10/07/2008

رسالة العشق

ديروز حالم هيچ خوب نبود. ببخش اگه از دور انداختنت يا از اينکه هيچي نمي فهمي حرف زدم! تمومش حرف بود! اون تصميمي که گرفته بودم هنوز سر جاشه. حتي اگه ديگرون از شنيدنش شاخ دربيارن. ديشب با پدرت حرف زدم. تو تلفن بهش گفتم که تو، هستي. راستشو بخواي اصلا خوشحال نشد. اول واسه چند دقيقه سکوت کرد بعد با يه صداي بي تفاوت گفت:
-چقدر لازمه؟
منظورشو نفهميدم... گفتم:
-فکر کنم نه ماه، شايدم هشت ماه.
گفت:
-دارم از خرجش حرف ميزنم.
-چه خرجي؟
-خرج خلاص شدن از شرّش
آره درست همين جمله رو گفت. انگار تو هيچ فرقي با آشغال نداري. خيلي آروم بهش گفتم تو رو نگه ميدارم. با يه خطابه بالا بلند که گاهي مثل نصيحت بود، گاهي شبيه دستور ميشد و بعضي جاها شبيه التماس، سعي کرد بهم حالي کنه که دارم اشتباه ميکنم. مخصوصا واسه اينکه اون نمي خواد باهام زندگي کنه. همه اش ميگفت:
-به کارت فکر کن. به مسئوليت هات. به حرف مردم.
جوابشو نمي دادم و اون سکوتمو نشانه ي رضايت ميدونست. آخر سر هم گفت که نگران خرجش نباشم و اون حاضره نصف پولو بده!
حالم به هم خورد. حس ميکردم چيزي نمونده رو گوشي تلفن بالا بيارم. گوشي رو سر جاش گذاشتم و به اين فکر کردم که يه زماني اين مردو دوست داشتم! يه روز بايد من و تو درباره اين دوست داشتن با هم گپ بزنيم. راستشو بخواي من هنوز نفميدم منظور از عشق چيه. به نظرم مياد عشق يه حقه گنده است که واسه سرگرم کردن مردم ساخته شده. هرکي رو ميبيني داره از عشق حرف ميزنه: کشيش ها، آگهي هاي تبليغاتي، نويسنده ها، آدمهاي سياسي، بالاخره اونايي که راست راستي عشق ميکنند. من از اين کلمه لعنتي که همه جا و تو تموم زبونها ورد دهن آدمهاست متنفرم!
راه رفتنو دوست دارم. نوشيدنو دوست دارم. سيگار کشيدنو دوست دارم. آزادي رو دوست دارم. رفيقمو دوست دارم. بچه مو دوست دارم. سعي ميکنم هيچ وقت کلمه دوستت دارم رو بکار نبرم. هيچ وقت به خودم نگم اين چيزي که قلب و روحمو داغون ميکنه عشقه. نميدونم تو رو دوست دارم يا نه. من به تو فقط با حس عاطفه زندگي نگاه ميکنم. ميبينم پدرت رو هم هيچ وقت دوست نداشتم! تموم کساي قبلي هم فقط سايه هايي بودند سر يه جستجو که هميشه شکست همراهش بوده. بودن با پدرت اينو بهم فهموند که هيچي مثل تمايل يه مرد به يه زن يا يه زن به يه مرد آزادي آدمو تهديد نميکنه. هيچ زنجير و طنابي نميتونه تو رو مثل يه برده ي چشم و گوش بسته ي بي اميد نگه داره. واي بحال کسي که خودشو واسه ي همون ميل به کس ديگه اي هديه کنه! با اين کار خودمون يادمون ميره و تموم حقوق آزاديمونو از دست ميديم. مثل يه سگ که تو دريا افتاده و دست و پا ميزنه تا خوشو به ساحلي که وجود نداره برسونه. ساحلي به اسم دوست داشته شدن و عشق کسي بودن اگه به اين ساحل هم برسي تازه از خودت ميپرسي که واسه چي پريدي تو آب؟ چون از خودت راضي نبودي ميخواستي چيزي که دوست داشتي باشي و تو کس ديگه اي ببيني؟ شايدم از ترس سکوت تنهايي؟ شايد محتاج اوني که کسي رو تصاحب کني يا کسي تصاحبت کنه؟ بعضي ها به همين ميگند: عشق!

اوريانا فالاچي، نامه به کودکي که هرگز زاده نشد، ترجمه يغما گلرويي

3 comments:

علی فتح‌اللهی said...

همون بهتر که زاده نشد

شهرام said...

علی جان به سلامتی کم کم داری به بچه هم فکر می کنی که
:(

Anonymous said...

سلام با اجازه شما يكي از لينكهاي قديميتون رو لينك كردم به سايت بالاترين مربوط به شعر نيما ميشد