، تذکره الاوليا

No comments: