گفتم :"ميگويد روزي ما هم در کابل تلويزيون دار ميشويم."
"کي؟"
"داوودخان ديگه، خره، رييس جمهور را ميگويم."
حسن پقي خنديد، گفت :"شنيده ام که توي ايران تلويزيون دارند."
آه کشيدم :"امان از اين ايراني ها..." براي بيشتر هزاره اي ها ايران از خيلي نظرها يک جور مامن بود- حدس ميزنم به اين دليل که بيشتر ايراني ها، مثل هزاره اي ها شيعه بودند. اما چيزي که معلمم آن سال تابستان در مورد ايراني ها گفته بود يادم افتاد، که آنها با زبان چرب و نرم و لب خندان، يک دستشان را به دوستي پشت آدم ميگذارند و دست ديگرشان را توي جيب آدم. اين را به بابا گفتم و او گفت معلمم از آن افغاني هاي حسود است، براي اين حسودي ميکند که ايران دارد از کشورهاي قدرتمند آسيا ميشود، اما بيشتر مردم نمي دانند افغانستان کجاي نقشه جهان است. شانه بالا انداخت و گفت :"آدم از گفتن اين موضوع ناراحت ميشود، اما ناراحت شدن از يک حقيقت، بهتر از تسکين يافتن با يک دروغ است."
خالد حسيني، بادبادک باز، ترجمه زيبا گنجي و پريسا سليمان زاده
No comments:
Post a Comment