7/24/2007

شبهای هجر را گذرانديم و زنده ايم!
ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود

7/17/2007

ستار

چه دلپذيراست
اينکه گناهانمان پيدا نيستند
وگرنه مجبور بوديم
هر روز خودمان را پاک بشوييم
شايد هم مي بايست زير باران زندگي مي کرديم
و باز دلپذير و نيکوست اينکه دروغهايمان
شکل مان را دگرگون نمي کنند
چون در اينصورت حتي يک لحظه همديگر را به ياد نمي آورديم
خداي رحيم ! تو را به خاطر اين همه مهرباني ات سپاس ...

فدريکو گارسيا لورکا - Federico Garcí

7/09/2007

دريچه ها

ما چون دو دريچه رو به روي هم
آگاه ز هر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه ي بهشت ، اما ... آه
بيش از شب و روز تير و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر ، كه هر چه كرد او كرد

مهدي اخوان ثالث

7/02/2007

خيال محال

گويند پلنگ حيوان مغروري است. در شبهای بدر کامل، مهتاب را برتر از خويش مي يابد. زين رو به بالاي قله ها صعود ميکند و در حرکتي جنون آميز به قصد بر خاک افکندن حريف زيباي بالانشين به سوي آسمان برمي جهد. عاقبت چنين کاري از ابتدا محتوم است. اين ايده را چه زيبا حسين منزوي به مثابه تلميحي در شعر زير آورده است:


خيال خام پلنگ من به سوي ماه جهيدن بود
... و ماه را ز بلندايش به روي خاک کشيدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پريد و پنجه به خالي زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ وراي دست رسيدن بود

*

گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ي ديدارت
شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود

من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري
که هر دو باورمان ز آغاز به يکدگر نرسيدن بود

اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به کام من
فريبکار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود

*

چه سرنوشت غم انگيزي که کرم کوچک ابريشم
تمام عمر قفس مي بافت ولي به فکر پريدن بود