12/28/2008

در این بن بست

دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند

روزگار غریبی‌ست، نازنین

و عشق را
کنار تیرک راه‌بند
تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن‌بست کج‌وپیچ سرما
آتش را
به سوخت‌بار سرود و شعر
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.

روزگار غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان‌اند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود

روزگار غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی‌ست، نازنین

ابلیس پیروزْمست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

احمد شاملو

12/08/2008

بسم الله ای شمس الضحي

این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین

بی‌هوشی جان‌هاست این یا گوهر کان‌هاست این
یا سرو بستان‌هاست این یا صورت روح الامین

سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و دین

خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین

خورشید اندر سایه‌اش افزون شده سرمایه‌اش
صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین

بسم الله ای روح البقا بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین

هین روی‌ها را تاب ده هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن برگذر بر تارک جان‌ها نشین

ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین

ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین

من کیسه‌ها می دوختم در حرص زر می سوختم
ترک گدارویی کنم چون گنج دیدم در کمین

ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی کز کودکی وز جهل خاید آستین

چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین

در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر
درخورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین

بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کف‌ها طبق بهر نثارش حور عین

این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان
این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب الیمین

مولوی

11/30/2008

هندوانه ها

جوامع غربي پس از کشمکشهاي ممتد با يکديگر و بين خودشان، به جايي رسيده اند که بر سر اصولي سازش کنند. از جمله موارد توافق آنها يکي هم بر سر اين اصل است که ارزش معنوي بايد ما به ازاي مادي بيابد؛ از جمله يعني بايد فرصت شغلي و تحصيلي مساوي براي مرد و زن فراهم باشد و دادگاه در هنگام طلاق، طرفي را که داراي صلاحيت و کفايت بيشتري براي سرپرستي فرزندان است فارغ از جنسيت او تعيين کند. اين ترجيع بند که زن گل است و سنبل است و بلبل است اگر تاثيري در ذهن انسان غربي داشته باشد، تاثيري منفي است و شائبه طفره رفتن از اصل موضوع را به ذهن متبادر ميکند.

محمد قائد، اين صفحه براي شما جاي مناسبي نيست

11/16/2008

سلام علي عزيز

اين دفعه کامنتي گذاشتي که واقعا، سهل و ممتنع، مطلب من، عقايد من و وجدان منو با چالش روبرو کرد. در حقيقت ميتونم بگم که يه کامنت جدي بود و شايد فتح باب يک بحث جدي.
اولا که اينجا بحث به اين خاطر پيچيده شده که پاي مساله ميهن و ميهن پرستي وسط اومده و اين ممکنه موضوع رو تا حد زيادي منحرف کنه. در مورد اين عبارت که در دفاع از ميهن هرکاري مجازه من تا اندازه اي شک دارم. بنظر من در مورد هيچ چيزي هر کاري مجاز نيست. حتي در اطاعت از خدا. مگر در موردي که شما ابراهيم باشيد و يقين داشته باشيد به اينکه آنچه در عالم رويا ميشنويد دستور صريح پروردگاره. تازه ابراهيم(ع) هم ابتدا از خدا ميخواد که نشانه هاش رو نشون بده تا يقينش کامل بشه و دلش آروم بگيره ليکن براي ما که از وحي مستقيم بي بهره ايم حصول به همچين يقيني غير ممکنه. البته اين به معني تعطيلي تمام دستورات خدا نيست بلکه بايد ظرف و مظروف رو هم سنجيد. فقط کافيه نگاهي به کاري که ابراهيم مصمم به انجامش بود و در حقيقت مصداق بارز "هرکاري" بود بندازيم.َ
درهرحال، من به توجيه کردن وسيله توسط هدف اعتقاد ندارم. چون به اعتقاد پوپر هيچ تضميني وجود نداره که اون وسيله تنها و تنها براي وصول به هدف به شما کمک کنه و هيچ تاثير جانبي اي ايجاد نکنه(که البته به عقيده اون هميشه ايجاد ميکنه ضمن اينکه حصول به هدف هم هيچ وقت کامل نيست)
در مورد افه جوانمردي و به باد دادن مملکت با تو موافقم. قائم مقام فراهاني وقتي که وزير محمدشاه شد چون داغ عهدنامه ترکمانچاي هنوز تازه بود اين سخن رو همه جا به زبون مي آورد که " من به مردي و نامردي اين عهدنامه رو ملغي خواهم کرد" قطعا در مورد مملکت اين مساله شکل ديگه اي پيدا ميکنه. مثلا من اعتقاد دارم که شاه يک مملکت زياد نمي تونه آوانگارد عمل کنه يا زياد جهان وطن يا منطقي باشه. در مورد رضا شاه ميگند که اگر در جلسه اي صحبت از اين ميشد که مثلا تعداد درياچه هاي سوييس از ايران بيشتره بهش بر ميخورد! و قهر ميکرد! که البته اينطوري هم بايد باشه. اما همين چيزها هم حد و حدودي داره و در جايگاههاي مختلف متفاوته. مثلا اين اخلاق براي يک شاه پسنديده است اما آيا از يک روشنفکر هم قابل قبوله؟
من تقريبا شکي ندارم که خيلي از مردمان اين سرزمين اگر پاش بيفته حاضرند جونشون رو فداي اين کشور بکنند. اما همين مردم حاضر نيستند قانون کشوري رو که حاضرند براش بميرند رو رعايت کنند. نه تنها اگه پليس نباشه از چراغ قرمز رد ميشند ... اگه پاش برسه از رشوه گرفتن هم ابايي ندارند. اين يک ويژگي نهادينه فرهنگيه و قابل انکار نيست.
تا صحبت از ميهن ميشه همه معتقدند که حاضرند براش کشته بشند اما آخه مگه براي ساختن مملکت هميشه بايد همه کشته بشند؟ توي تمام سرود هاي ما از سرود ملي بگير(در راه تو کي ارزشي دارد اين جان ما) تا آهنگي که آرش واسه جام جهاني خونده(اگه پاش بيفته واسه ايران مي ميريم) هرجا صحبت از ايران ميشه فورا صحبت از مردن براي ايران هست. آخه اين چه اژدهايه که توي ذهن ما لونه کرده و اسمش رو گذاشتيم وطن و مثل ضحاک از جون جوونهاش تغذيه ميکنه.
تراژدي رستم و سهراب شايد حق مطلب رو درست ادا نکنه. اما اگه قبول داشته باشي ، اسطوره هاي هر سرزميني آيينه تمام نماي طرز تفکر و هويت و فلسفه زندگي مردمان اون سرزمين هست و سهراب بايد کشته ميشد وگرنه ما ايراني نبوديم، يا مثلا سياوش، آهان سياوش مثال مناسب تريه. اونجا که جوون بيچاره متهم به اين ميشه که به زن پدرش نظر داره- که حالا توي شاهنامه نظري هم نداره اما فرض کن داشت مگه تمام زنهاي زيبا و جوون بايد مال پدرشاهها باشه که يک عمر توي اين مملکت حرمسرا داري کردند- بعد هم که قضيه ثابت ميشه که اينطور نبوده باز دست از سرش بر نميدارند و اينقدر براش دسيسه چيني ميکنند که مجبور ميشه بذاره بره- و مگر نه اينکه خيلي جوونها گذاشتند و رفتند- خوشبختانه امروز ديگه اون سيستم پدر شاهي توي اونور آب وجود نداره که درآخر سياوش، باز قرباني همون سيستم پدرشاهي مشابه بشه و ما سالها براي غربت و مظلوميتش زار بزنيم و اين هم جزء شاکله هاي هويتي ما بشه.
در مورد ميهن پرستي هم فکر ميکنم صفحات تاريخ بشر بيشتر از اونکه از آدمهايي پر باشه که با حفظ اصول جوانمردي مملکت ها رو به باد داده باشند از آدمهايي پره که به اسم مليت و سوار بر اصول مطنطن ميهن پرستي و ناسيوناليزم از مردمشون سوء استفاده کردند و مملکت شون رو به باد دادند.
در نهايت فکر ميکنم اگر وطن مهمه، اگر زبان مهمه، اگر هويت مهمه براي اينه که انسان مهمه و هرکدوم از اين مسائل اگر سد راه انسان قرار بگيره بايد برداشته بشه اينها تا جايي موجهند که در خدمت من باشند نه من در خدمت اونها چون عمر کوتاهه و دعواهاي عمرو و زيد طولاني.

بي خيال فرش

سينما جمهوري تهران، صبح روز گذشته دچار سانحه آتش‌سوزي شد و بخش‌هايي از آن به کلي از بين رفت.
علي مصفا اعلام کرد در صورتي که مشخص شود آتش‌سوزي سينما جمهوري عمدي و پيامي سياسي براي وي بوده، به اقدام براساس باورهايش همچنان ادامه خواهد داد.
منبع: راديو زمانه
از اين گفته چه برداشتي ميشه کرد؟ من اينجور برداشت ميکنم که اگر ثابت بشه که آتش سوزي عمدي نبوده و در نتيجه اتصالي سيمکشي هاي پوسيده بوده بي خيال باور ماور ميشم و ميرم سراغ يه کار نون و آب دار تر مثلا ميکوبمش و ميکنمش مجتمع موبايل فروشي و سالي کلي مداخل به هم ميزنم. در غير اينصورت يعني اينکه بفهمم که عمدي بوده تا آخرش واي ميستم و ايستادگي ميکنم.
ما هم ميگيم بدا به حالشون! اعلیحضرت دست نگه دار وگرنه دنيا رو خون ميگيره.

11/11/2008

Change

مطلب پريساي عزيز رو که خوندم يک موضوعي به ذهنم رسيد که فکر کردم ارزشش رو داره که تايپش کنم. چون کمي طولاني شد و احساس کردم که ممکنه کس ديگه اي هم دوست داشته باشه بخونه گذاشتمش تو وبلاگ خودم:
کلا جامعه عجيبي داريم. يه جورايي به يه مدل کميک-تراژيک ميل ميکنه. مثلا جوون هاشو ببينيد؛ جوون هايي که توي هر جامعه اي بايد سمبل هيجان و شور و عقل گريزي باشند در اينجا سمبل عقل و خردورزي و محافظه کاري و افسردگي اند و براي نسل قبل که براي هرچيزي از پول و قدرت گرفته تا اعتقادات، توي سر هم ميزنند و راه براه سرهم کلاه ميگذارند معلم اخلاق و تساهل و عزت نفس و کرامت انساني.
در عوض نسل قبلي، امروز به نوعي نيرواناي فکري! رسيده که ديگه دلش نميخواد افکار و اعتقاداتش رو تغيير بده و فکر ميکنه در بهترين حالت خودش قرار داره و به نام تجربه آنچنان زهر بدبيني و پارانويا رو آروم آروم وارد خون جوونهاي سرشار از شور و نشاط و ميل به تغيير ميکنه که از جوونها آدمهاي مسخ شده اي مثل خودش بسازه.
صحنه جالبي که من بارها ديدم اينه که خيلي تمايل داره که توي هرچيزي از برنامه جمعه شب فوتبال دو تا صف اتوبوس از جوون ها جلو بزنه و معمولا هم جوون ها با بردباري تحمل ميکنند و اجازه ميدند که با اين احساسش که "هنوز هم دود از کنده بلند ميشه" و "هنوزم از صدتا جوون سرم چونکه ميتونم سرشونو کلاه بذارم" حال کنه. در حاليکه تنها کافيه که دماغش رو بگيري تا جونش سريعا استيفا بشه. يا با وجود شلوغي بيش ازحد اتوبوس منتظر بعدي نميشه و خودشو ميچپونه تو به اميد اينکه حتما يکي پيدا ميشه که مراعات من پيرمردو بکنه. من اسم اينو ميذارم سوء استفاده از عمري که تازه معلوم نيست صرف چه خيانتي به نسل بعديش کرده.
به هرحال از ملتي که در اسطوره اش هم پير، سر جوون رو کلاه ميذاره و با ناجوانمردي اونو ميکشه و در نهايت هم شروع به گريه و زاري در سوگش ميکنه نبايد انتظار داشت که پيرهاش غير از مظلوم نمايي، هوچي گري، تندروي، جو زدگي، خساست ، خودکامگي و عقده هاي حقارت و خودبزرگ بيني توامان دستاورد ديگه اي به جامعه ي با اکثريت خاموش جوان عرضه کنند.
آرزو ميکنم هرگز به سن پيري نرسم يا لااقل بتونم ذهنم رو از گزند پيري مصون نگه دارم.

11/06/2008

علوم انساني

عقل فرنگى به هيچ وجه بيشتر از عقل ما نيست، حرفى كه هست در علوم ايشان است و قصورى كه داريم اين است كه هنوز نفهميده‏ايم كه فرنگى‏ها چقدر از ما پيش افتاده‏اند. ما خيال مى‏كنيم كه درجه ترقى آنها همانقدر است كه در صنايع ايشان مى‏بينيم و حال آنكه اصل ترقى ايشان در آئين تمدن بروز كرده است و براى اشخاصى كه از ايران بيرون نرفته‏اند، محال و ممتنع است كه درجه اين نوع ترقى فرنگ را بتوانند تصور نمايند. اين مطلب عمده را نمى‏توان بيان بكنم مگر به تشبيه مطالب مأنوس.
كارخانجات يوروپ بر دو نوع است: يك‏ نوع آن را از اجسام فلزات ساخته‏اند و نوع ديگر از افراد بنى‏نوع انسان ترتيب داده‏اند. مثلا از چوب و آهن يك كارخانه ساخته‏اند كه از يك طرف پشم مى‏ريزند و از طرف ديگر ماهوت برمى‏دارند. و همچنين از بنى‏نوع انسان يك كارخانه ساخته‏اند كه از يك طرف اطفال بى‏شعور مى‏ريزند و از سمت ديگر مهندس و حكماى كامل بيرون مى‏آورند. محصول كارخانجات فلزى كم‏وبيش در ايران معروف است، مثل ساعت و تفنگ و تلگراف و كشتى بخار. از وضع ترتيب اين قسم كارخانجات فى‏الجمله اطلاع داريم. اما از تدابير و هنرى كه فرنگيها در كارخانجات انسانى به كار برده‏اند اصلا اطلاعى نداريم. مثلا هيچ نمى‏دانيم كه الان در لندن يك كارخانه هست كه اگر از پانصد كرور ماليات ديوان كسى ده تومان بخورد، در آن كارخانه لامحاله معلوم مى‏شود و نيز در پاريس چنان كارخانه‏اى هست كه اگر در ميان هفتاد كرور نفس، به يكى ظلم بشود حُكماً در آنجا بروز مى‏كند و همچنين كارخانه‏اى دارند وقتى كه ده كرور پول در آنجا بريزند بعد مى‏توانند صد و بيست كرور پول نقد از همان كارخانه بيرون بياورند و خرج كنند.
ملل يوروپ هر قدر كه در كارخانجات و فلزات ترقى كرده‏اند، صد مراتب بيشتر در اين كارخانجات انسانى پيش رفته‏اند. زيرا كه اختراعات صنايع فرنگ، اغلب حاصل عقل يك نفر يا نتيجه اجتهاد چند نفر از ارباب صنايع بوده است و حال آنكه اين كارخانجات انسانى حاصل عقول و اجتهاد كل حكماى روى زمين است. مثلا هرگز بيست نفر مهندس جمع نشده‏اند كه يك كارخانه ساعت بسازند، اما حال هزار سال است كه در انگليس و فرانسه سالى هزار نفر از عقلا و حكماى ملت جمع مى‏شوند و در تكميل كارخانجات انسانى مباحثات و اختراعات تازه مى‏نمايند.
از اين يك نكته مى‏توان استنباط كرد كه فرنگيها بايد چقدر در اين كارخانجات انسانى ترقى كرده باشند. حال چيزى كه در ايران لازم داريم اين كارخانجات انسانى است. مثل كارخانه ماليات، كارخانه لشكر، كارخانه عدالت، كارخانه علم، كارخانه امنيت، كارخانه انتظام و غيره. هرگاه بگوئيم ما اينها را داريم سهو غرايبى خواهيم كرد و اگر بخواهيم ما خودمان بنشينيم و اين نوع كارخانجات اختراع بكنيم مثل اين خواهد بود كه بخواهيم از پيش خود كالسكه آتشى بسازيم. در فرنگ ميان اين كارخانجات‏ انسانى يك كارخانه دارند كه در مركز دولت واقع شده است و محرك جميع ساير كارخانجات مى‏باشد. اين دستگاه بزرگ را «دستگاه ديوان» مى‏نامند.

ميرزا مَلكَم ‏خان ناظم ‏الدوله ، رسالۀ تنظيمات

10/26/2008

ديپلوماسي

نفسي بيا و بنشين تا ببينيم...
تا کجاها مرز چشمان توست؟
تا کجاها مرز غم هاي من است؟
آبهاي ساحلي تو کجا آغاز شود؟
خون من کجا پايان پذيرد؟
بنشين تا به توافق برسيم
که بر کدام پاره از پيکرم
فتوحات تو پايان گيرد...
و در کدام ساعت شب
شبيخون تو آغاز شود؟

نزار قبانی

10/07/2008

رسالة العشق

ديروز حالم هيچ خوب نبود. ببخش اگه از دور انداختنت يا از اينکه هيچي نمي فهمي حرف زدم! تمومش حرف بود! اون تصميمي که گرفته بودم هنوز سر جاشه. حتي اگه ديگرون از شنيدنش شاخ دربيارن. ديشب با پدرت حرف زدم. تو تلفن بهش گفتم که تو، هستي. راستشو بخواي اصلا خوشحال نشد. اول واسه چند دقيقه سکوت کرد بعد با يه صداي بي تفاوت گفت:
-چقدر لازمه؟
منظورشو نفهميدم... گفتم:
-فکر کنم نه ماه، شايدم هشت ماه.
گفت:
-دارم از خرجش حرف ميزنم.
-چه خرجي؟
-خرج خلاص شدن از شرّش
آره درست همين جمله رو گفت. انگار تو هيچ فرقي با آشغال نداري. خيلي آروم بهش گفتم تو رو نگه ميدارم. با يه خطابه بالا بلند که گاهي مثل نصيحت بود، گاهي شبيه دستور ميشد و بعضي جاها شبيه التماس، سعي کرد بهم حالي کنه که دارم اشتباه ميکنم. مخصوصا واسه اينکه اون نمي خواد باهام زندگي کنه. همه اش ميگفت:
-به کارت فکر کن. به مسئوليت هات. به حرف مردم.
جوابشو نمي دادم و اون سکوتمو نشانه ي رضايت ميدونست. آخر سر هم گفت که نگران خرجش نباشم و اون حاضره نصف پولو بده!
حالم به هم خورد. حس ميکردم چيزي نمونده رو گوشي تلفن بالا بيارم. گوشي رو سر جاش گذاشتم و به اين فکر کردم که يه زماني اين مردو دوست داشتم! يه روز بايد من و تو درباره اين دوست داشتن با هم گپ بزنيم. راستشو بخواي من هنوز نفميدم منظور از عشق چيه. به نظرم مياد عشق يه حقه گنده است که واسه سرگرم کردن مردم ساخته شده. هرکي رو ميبيني داره از عشق حرف ميزنه: کشيش ها، آگهي هاي تبليغاتي، نويسنده ها، آدمهاي سياسي، بالاخره اونايي که راست راستي عشق ميکنند. من از اين کلمه لعنتي که همه جا و تو تموم زبونها ورد دهن آدمهاست متنفرم!
راه رفتنو دوست دارم. نوشيدنو دوست دارم. سيگار کشيدنو دوست دارم. آزادي رو دوست دارم. رفيقمو دوست دارم. بچه مو دوست دارم. سعي ميکنم هيچ وقت کلمه دوستت دارم رو بکار نبرم. هيچ وقت به خودم نگم اين چيزي که قلب و روحمو داغون ميکنه عشقه. نميدونم تو رو دوست دارم يا نه. من به تو فقط با حس عاطفه زندگي نگاه ميکنم. ميبينم پدرت رو هم هيچ وقت دوست نداشتم! تموم کساي قبلي هم فقط سايه هايي بودند سر يه جستجو که هميشه شکست همراهش بوده. بودن با پدرت اينو بهم فهموند که هيچي مثل تمايل يه مرد به يه زن يا يه زن به يه مرد آزادي آدمو تهديد نميکنه. هيچ زنجير و طنابي نميتونه تو رو مثل يه برده ي چشم و گوش بسته ي بي اميد نگه داره. واي بحال کسي که خودشو واسه ي همون ميل به کس ديگه اي هديه کنه! با اين کار خودمون يادمون ميره و تموم حقوق آزاديمونو از دست ميديم. مثل يه سگ که تو دريا افتاده و دست و پا ميزنه تا خوشو به ساحلي که وجود نداره برسونه. ساحلي به اسم دوست داشته شدن و عشق کسي بودن اگه به اين ساحل هم برسي تازه از خودت ميپرسي که واسه چي پريدي تو آب؟ چون از خودت راضي نبودي ميخواستي چيزي که دوست داشتي باشي و تو کس ديگه اي ببيني؟ شايدم از ترس سکوت تنهايي؟ شايد محتاج اوني که کسي رو تصاحب کني يا کسي تصاحبت کنه؟ بعضي ها به همين ميگند: عشق!

اوريانا فالاچي، نامه به کودکي که هرگز زاده نشد، ترجمه يغما گلرويي

10/05/2008

به چنين جاي در اين وقت

بر من که صبوحي زده‌ام خرقه حرامست
اي مجلسيان راه خرابات کدامست

هر کس به جهان خرميي پيش گرفتند
ما را غمت اي ماه پري چهره تمامست

برخيز که در سايه سروي بنشينيم
کان جا که تو بنشيني بر سرو قيامست

دام دل صاحب نظرانت خم گيسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دامست

با چون تو حريفي به چنين جاي در اين وقت
گر باده خورم خمر بهشتي نه حرامست

با محتسب شهر بگوييد که زنهار
در مجلس ما سنگ مينداز که جامست


غيرت نگذارد که بگويم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست

دردا که بپختيم در اين سوز نهاني
وان را خبر از آتش ما نيست که خامست

سعدي مبر انديشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشيني همه کامست

10/04/2008

فتواي سومين

يغماي جندقي- شاعر صوفي مسلک عهد قاجار- با ملا احمد نراقي دوستي نزديک داشته اند. ملا احمد نراقي نيزکه دستي در شعر داشته، گهگاهي سروده هاي خود را نزد يغما ميخوانده است.
مشهور است که روزي شعر زير را براي او ميخوانَد:

عاشق ار بر رخ معشوق نگاهي بکند
نه چنان است گمانم که گناهي بکند

مابه عاشق نه همين رخصت ديدار دهيم
بوسه را نيز دهيم اذن که گاهي بکند

يغما پس از شنيدن اين شعر مدتي ساکت مي ماند. نراقي ميگويد: چرا چيزي نميگويي؟ يغما پاسخ ميدهد: منتظر فتواي سومينم.

9/30/2008

سخت گيري و تعصب

اين جهان همچون درختست اي کرام
ما براو چون ميوه هاي نيم خام

سخت گيرد ميوه ها مرشاخ را
چون که در خامي نشايد کاخ را

چون بپخت و گشت شيرين لب گزان
سست گيرد شاخه ها را بعد از آن

سخت گيري و تعصب خامي است
تا جنيني کار خون آشامي است

جلال الدين مولوی

9/25/2008

مک کين

خواستم به بهانه انتخابات امريکا يه حرفي زده باشم ،ضمنا وجود هرگونه شباهت با هر نوع ترانه فولکلور تکذيب ميشود:

پريشان سنبلان پُرتاب مک کين
خماري نرگسان پرخواب مک کين

بَريني تا که دل از ما بُريني
بُرينه روزگار اشتاب مک کين

9/23/2008

گيسو بلند

نپرسيد اين شعر از کيه چون خودم هم نمي دونم. تنها چيزي که ازش ميدونم اينه که ديشب از عزيزي به من رسيد و مرا غرق طراوت باران کرد:

گيسو بلند
با آن شميم تازه که داري
دستي به ما برآر

بانوي شاليزاران!
باران

ميخواهم از حضور تو باري
ميناي آسمان را
در گردش آورم
وز نوشبار عشق
بنوشانم
اين خشکبار خسته
دلم را
تا با تمام هلهله هاي زمين در آويزم
آوازهاي زندگي ام را

بانوي شاليزاران
باران...

8/30/2008

هشدار: خطر سقوط به داخل آدمها

به گزارش فارس، غلامعلي حداد عادل گفت:" يکي از خطرهايي که فارسي را تهديد ميکند هجوم بي حصار واژه هاي بيگانه است که با توسعه علم، سيل آسا زياد ميشوند. محيط اينترنت زبان فارسي را محاصره کرده و در فشار قرار داده و حتي بي سوادان هم پيامک را با حروف انگليسي مينويسند و اين باعث تفاخر بي سوادان شده است."
از اين مساله دو چيز به ذهن خطور ميکند: يکي اينکه رسم الخط انگليسي آنقدر آسان است که بي سوادان بدون آموزش چنداني قادر به يادگيري آن هستند و دوم اينکه اين سيل و محاصره و فشار، چه وقت منجر به سقوط ميشود؟

8/18/2008

غرش خرس درماوراء قفقاز

آلمانها در دو جنگ منکوب شدند. در شرق روسها آنقدر خوش اقبال نبودند که بتوانند همانند ژرمن ها بر مدرنيته مورد تعريف انگلوساکسون ها گردن نهند و همچنان نيمه مدرن باقي ماندند. اما اکنون ديگر نه از آن پيمانهاي سخاوتمندانه غرب با روسيه که در اواخر جنگ دوم بسته شد و روسيه را فرمانرواي مطلق العنان اروپاي شرقي ساخت و به مسکو فرصت داد که از خاکستر جنگ به هيات ابر قدرتي درجه اول قد راست کند، خبري هست و نه از آن ايدئولوژي جهان شمول مارکسيسم که روسيه به مدد آن سالها قدرت قوم اسلاو را برخ کشيد. اينک پس از گذشت قريب به دو دهه که خرس ها مشغول بازسازي غرور منهدم شده خود بودند و به مدد صعود روز افزون بهاي انرژي در جهان، فرصت مناسبي براي آنان پديد آمده است تا بار ديگر قدرت خود را به رقبايشان نشان دهند.
ساموئل هانتينگتون در مقاله معروف " برخورد تمدن ها"(1) روسيه را کشوري از درون گسيخته ميداند:
"مهمترين کشور از درون گسيخته در سطح جهان، روسيه است. اين پرسش که آيا روسيه بخشي از غرب است يا رهبر يک تمدن مشخص اسلاو-ارتدوکس، در تاريخ روسيه تکرار شده است. اين موضوع با پيروزي کمونيسم در روسيه از يادها رفت، چرا که روسيه يک ايدئولوژي غربي را وارد کرد، آن را با شرايط روسيه تطبيق داد و سپس با شعار همان ايدئولوژي، غرب را به چالش خواند. سلطه کمونيسم به بحث درباره "غربي شدن در برابر روسي بودن" پايان داد. اما با بي اعتبار شدن کمونيسم، روسها بار ديگر با اين مساله روبرو شده اند... سرگئي استنکويچ معتقد است که روسيه بايد حمايت اتباع خود در ديگر کشورها را در تقدم قرار دهد، ارتباط ترکي-اسلامي خود را تقويت کند، و يک شيوه پذيرفتني براي تخصيص مجدد منابع، امکانات، روابط و منافع خود با توجه به آسيا و شرق در پيش گيرد. "
اين از درون گيسختگي، تجويز دستيازي به بحرانهايي در بيرون از فدراسيون را از سوي روسها جهت تحت الشعاع قرار دادن و فرافکني تناقضات داخلي، ضروري ميسازد. امروز ديگر پيمان ورشو که در برابر ناتو، شرق اروپا را به روسيه پيوند و در يک جبهه واحد عليه غرب قرار ميداد نه تنها وجود ندارد بلکه در همان ورشو تلاش ميشود پيماني با ايالات متحده در چارچوب سپر دفاع ضد موشکي اروپا، که سخت مورد اعتراض روسها ست به امضا رسد. از سويي ديگر پيمان ناتو تقريبا خود را به مرزهاي روسيه رسانده است. اکنون ديگر ساکنين کرملين، از هراس انقلاب مخمليني ديگر يا انعقاد پيماني استراتژيک از سوي اقمار سابق خود با ايالات متحده، که بيش از پيش منافع روسيه را به چالشي جديد فرا خوانَد، نميتوانند سر آسوده به بستر بگذارند.
در شمال قفقاز مردماني زندگي ميکنند که با اينکه بسياري از آنها تذکره هاي روسي دارند ليکن در منطقه اي خود مختار در شمال گرجستان سکونت دارند و دولت گرجستان در طي ساليان پس از استقلال، بارها درصدد تحديد خودمختاري در آن نواحي بر آمده است. سواي اين موضوع و همينطور بحث پيوستن گرجستان به سازمان پيمان آتلانتيک شمالي، اين کشور از بابتي ديگر نيز مغضوب همسايه قدرتمند شمالي است؛ پروژه خط لوله نفتي بحث برانگيز باکو- تفليس- جيهان که نفت جمهوري آذربايجان را درست در زير چشم روسها و دور از دسترس آنان، به بندر جيهان در ترکيه ميرساند تنها با اراده دولت ايالات متحده امکان عملياتي شدن يافت و در اين ميان روسها و ايراني ها را عليرغم مزيت نسبي هردو، به مسير انتخاب شده بي نصيب گذاشت.
گسيل ارتش گرجستان به استان خود مختار خود و واکنش بيش از اندازه خشن روسيه تحت عنوان حمايت از اتباع خود در همين چارچوب ارزيابي ميشود و ميتواند حاوي پيامي روشن به غرب باشد که نبايد خرسها را دست کم گرفت زيرا مدت زماني است که گرماي نفتهاي سه رقمي آنان را از خواب زمستاني بيدار کرده است.
لحن ايالات متحده در مواجهه با اين بحران هر لحظه تند تر ميشود. مردمان اروپاي شرقي که هنوز خاطرات تانکهاي روسي را در چکسلواکي و مجارستان به ياد دارند، براي عقد پيمانهاي دفاعي با غرب مصمم تر ميشوند اما دراروپاي غربي - که دست خود را زير سنگ گاس پروم مي بيند- اين لحن اندکي ملايم تر است. بحث انرژي تنها به گاس پروم محدود نميشود؛ جريان انرژي کمي آن سو تر در تنگه هرمز نيز با تهديدهايي روبروست که با توجه به عبور حجم 40 درصدي کل نفت صادراتي جهان از اين آبراهه اوضاع را تا حدود زيادي پيچيده تر ميسازد.
هرچند آتش بحران گرجستان بزودي به خاموشي خواهد گراييد ليکن اين سر آغازي است بر تغيير دکترين سياسي غرب در معادلات قدرت در جهان که هم بايد بيش از هر زمان ديگربر ضرورت رها شدن از وابستگي به انرژي هاي آغشته به خون با منشا شرقي تاکيد داشته باشد و هم بتواند محمل مناسبي براي در اختيار گرفتن کنترل شريان نفت در مناطق نفت خيز بحران ساز فراهم کند.


(1)Samuel P.Huntington, "The Clash of Civilization?" Foreign Affairs, (Summer, 1993)


2008/8/17

8/12/2008

بختياري

از بختياري ماست شايد که آنچه مي‌خواهيم

يا بدست نمي‌آيد

يا از دست مي‌گريزد

از بختياري ماست شايد


مارگوت بيکل، ترجمه احمد شاملو

8/06/2008

ناراحت شدن از يک حقيقت

گفتم :"ميگويد روزي ما هم در کابل تلويزيون دار ميشويم."
"کي؟"
"داوودخان ديگه، خره، رييس جمهور را ميگويم."
حسن پقي خنديد، گفت :"شنيده ام که توي ايران تلويزيون دارند."
آه کشيدم :"امان از اين ايراني ها..." براي بيشتر هزاره اي ها ايران از خيلي نظرها يک جور مامن بود- حدس ميزنم به اين دليل که بيشتر ايراني ها، مثل هزاره اي ها شيعه بودند. اما چيزي که معلمم آن سال تابستان در مورد ايراني ها گفته بود يادم افتاد، که آنها با زبان چرب و نرم و لب خندان، يک دستشان را به دوستي پشت آدم ميگذارند و دست ديگرشان را توي جيب آدم. اين را به بابا گفتم و او گفت معلمم از آن افغاني هاي حسود است، براي اين حسودي ميکند که ايران دارد از کشورهاي قدرتمند آسيا ميشود، اما بيشتر مردم نمي دانند افغانستان کجاي نقشه جهان است. شانه بالا انداخت و گفت :"آدم از گفتن اين موضوع ناراحت ميشود، اما ناراحت شدن از يک حقيقت، بهتر از تسکين يافتن با يک دروغ است."

خالد حسيني، بادبادک باز، ترجمه زيبا گنجي و پريسا سليمان زاده

8/03/2008

آن خاقان محقق

فتحعلی شاه به سفیر خود در استامبول مینویسد:
اول) بر ذمت تو لازم است که به درستی تحقیق کنی که وسعت ملک فرنگستان چه قدر است و آیا کسی به نام پادشاه فرنگ وجود دارد یا نه. در صورت وجود داشتن پایتختش کجاست.
دوم) فرنگستان عبارت از چند ایل است. آیا شهرنشینند یا چادرنشین و آیا خوانین و سرکردگان ایشان کیانند.
سوم) در باب فرانسه غوررسی خوبی بکن و ببین فرانسه هم یکی از ایلات فرنگ است و یا گروهی دیگر است و ملکی دیگر دارد. بناپارت نام کافری که خود را پادشاه فرانسه می داند کیست و چه کاره است.
چهارم) در باب انگلستان تحقیق جداگانه و علیحده کن و بببین ایشان که در سایه ی ماهوت و پهلوی قلم تراش این همه شهرت پیدا کرده اند از چه قماش به شمار می روند و از چه قبیل قومند و آیا این که می گویند در جزیره ای ساکنند و ییلاق و قشلاق ندارند و قوت غالبشان ماهی است راست است یا نه. اگر راست باشد چطور می شود در یک جزیره بنشینند و هندوستان را فتح کنند. پس از آن در حل این مسأله ی دیگر که در ایران این همه به ذهن ما افتاده صرف مساعی و اقدام بنما و نیک بفهم که در میان انگلستان و لندن چه نسبت است آیا لندن جزوی از انگلستان است یا انگلستان جزوی از لندن است.
پنجم) به علم الیقین تحقیق کن که کمپانی هند شرقی که این همه مورد بحث و گفت وگو است با انگلستان چه رابطه ای دارد.....
ششم) از روی قطع و یقین غوررسی در حالت ینگی دنیا کن. در این باب سرمویی فرونگذار.
هفتم) و بلکه آخر تاریخ فرنگستان را بنویس و در مقام تفحص و تجسس بر این که اسلم شقوق و احسن طرق برای هدایت فرنگستان گمراه به شاه راه اسلام و بازداشتن ایشان از اکل میته و لحم خنزیر کدام است.

برگرفته شده از سايت :www.webneveshtha.com

7/31/2008

I'm king of the world

با هواپيمای چارتر ايران اير به همراه شاه به زوريخ رفتم. درباره اوضاع بين المللی و انواع مختلف سلاح ها صحبت كرديم. شاه حسابی سرحال است. گفت" من بر اثر تجربه دريافته ام كه هر كسی با من در بيفتد پايان غم انگيزی پيدا می كند. ناصر كه ديگر وجود ندارد. جان و رابرت كندی هر دو كشته شدند، برادرشان ادوارد هم كه آبرويش رفته، خروشجف از كار بركنار شد. اين ليست پايان ندارد. همين فرجام در انتظار دشمنان داخلی من نيز هست. مصدق را ببين، همينطور قوام... رهبری ايران در سراسر خاورميانه مورد قبول سراسر دنياست.

خاطرات اسدالله علم ،بیست و هفتم بهمن 1347

7/22/2008

برای حميد هامون

من‌ام آری من‌ام
که از اين‌گونه تلخ مي‌گريم
که اينک
زايش من
از پس دردی چهل‌ساله
در نگرانيِ اين نيم‌روز تفته
در دامانِ تو که اطمينان است و پذيرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگراني‌ اين لحظه‌ی ياءس،
که سايه‌ها دراز مي‌شوند
و شب با قدم‌های کوتاه
دره را مي‌انبارد.

ای کاش که دست تو پذيرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که اين
همه
پيروزی حسرت است،
بازآمدن همه بينايي‌هاست
به هنگامي که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و ديری نخواهد گذشت
که چشم‌انداز
خاطره‌يي خواهد شد
و حسرتي
و دريغي.
که در اين قفس جانوری هست
از نوازش دستان‌ات برانگيخته،
که از حرکت آرام اين سياه‌جامه مسافر
به خشمي حيواني مي‌خروشد.

احمد شاملو

7/20/2008

هيچي ديگه

امروز رفته بوديم تشييع جنازه خسرو شکيبايي. از اولش اين پرويز پرستويي ميکروفن رو گرفته بود دستش و کنترل اعصابش رو هم داده بود دست... هي داد ميزد آقا ساکت باشيد. بريد عقب تر ميخواد خسرو بياد تو. مردم هم انگار نه انگار البته اگر هم ميخواستند نمي تونستند. يه جا اينقدر داد زد که ميکروفونو يه شير پاک خورده اي براش قطع کرد. گفتم بابا يه ذره گوش کنيد ديگه، الانه که اين يکي هم سکتهه رو بزنه اونوقت اعصابمون خورد بشه ها!
از وقايع ديگه يکي اينکه يه ياروهه هي ميرفت پشت جمعيت يه بوق گنده ميزد بعدش هم تو غبارها گم ميشد. آدم مسني هم بود. نمي شد بهش چيزي گفت. گفتم بابا فضا سنگينه بنده خدا ميخواد يه انبساط خاطري ايجاد کنه.
کيميايي و رضا کيانيان و خيلي هاي ديگه رو هم ديديم ولي من تنها از مهتاب کرامتي عکس گرفتم اون هم شونصد تا. چراش هم به خودم مربوطه.
يکي از مسائل مبتلا به ديگه اينکه: هيچي ديگه " ما هيچ ما نگاه"

7/19/2008

اين ما کيست؟

تازه، اين "ما" كيست؟ آيا "بني طرف" و "شادلو"، "هزاره"، "شاهسون"، "ممسني"، "كهگيلويه‌اي"، "تالشي"، كوهستان‌نشين دامن البرز، گيلك، لر، چهارلنگه، شيباني و قشقائي، و هي بشمار... اين‌ها تمام از يك نژاد و يك خون‌اند؟ اصلا نژاد و خون در جائي كه چهارراه رفت و آمد هر ايل و ايلغار بوده است مطرح يا قابل قبول‌اند؟ حالا بگذر از اين كه تجربه‌هاي دقيق علمي اين ادعاها را مي‌تكاند و مي‌پاشاند، يك نگاه بينداز به شكل و قد و قواره و رنگ و زبان ولهجه و آداب وخورد و خوراك و لباس مردمي كه دراين بازماندۀ خاكي كه ازشكست‌هاي فتحعليشاهي به اسم ايران ماند زندگي دارند، اين "ما"، حالا بگو كه نه از روي قصد لذت گرفتن از حوادث بيرون از حدود عادي و امثال جيمزباند يا حسين كرد ودارتانيان، از اين "سوپرمن"‌هاي امروزي تا گردان ميز گرد آرتورشاه، و گيو و توس و اشكبوس و رستم و اسفنديار، نه، به حسب "مليت"، به حسب "همخوني" چه جور آن كس كه دركرانه درياي فارس بر رسم زنگبار "زار" مي‌گيرد، يا دركردستان پاي برهنه روي آتش خلواره مي‌گذارد و آرام ازآن گذر مي‌كند، يا در بلوچستان فعلا فراري بي‌پاسپورت را مي‌رساند به پاكستان و ازآن جاهروئين قاچاق مي‌آورد براي "هم ميهن" در "سرزمين اجدادي" اينها چگونه رستم را به صورت اجداد "ملي" خود بايد بستايند درمشاركت به آنكه فرارش داد يا هروئين برايش آورد، يا در پيچ گردنه لختش كرد؟ و يا تو حق مي‌دهي به يك چنين ستودن همخوني و "اصالت ملي" و"وحدت قومي" بي‌آنكه شيشكي براي خودت ول دهي؟ آيا نمي‌خواهي يكبارهم از ابزاري كه ترا ازديگر آفريده‌ها ممتاز مي‌سازد - يا ميگوئي كه ميسازد - استفاده‌اي ببري تابه نيروي آن بينديشي كه اين قاطيغورياس‌هاي ارثي كه مثل لهجه‌هاي محلي درتو رشد كرده‌اند تا چه اندازه ارزشي دارند. بيش از دوازده قرن دراين زبان فارسي–دري كه درواقع تنها پايه‌اي براي خاص كردن اين فرهنگ است اسمي ورسمي از "وطن"، "ميهن" وحتي "ايران" برايت نيست، و هيچ شاعر و گوينده‌اي ازآن به صورت يك قطعه خاك مشخص مركب از زادگاه‌هاي گوناگون شاعران گوناگون كه گوينده دراين زبان هستند به هيچ وجه ذكر و نشانه‌اي نداده است، جز همين حكيم فردوسي، آن هم براي دوره گذشته اسطوري آن هم بي‌جا دادن بلوچستان، خوزستان، كردستان، محال خمسه و غيره درآن. آن هم درقبال آنچه سعدي و رومي و حافظ و خيام گفته‌اند – كه جمله ناقض اين برداشت، ناقض اين فكراند. اجداد تو در اين هزار و سيصد سال – يا بگير دويست – "ميهن" نداشتند؟ تا وقتي كه از شكست احمقانه قاجاري اين چهارگوش گربه‌شكل شد ايران. و اقتضاي اقتصادي، و دراين ميانه آمدن تلگراف و راه وحمل و نقل موتورداراين تكه‌هاي بازمانده را به هم چسباند، و باز از اقتضاي يك چنين چسبي ميهن، آن هم همپالكي با خدا و شاه، كه البته شاه رضاشاه مقصود اصل كاري بود، پيدا شد؟ آن وقت مرحوم كسروي شروع كرد به دشنام بر ضد سعدي و رومي، و گوينده افسانه‌هاي "اساطيري" شد پرچمدار "ميهن" موجود و "خاك" و "خون" و "افتخارهاي باستاني".

قسمتی از نامه ابراهيم گلستان به نادر ابراهيمي
منبع: شهروند امروز

7/15/2008

خاك هرجا هست

اما ميهن يك قطعه خاك نيست. خاك هرجا هست. ميهن آن ميهني كه لايق دلبستگي باشد تركيب مي‌شود از فضاي فكري يك دسته آدم شايسته. شايستگي هم از فهم مي‌آيد نه از اطاعت بي‌گفت‌وگوي هردستور، حتي اگر دستور از روي فهم و دقت و انصاف هم باشد. حيف است آنچه "عاطفه"‌اش نام مي‌دهي فدائي و قرباني خيال غلط باشد.

قسمتی از نامه ابراهيم گلستان به نادر ابراهيمي
منبع: شهروند امروز

7/07/2008

از سخن چهار کس

نقل است که حسن گفت: از سخن چهار کس عجب داشتم: مخنثي و کودکي و مستي و زني. گفتند :چگونه؟
گفت: روزي جامه از مخنثي که برو مي گذشتم درکشيدم. گفت: خواجه حال ما هنوز پيدا نشده است. تو جامه از من برمدار که کارها در ثاني الحال خداي داند که چون شود؛ و مستي را ديدم که در ميان وحل مي رفت، افتان و خيزان. فقلت له ثبت قدمک يا مسکين حتي لاتزل. گفتم قدم ثابت دار تا نيفتي. گفت: تو قدم ثابت کرده اي با اين همه دعوي؟ اگر من بيفتم مستي باشم به گل آلوده؛ برخيزم و بشويم. اين سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. اين سخن در دلم عظيم اثر کرد و کودکي وقتي چراغي مي برد و گفت: از کجا آورده اي اين روشنايي؟ بادي در چراغ دميد و گفت: بگوي تا به کجا رفت اين روشنايي تا من بگويم از کجا آورده ام؟ و عورتي روي برهنه و هر دو دست گشاده و چشم آلوده با جمالي عظيم از شوهر خود با من شکايت مي کرد. گفتم: تو اول روي پوش. گفت: من از دوستي مخلوق چنانم که عقل از من زايل شده است و اگر مرا خبر نمي کردي همچنين به بازار خواستم شد. تو با اين همه دعوي دردوستي او چه بودي اگر تو ناپوشيدگي من نديدي؟ مرا از اين عجب آمد .


در ذکر حسن بصري، تذکره الاوليا

7/05/2008

کليد

وا ميشود به عادت معمول با کليد
هر قفل و در به دست شما هست تا کليد

درها بدون شک همگي باز مي شوند
در قفلشان فرو برود هر کجا کليد

در را براي باز شدن آفريده اند
اما به شرط آن که بود با شما کليد

وقتي که قفل باز شود با فشار دست
يعني که قفل وا شده اما ٬نه با کليد

از اتفاق هاي درون اتاق ها
دارد هزار خاطره و ماجرا کليد

در ها هميشه مسئله دارند ٬جالب است!
از راه قفل٬ رابطه دارند با کليد

هرگز گشودن در بسته گناه نيست
وقتي که آفريده برايش خدا کليد

تا بوده ٬ بوده يک تنه مشکل تراش٬ قفل
تا بوده ٬ بوده يک سره مشکل گشا ٬ کليد

قفلي که فکر باز شدن نيست در سرش
حالا تو هي بساز براش از طلا کليد!

گاهي اگر نخورد به در٬ يا که سخت خورد
بايد که اندکي بشود جا به جا ٬کليد

زيرا به هيچ درد پس از آن نمي خورد
قفلي که رفته داخل آن را به را ٬کليد

گاهي که در به سعي خودش باز مي شود
يعني که احتياج ندارد به ما کليد

اين يک سفارش است که حتما عمل کنيد
حالا که مثل بنده اسير مشاکليد

آدم براي کار مهم گاه ٬لازم است
از روي هر کليد بسازد دو تا کليد

من خانه ام نمونه ي يک جاي ساکت است
حتي درون قفلش٬ ندارد صدا کليد

هرگز يکي به قفل در ما نمي خورد
بارد اگر به روي زمين از هوا کليد

اين راز خلقت است که جفت است هر چه هست
يعني بدون قفل ندارد بقا کليد

آري اگر نبود به قفل احتياج خلق
کي مي شدند اين همه در گير با کليد

از قفل کهنه مي شود آموخت عشق را
آسان ز قفل کهنه نگردد جدا٬ کليد

هرگز جدا نمي کند آن قفل را زخويش
وقتي چشيده مزه ي يک قفل را کليد

مشکل گشودن است و گره باز کردن است
کارش هميشه هست در اين راستا کليد

هر قفل با کليد خودش باز مي شود
دارد بدون شک همه ي قفل ها کليد

گاهي نگاه کن به سراپاي قفل خويش
هرگز مکن به داخل آن بي هوا کليد

وقتي به هر طريق دري وا نمي شود
يا اين که قفل مسئله دار است يا کليد

گاهي که قفل مسئله دارد درست نيست
بردن درون مسئله تا انتها کليد

يا نه٬ کليد مسئله دارد ٬ بدون شک
از جا تکان نمي دهد آن قفل را کليد

وقتي کليد مي شکند در درون قفل
از در بلند مي شود آواز وا کليد!

با اين شکستن است که يکباره مي کند
در راه قفل جان خودش را فدا کليد

غير از درون قفل خودش من شنيده ام
باور کنيد هيچ ندارد صفا کليد

دل مي زند به ورطه ي درياي قفل ها
وقتي که يک کليد شود نا خدا کليد

يارب روا مدار که بيگانگان کنند
هرگز به قفل مام وطن آشنا کليد

روزي گره ز کار دلش باز مي شود
قفلي که مي کند همه شب ذکر يا کليد!

بي شک کليد هست شريک گناه قفل
وقتي مسلم است برايش خطا کليد

از قفل٬ با کليد٬ درست استفاده کن
کاري نکن به جان تو گردد بلا کليد

يک عمر مي توان سخن از قفل يار گفت
پس در ميان اين همه مضمون چرا کليد؟

گفتم خدا نکرده نيفتد تزلزلي
در ذهن آن کسي که نيفتاده جا٬ کليد

مفهوم پشت پرده ي آن را شکافتم
چون از کليد ذهن تو فرق است تا کليد

تا وا کنم طلسم مضامين بکر را
کردم رديف شعر خود از ابتدا کليد

بادا هميشه باب فتوحش گشاده تر
صد مرحبا کليد و هزاران زها کليد

صد قفل اگر به درگه او رو بياورند
تا صبح ميدهد همه شان را شفا کليد

يک لحظه هم نديدمت از قفل خود جدا
اي مظهر رفاقت و مهر و وفا٬ کليد!

افسوس بسته ماند و نشد باز گر چه من
کردم ميان قفل مضامين بسا کليد

يک دل به سينه دارم و يک شهر دلستان
يارب عنايتي کن و بفرست شاکليد!

ناصر فيض

7/03/2008

که لب از بوسه ي ناسيراب

مجال
بي رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نا منتظر.
از بهار
حظ تماشايي نچشيديم،
که قفس
باغ را پژمرده مي کند.
از آفتاب و نفس
چنان بريده خواهم شد
که لب از بوسهء ناسيراب.
برهنه
بگو برهنه به خاک ام کنند
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز مي بريم، ـ
که بي شايبه ي حجابي
با خاک
عاشقانه
در آميختن مي خواهم ...


احمد شاملو

7/01/2008

... و اي

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش - اي نعل هاي
خوشبختي -
و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهکاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي
و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي
که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره هاي خون تازه ميآرايد

فروغ فرخزاد

6/29/2008

اين يک گرفتاري من است

ع.م: براي شما ايران يعني چه؟
م.ج : براي من ايران خانه روحي و خانه فطري و خانه جان من است. براي خاطر اينکه من در ايران يک فرهنگ بسيار بزرگي را مي‌بينم که مي‌تواند به فرهنگ دنيا بسيار کمک بکند.
اين فرهنگ بزرگترين انديشه‌هاي مردمي‌گري و انسانيت و عظمت انسان و رابطه آميزشي با خدا يعني با همه خدايي را آورده و من هرچه به فرهنگ ايران مي‌پردازم ايراني‌تر مي‌شوم.
اين يک گرفتاري من است، دردسر من شده که من از عظمت ايران نمي‌توانم نجات پيدا کنم. براي اينکه من ايران را مرکز فرهنگ انساني مي‌دانم که اگر ما اين فرهنگ را به جهان بشناسانيم دنيا ممنون و متشکر ما مي‌شود که يک چنين فرهنگي تا امروز ناشناخته باقي مانده است.

گفتگوي عباس معروفي با منوچهر جمالي
منبع : راديو زمانه

6/26/2008

هياكل موحش سياه

زندگانى اين زن ها ى ايران از دو چيز تركيب شده، يكى سياه و ديگرى سفيد در موقع بيرون آمدن وگردش كردن هياكل موحش سياه عزا و در موقع مرگ، كفن هاى سفيد. و من كه يكى از همين زن ها ى بدبخت هستم، آن كفن سفيد را ترجيح به آن هيكل موحش عزا داده، و هميشه پوشش آن ملبوس را انكار دارم...

خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه
پیاده شده از فایل صوتی وبلاگ تاج السلطنه در رادیو زمانه

6/24/2008

تاريخ تو كدامش هست؟

نامه تو با، اولا، خطاب حضرت وخان به من شروع مي‌شود كه يك اداي قديمي‌پسندي است و من هرگز به آنها نه براي خودم و نه براي هيچ كس ديگر موافق نبوده‌ام وهرگز آنها را به كار نبرده‌ام و ازآنها مبرا و مصفا هستم، و ثانيا با يك شعرپرازحسرت ازگذشته شروع مي‌شود كه ميگوئي «ياد باد آن روزگاران ياد باد / گرچه غيراز درد سوغاتي نداشت.» كه اين پرسش را پيش مي‌آورد كه اگرجز درد سوغاتي ازآن روزگار نگرفته‌اي چرا حسرت آن را داري؟ و بهر حال چرا حسرت گذشته را داري، و بهرحال درد سوغاتي كدام است و كجاست؟
.
.
.
تاريخ تو كدامش هست؟ آنهائي را كه هرودت و گزنفون برايت به يادگار گذاشتند تا بيست و چند قرن بعد كه حسن پيرنيائي بيايد و آنها را برايت به ترجمه درآورد يا آنهائي كه دبيران ساساني به جعل نوشتند و بعد‌ها حكيم ابوالقاسم فردوسي كه من نمي‌دانم اين حكيمي وحكمت در كجايش بود آنها را به نظم درآورده است؟ از دويست‌سال بعد ازتاريخ جعلي و بي‌كوچكترين سند ازتولد مشكوك "حضرت عيسي" تا هفتادسال پيش ازهمين امروز اين اجداد پرافتخارحضرتعالي را هيچيك ازافراد ميهن مقدس ما نشناخت، ونام يا نشاني از آنان بر زبان نمي‌آورد. و من نمي‌دانم پيش از به روي كارآمدن اردشير ساساني، و حذف كاركرد پنج قرني اشكانيان آيا آن دوران "پرشكوه طلائي" را در قلمرو پارتي‌ها كسي به جاي مي‌آورد يا نمي‌آورد. از آن اثر يا اطلاع نداريم، يا من نمي‌دانم. يا اشكانيان چگونه كورش و دارا را به ياد مي‌آوردند، اگر مي‌آوردند. هيچ اطلاعي از اين امور در اختيار حضرتعالي نيست، با كمال تاسف.
حالا بگو كه فردوسي، تاريخ و همچنان زبان برايت به مرده ريگ گذاشته است، مختاري. اما اين چه جور تاريخ است يا حتي چه جور اسطوره است؟ اسطوره‌اي كه جهان پهلوان آيت مردانگيش سر نوجوان بيگناه كلاه مي‌گذارد تا با خنجر جگر اورا بدراند بعد مي‌نشيند به گريه سردادن.

قسمتی از نامه ابراهيم گلستان به نادر ابراهيمي
منبع: شهروند امروز

6/23/2008

!ای میر ما

از این مسافرت شاه قصه های قشنگی شیوع پیدا کرد از جمله امیر بهادر که رئیس کشیکخانه و جزو سوئیت شاه بوده در مهمانخانه روزی در لگن در زیر تخت، رنگ و حنا درست کرده به ریش و سبیل خود میبندد، بهمین قسم شب را با رنگ و حنا میخوابد و تمام ملافه رختخواب را آلوده میکند. صبح برخاسته میرود در یکی از حوض های بزرگ بنای شستشو را میگذارد و بمحض اینکه از عمل فارغ میشود فورا مستحفظین آنجا جمع شده، حوض را خالی کرده، دوباره آب می اندازند. قهوه چی شخصی داشته است. قلیان میکشیده است. ترشی سیر همراه خودش برده بوده است در سر میزهای رسمی میخورده است و در مهمانخانه ها که میرفته است ناچار تمام آن اتاقهای جنب اتاق شخصی او را دود داده بودند. سایر سوئیت هم همین قسم ها مفتضح لیکن قدری کمتر. در هر حال ایرانی ها دارای اخلاق خوبی نیستند و همیشه و بکلی در تحت بربریت و وحشی گری زندگانی میکنند. آنها هم ده برابر در نظر اروپایی ها جلوه کرده اند و یک یادگار عمیق تاریک در قلب ها گذاشته اند.

خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه
پیاده شده از فایل صوتی وبلاگ تاج السلطنه در رادیو زمانه

6/19/2008

جام بازار مشترک اروپا

دیشب دور مقدماتی جام ملتهای اروپا به پایان رسید. یکی از چیزهایی که جلب توجهم را کرد تیم ملی فرانسه بود که میشد آن را تیم منتخب آفریقا نامید با آنهمه بازیکن آفریقایی تبار. که در موقع تعویض هم یکی جایگزین دیگری میشد. تیم های دیگر هم چندان وضعیت متفاوتی نداشتند. حضور اسامی ترک در لیست بازیکنان دو کشور میزبان، بوسنیایی در تیم سوئد و نمیدانم کجایی "بلهروز" در تیم هلند.
یادم به المپیک قبلی افتاد و انبوه ورزشکاران وارداتی عمدتا از کشورهای شرق اروپا در اردوی تیم هایی مثل قطر و به آسمان رفتن آه و افغان وا ورزشا از دهان دلسوختگان که ورزش از تعهد و آرمان اولیه خود تهی شده است و چه و چه
غافل از اینکه ورزش حرفه ای که پدیده ای مدرن است از ابتدا هم هدفی غیر از ورزش آماتور و همگانی داشته است که میتوان در دو مورد زیر خلاصه کرد:
- بیزینس
- ارضای برتری جویی ملل، خارج از میادین جنگ
که فکر میکنم هر دو، اهداف کاملا موجهی هستند و الا کمک به سلامت جسمانی و روانی و ترویج فرهنگ پهلوانی و نزدیکی ملت ها با یکدیگر را - اگر مفید هم بدانیم - باید در عرصه هایی دیگر جستجو کرد.

6/18/2008

ايران همیشه قبرستان است

[در سال وبایی دوران مظفری] امور مملکتی بکلی تعطیل. ايران همیشه قبرستان است و مردمش جزو اموات و در این اتفاق، زیادتر از سابق در سکوت و ترس زندگانی میکردند. تمام مردم از کوچک و بزرگ تائب شده و از هر افعال و اعمالی که خودشان میدانستند بد است موقتی کناره گرفته صبح تا شام، شب تا صبح به عبادت مشغول بودند.

خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه
پیاده شده از فایل صوتی وبلاگ تاج السلطنه در رادیو زمانه

6/15/2008

روزي که سنگ حادثه

روزي که سنگ حادثه، از آسمان رسد
اول بـلا، بـه مــرغ بلند آشيان رسـد

اي باغبان، ز بستن در، پس نمي رود
غارتگر خزان، چو به اين گلـْسِتان رسد

آخـِر هـمه کـُدورت، گلچين و باغـبان
گردد بـَدَل بصلح چو فصل خزان رسد

مـَرهم به داغ غـُربت ما،کـِي نهد وطن
گوهر نديده ايم ، که ديگر به کان رسد

من جغد اين خرابه ام ،آخـِر هـُما، نيم
ازخوان رزق تا به کـِي ام، استخوان رسد

رفتم فرو به خاک، ز سرکوب نا کسان
نوبت کجا ، به سرزنش دشمنان رسد

بي بال و پر،چو رنگ ز رُخسار مي پريم
روزي که وقت رفتن ازين آشيان رسد

پيغام عشق، دير به ما ميرسد، کـلـيم
مـِي، در بهار اگر نکـِشم، در خزان رسد


ابو طالب کليم کاشاني

6/12/2008

شب خرداد

نداي آغاز

کفش هايم کو
چه کسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يک مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
ونسيمي خنک از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد
بوي هجرت مي ايد
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به اين کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
بايد امشب بروم
من که از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت کردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
کسي از ديدن يک باغچه مجذوب نشد
هيچ کس زاغچه اي را سر يک مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يک ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
دختر بالغ همسايه
پاي کميابترين نارون روي زمين
فقه مي خواند
چيزهايي هم هست لحظه هايي پر اوج
مثلا شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه که همواره مرا مي خواند
يک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هايم کو؟

سهراب سپهري

5/26/2008

از خصایص بندگی

ولتر درباره ی مشرق زمینی ها و از جمله ما می گوید:"مشرق زمینی ها تقریبا همه بنده و غلام بوده اند و از خصایص بندگی وبردگی هم یکی اینست که در همه چیز با اغراق و مبالغه سخن می گویند و بهمین دلیل علم بیان و فن فصاحت آسیایی مهیب و وحشتناک است."
و در جای دیگر کتاب می گوید:"ایرانیان لبریزند از خود پسندی و شاید بتوان گفت که در تمام دنیا مردمی پیدا نشود که باین درجه بشخص خودشان اهمیت بدهند و برای خودشان اهمیت قائل باشند."

5/20/2008

!اجنبي حرف بزن

ژوبر كه از سوي ناپلئون بناپارت به ايران اعزام شده بود. در سال 1221 ق. در اردوگاه جنگي عباس ميرزا با روسها از او ديدن مي‌كند. در اين ديدار به نقل ژوبر عباس ميرزا به وي چنين مي‌گويد:
مردم به كارهاي من افتخار مي‌كنند، ولي چون من، از ضعيفي من بي‌خبرند. چه كرده‌ام كه قدر و قيمت جنگجويان مغرب زمين را داشته باشم؟ يه چه شهري را تسخير كرده‌ام و چه انتقامي توانسته‌ام از تاراج ايلات خود بكشم؟ ... از شهرت فتوحات قشون فرانسه دانستم كه رشادت قشون روسيه در برابر آنان هيچ است، مع‌الوصف تمام قواي مرا يك مشت اروپايي(روسي) سرگرم داشته، مانع پيشرفت كار من مي‌شوند... نمي‌دانم اين قدرتي كه شما(اروپايي‌ها) را بر ما مسلط كرده چيست و موجب ضعف ما و ترقي شما چه؟ شما در قشون جنگيدن و فتح كردن و بكار بردن قواي عقليه متبحريد و حال آنكه ما در جهل و شغب غوطه‌ور و بندرت آتيه را در نظر مي‌گيريم. مگر جمعيت و حاصلخيزي و ثروت مشرق زمين از اروپا كمتر است، يا آفتاب كه قبل از رسيدن به شما به ما مي‌تابد تأثيرات مفيدش در سر ما كمتر از شماست؟ يا خدايي كه مراحمش بر جميع ذرات عالم يكسان است خواسته شما را بر ما برتري دهد؟ گمان نمي‌كنم. اجنبي حرف بزن! بگو من چه بايد بكنم كه ايرانيان را هشيار نمايم؟

مسافرت به ارمنستان و ايران، ب.آ. ژوبر، ترجمه‌ي محمود هدايت، ص 94 و 95.
به نقل از وبلاگ عکس های تاريخي

5/18/2008

برويم مست، امشب

صنما جفا رها کن کرم اين روا ندارد
بنگر به سوي دردي که ز کس دوا ندارد

ز فلک فتاد طشتم به محيط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد

ز صبا همي‌رسيدم خبري که مي‌پزيدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد

به رخان چون زر من به بر چو سيم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد

هله ساقيا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر کي آيد که سر شما ندارد

همه عمر اين چنين دم نبدست شاد و خرم
به حق وفاي ياري که دلش وفا ندارد

به از اين چه شادماني که تو جاني و جهاني
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد

برويم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گريزد چو کسي قبا ندارد

به چه روز وصل دلبر همه خاک مي‌شود زر
اگر آن جمال و منظر فر کيميا ندارد

به چه چشم‌هاي کودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار کويش سر توتيا ندارد

هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسي که در کف بجز از دعا ندارد

جلال الدين رومی

5/12/2008

از دست تو

قائم مقام فراهاني در توصيف زهد فروشي حاج ميرزا آقاسي سروده است:

زاهد چه بلايي تو که اين رشته تسبيح
از دست تو سوراخ به سوراخ گريزد

خلق ار همه دنبال تو افتند عجب نيست
يک گله نديدم که ز سلاخ گريزد

5/10/2008

انتخاب رندانه و اسلام به روايت دانشكدۀ فنى

[فريدون]آدميت سپس پوست از كلۀ مهدى بازرگان مى‏كَند. بازرگان هم تاريخ را تصويرى از وقايع معاصر مى‏ديد: شكست خودش از حريفانى كه پيشتر خيال كرده بود پيرو او هستند اما خيلى زود متوجه شد خودشان را كارفرماى او مى‏دانند؛ و تجديدمطلع كينه و خصومت ديرينش با حزب توده.

بحث آدميت اين است كه مهندسْ افكارش را در قالب وقايع تاريخى به خورد مخاطبان مى‏دهد: خودش را اميركبير و حزب جمهورى اسلامى را روحانيونى مى‏بيند كه از او پشتيبانى نكردند. و نشان مى‏دهد حكم تاريخى بازرگان، ”چپى‏ها هميشه مانع مبارزه ملت ايران عليه استيلاى خارجى بودند،“ چنان كلى‏گويانه است كه معنايى ندارد زيرا چپ يعنى بخشى بزرگ از طيف سياسى و دربرگيرنده گرايشهايى گوناگون.

كوبنده‏ترين نكتۀ جزوۀ آشفتگى [تالیف آدميت] در پانويس صفحۀ آخر آن است: مصدق وقتى بازرگان را براى پست وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش كنونى) پيشنهاد كردند گفت به درد اين كار نمى‏خورد و اولين اقدامش اين خواهد بود كه چادر سر دخترمدرسه‏اى‏ها كند. نكته‏اى كاملاً واقعى كه آدميت مى‏توانست به اين روايت افزوده باشد انتخاب رندانۀ مصدق است كه بازرگان را به رياست سازمان آب تهران گماشت تا هم در زمينۀ درسى كه خوانده بود (ترموديناميك) فعال باشد و هم مؤمنان را قانع كند آب لوله از مصاديق كـُر است زيرا منبع آن بيش از چند ده وجب طول و عرض و عمق دارد...

هر سه شخصيت مورد بحث اين نوشتۀ استثنائاً عامه‏فهم ِ آدميت[ بازرگان، آل احمد، فرديد]، عوام‏گرا بودند (غيبت على شريعتى كمى عجيب است). هم آل‏احمد و هم فرديد خرافات سياسى رايج در ميان عوام را مى‏گرفتند، چند جملۀ قصار و فاكت مربوط و نامربوط سر هم مى‏كردند و به مخاطب بغض‏درگلو و اشك‏درچشم ِِ اهل دانشگاه اطمينان مى‏دادند درست فكر مى‏كند: نفت ايران نقطۀ ثقل دنيا، فرهنگ ايران مايۀ حسد كل غرب، و لاجرم اين سرزمين آماج توطئه‏هاى دشمنان است.

بازرگان هم تاريخ را نوعى قصۀ كلثوم‏ننه مى‏ديد اما تا آن حد لى‏لى به لالاى عوام نمى‏گذاشت و مى‏كوشيد اسلام به روايت دانشكدۀ فنى را جانشين اسلام به روايت بازارـ حوزه كند. شكستي غمبار خورد و در دهۀ آخر عمر معتقد شده بود دين شايد بتواند براى آخرت بشر مفيد باشد.

محمد قائد، مقاله ی سينيور ف. اومانيته

5/05/2008

با گله خوش نيست روي خوب تو ديدن

چند وقت پيش ناصر مطلب جالبي به همراه بيتي از ناصرالدين شاه در وبلاگش گذاشته بود. از اتفاق حين تورق کتاب "خاطرات و خطرات" مهديقلي خان مخبرالسلطنه هدايت به آن بيت و چند بيت ديگر هم رسيدم. بي لطفي نديدم که اينجا بياورم:

جاي معشوق ندانيم و ليکن گويند
کعبه و بتکده و خانه خمار بود
*
مرد نبايد که تنگ حوصله باشد
دوست نبايد ز دوست در گله باشد

با گله خوش نيست روي خوب تو ديدن
ديدن رويت خوش است بي گله باشد

آنکه پريشان نمود طره ليلي
خواست که مجنون اسير سلسله باشد
*
بندگي حضرت تو مايه شاهي است
تا شده ام بنده تو بر همه شاهم

و در هنگام زيارت نجف گفته است:

اسکندر و من اي شه معبود صفات
هر دو بجهان صرف نموديم اوقات

با همت من کجا رسد همت او
من خاک درت جستم و او آب حيات

4/30/2008

ايمان

Definition of faith: Not waiting to realize what is true
Friedrich Nietzsche
تعريف ايمان: صبر نکردن براي درک اينکه چه چيز صحيح است.
فردريش نيچه

3/25/2008

غزلواره پایانی دیوان نبوت

خرد آن پایه ندارد که بر او پای گذاری
بختیاری تو و بر مرکب اقبال سواری

چون توان در تو رسیدن؟ به دویدن؟ به پریدن؟
نورپایی که چنین با دگران فاصله داری

لیله القدر وصال تو چه فرخنده شبی بود
تا چه دیدی که چنین مستی و پر شور و شراری

شعله در خرمن تاریکی تاریخ فکندی
چشم بیدار زمان بودی و خسبیده به غاری

از اشارات تو روشن شده چشمان بشارت
طرفه فانوسی و آویخته بر طرفه مناری

نه دل من طرب آلود نگاه و نفس توست
از نگاه و نفست حق به طرب آمده، آری

به شفاخانه قانون تو افتاد نجاتم
کیمیائیست سعادت ز فتوحات تو جاری

ای غزلواره پایانی دیوان نبوت
حجت بالغه شاعری حضرت باری

دولتی! اختر اقبال بلندی که بخندی
رحمتی! سینه آبستن ابری که بباری

شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنانی
کوثر خلد نشان سدره معراج تباری

مژده یی اختر سعدی، جرسی نعره ی رعدی
آفتابی، سحری، خنده صبح شب تاری

یوسفستان جمالی، هنرستان خیالی
شکرستان وصالی، ز شکر شور بر آری

روح عشقی، هنری خمر خرابات طهوری
نفحات شب قدری نفس سبز بهاری

همه اقطار گرفتی، همه آفاق گشودی
به جهادی و مدادی و کتابی و شعاری

توسن تجربه، ای فاتح آفاق تجرد
در شب واقعه راندی ز مداری به مداری

ز سوادی به خیالی، ز خیالی به هلالی
پای پر آبله جبریل و تو چالاک سواری

بال در بال ملائک به تماشای رسولان
طائر گلشن قدسی تو و خود عین مطاری

به تجمل بگذشتی، به جلالت بنشستی
بر چنان خوان کریمی و چنان خیل کباری

میهمان حرم ستر و عفاف ملکوتی
در تماشاگه رازی و تماشاگر یاری

با ظلومان و جهولان و منوعان و جزوعان
مهربان باش چو بر حمل امانت بگماری

تو بر ارکان شریعت نزدی سقف معیشت
سیر چشمی تو، رسالت ز تجارت نشماری

به خدایی که تو را شاهد سوگند قلم کرد
که حریفان قلم را به فقیهان نسپاری

عبدالکریم سروش

3/20/2008

اي بشير ما

نسخه ي قانون ما عين شفاست
مصحف ما مستفاد از مصطفاست

اي مبارک آن گليم گل تو را
وي خنک آن وصف مزّمّل تو را‏

نه ملک بودي نه دلخسته ز خاک
اي بشير ما بشر بودي و پاک‏

دکتر عبدالکريم سروش

3/09/2008

عاشق شده اي اي دل

عاشق شده اي اي دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستي آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک و ملک گويند تنهات مبارک باد

اي پيش رو مردي امروز تو برخوردي
اي زاهد فردايي فردات مبارک باد

کفرت همگي دين شد تلخت همه شيرين شد
حلوا شده اي کلي حلوات مبارک باد

در خانقه سينه غوغاست فقيران را
اي سينه بي‌کينه غوغات مبارک باد

اين ديده دل ديده اشکي بُد و دريا شد
درياش همي‌گويد دريات مبارک باد

اي عاشق پنهاني آن يار، قرينت باد
اي طالب بالايي بالات مبارک باد

اي جان پسنديده جوييده و کوشيده
پرهات بروييده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردي
کالاي عجب بردي کالات مبارک باد


مولوي

3/04/2008

تفريح سالم آن سلطان جمشيد نشان

در هر سالي سه روز قدغن مي شد حسب الامر والايش[شاه سلطان حسين] ، که از همه خانه هاي شهر اصفهان مرد بيرون نيايد و نازنينان طناز و زنان ماهروي پر ناز و دختران گل رخسار سروبالاي سمن بر و لعبتان سيم اندام بلورين غبغب کرشمه سنج عشوه گر با کمال آراستگي در بازارها، بر سر دکانها و بساط شوهران بيايند و بنشينند... و آن سلطان جمشيد نشان با پانصد نفر زنان ماه طلعت پري سيماي خود و چهارهزار و پانصد کنيزک و خدمتکار ماهروي مشکين موي دلربا و صد خواجه سفيد و صد خواجه سياه محرمان حريم پادشاهي به تماشاي بازارها و کاوانسراها و قيصره با تبختر و جاه و جلال تشريف مي آوردند و با آن زنان و دختران بر دکانها و حجره ها و بساط ها با ناز و غمزه نشسته و همه را منتفع مي نمودند و از حسن جمال ماهرويان و مشکين مويان... تمتعها مي برد. هر زني و دختري را که آن فخر ملوک مي پسنديد و تحسين مي فرمود اگر آن زن شوهردار بود و اين خبر به شوهرش مي رسيد، آن زن را شوهر طلاق مي گفت و پيشکش آن زبده ملوک مي نمود و آن افتخار تاجداران آن جميله را به قانون شرع انور تصرف مي نمود و او را با احسان و انعام باز به طريقه شرع انور مرخص مي فرمود و باز به قاعده منهاج مستقيم به خانه شوهر خود مي رفت و همچنين اگر دختر جميله را به خوبي وصف مي فرمود، چنين مي نمودند.


رستم التواريخ

2/27/2008

اي مرز پر گهر

فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامي در يک شناسنامه مزين کردم
و هستي ام به يک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
ديگر خيالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پر افتخار تاريخي
لالايي تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقه قانون ...
آه
ديگر خيالم از همه سو راحتست
از فرط شادماني
رفتم کنار پنجره با اشتياق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از غبار پهن
و بوي خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود
درون سينه فرو دادم
و زير ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاري
و روي ششصد و هفتاد و هشت تقاضاي کار نوشتم : فروغ فرخزاد
در سرزمين شعر و گل و بلبل
موهبتيست زيستن ، آن هم
وقتي که واقعيت موجود بودن تو پس از سالهاي سال پذيرفته ميشود
جايي که من با اولين نگاه رسمي ام از لاي پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعر را مي بينم
که حقه باز ها همه در هيات غريب گدايان
در لاي خاکروبه به دنبال وزن و قافيه مي گردند
و از صداي اولين قدم رسمي ام
يکباره از ميان لجنزارهاي تيره ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سياه پير درآورده اند
با تنبلي به سوي حاشيه روز مي پرند
و اولين نفس زدن رسمي ام
آغشته مي شود به بوي ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول کارخانجات عظيم پلاسکو
موهبتيست زيستن آري
در زادگاه شيخ ابودلقک کمانچه کش فوري
و شيخ ، اي دل ، اي دل تنبک تبار تنبوري
شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهواره مولفان فلسفه ي اي بابا به من چه ولش کن
مهد مسابقات المپيک هوش - واي
جايي که دست به هر دستگاه نقلي تصوير و صوت ميزني از آن
بوق نبوغ نابغه اي تازه سال مي آيد
و برگزيدگان فکري ملت
وقتي که در کلاس اکابر حضور مي يابند
هر يک به روي سينه ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقي و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر رديف کرده و ميدانند
که ناتواني از خواص تهي کيسه بودنست نه ناداني
فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادماني اين فتح
در پاي آينه با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسيه مي افروزم
و مي پرم به روي طاقچه تا با اجازه چند کلامي
در باره فوائد قانوني حيات به عرض حضورتان برسانم
و اولين کلنگ ساختمان رفيع زندگيم را
همراه با طنين کف زدني پر شور
بر فرق فرق خويش بکوبم
من زنده ام بله مانند زنده رود که يکروز زنده بود
و از تمام آن چه که در انحصار مردم زنده ست بهره خواهم برد
من مي توانم از فردا
در کوچه هاي شهر که سرشار از مواهب مليست
و در ميان سايه هاي سبکبار تيرهاي تلگراف
گردش کنان قدم بردارم
و با غرور ششصد و هفتاد و هشت بار به ديوار مستراح هاي عمومي بنويسم
"خط نوشتم که خر کند خنده"
من مي توانم از فردا
همچون وطن پرست غيوري
سهمي از ايده آل عظيمي که اجتماع
هر چارشنبه بعد از ظهر ، آن را
با اشتياق و دلهره دنبال ميکند
در قلب و مغز خويش داشته باشم
سهمي از آن هزار هوس پرور هزار ريالي
که مي توان به مصرف يخچال و مبل و پرده رساندش
يا آنکه در ازاي ششصد و هفتاد و هشت راي طبيعي
آن را شبي به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشيد
من مي توانم از فردا
در پستوي مغازه خاچيک
بعد از فرو کشيدن چندين نفس ز چند گرم جنس دست اول خالص
و صرف چند باديه پپسي کولاي ناخالص
و پخش چند يا حق و يا هو و وغ وغ و هو هو
رسما به مجمع فضلاي فکور و فضله هاي فاضل روشنفکر
و پيران مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپيوندم
و طرح اولين رمان بزرگم را
که در حوالي سنه يکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسي تبريزي
رسما به زير دستگاه تهيدست چاپ خواهد رفت
بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت
اشنوي اصل ويژه بريزم
من مي توانم از فردا
با اعتماد کامل
خود را براي ششصد و هفتاد و هشت دوره به يک دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تامين آتيه
يا مجلس سپاس و ثنا ميهمان کنم
زيرا که من تمام مندرجات مجله هنر و دانش و تملق و کرنش را مي خوانم
و شيوه درست نوشتن را مي دانم
من در ميان توده سازنده اي قدم به عرصه هستي نهاده ام
که گرچه نان ندارد اما به جاي آن ميدان ديد باز و وسيعي دارد
که مرزهاي فعلي جغرافياييش
از جانب شمال به ميدان پر طراوت و سبز تير
و از جنوب به ميدان باستاني اعدام
و در مناطق پر ازدحام به ميدان توپخانه رسيده ست
و در پناه آسمان درخشان و امن امنيتش
از صبح تا غروب ششصد و هفتاد و هشت قوي قوي هيکل گچي
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
آن هم فرشته ی از خاک وگل سرشته
به تبليغ طرح هاي سکون و سکوت مشغولند
فاتح شدم بله فاتح شدم
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
که در پناه پشتکار و اراده
به آن چنان مقام رفيعي رسيده است که در چارچوب پنجره اي در
ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متري سطح زمين قرار گرفته ست
و افتخار اين را دارد که مي تواند از همين دريچه -نه از راه پلکان- خود را
ديوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند
و آخرين وصيتش اينست
که در ازاي ششصد و هفتاد و هشت سکه حضرت استاد آبراهام صهبا
مرثيه اي به قافيه کشک
در رثاي حياتش رقم زند


فروغ فرخزاد

2/26/2008

ترانه هاي نوازش

"گل پسرم رو قربون / تاج سرم رو قربون / مي خواد بره به مدرسه / بخونه حساب و هندسه / بزرگ بشه، زن بگيره / ‏عروس برا من بگيره / خودش کنارم مي شينه / زنش برام ميز مي چينه / آب مي آره / نون مي آره / پلو و فسنجون مي آره.‏"
نخستين واکنش دختر 8 ساله من به اين شعر آقاي مصطفي رحمان دوست، از کتاب "ترانه هاي نوازش"، اعتراض بود. او ‏به محض خواندن اين شعر با صداي بلند گفت : "بيچاره زنه!" و توضيح مفصلي داد دراين باره که چرا همه کارهاي سخت ‏اين شعر را زن انجام داده و پدر و پسر نشسته اند و...‏
ادامه مطلب

نوشته آسيه اميني به نقل از سايت روز

راستي اين بند ششم چه عرض کنمشعر رحماندوست مساله دار نيست؟

شير کابل

کابل باغ وحش زيبايي داشت. مثل هر چيز ديگري از بيست و پنج سال جنگ تاثير پذيرفت، ولي حيوانها هرچند چندان مورد عنايت نبودند اما مستقيما آسيب نديدند. خانواده ها همراه کودکان خود به تماشاي باغ وحش مي آمدند تا آن که طالبان پايتخت را اشغال کردند.
اين حيوان هاي زبان بسته و اسيران از ياد رفته به حکومت آدمها وابسته بودند. زماني که طالبان به ايلغار شهر پرداخت، گروهي از افراد مسلح که وارد باغ وحش شدند، يکي از آنها به داخل قفس شير پريد. شير تنهاي پيري به اسم مرجان توي قفس بود. جنگنده طالبان داد زد: " حالا بگو ببينم کي شيره؟"
شير واقعي به يک حمله بازوي او را کند. همرزم او که ديد چه اتفاقي افتاده يک نارنجک جنگي به داخل قفس انداخت و شير بيچاره را کور کرد. راه افتادند توي باغ وحش و حيوان ها را از دم کشتند. يکي از آنها بيني خرسي را کند، چون فکر ميکرد ريش او به اندازه کافي بلند نيست. تنها سه حيوان از حکومت طالبان جان به در بردند؛ يک گرگ، يک خرس بيني بريده و مرجان شير کور.


لارنس رايت / اسدالله امرايي

2/20/2008

تمثال امير

[ناصرالدين شاه] دست نقاشي هم داشتند. روزي در مدرس عباس ميرزا که سپرده به رضاقلي خان بود نقشي روي کاغذ مي برند، رضاقلي خان بنظر محمدشاه ميرساند، مورد تحسين ميشود و مايه کدورت مادر عباس ميرزا. گاهي تفننا صورت اجزاي خلوت را ميکشيدند، روزي در اطاق برليان فرمودند، بنشين نشستم، صورت مرا کشيدند و خالي از شباهت نيست، ورق را انداختند و برخاستند، معتضدالسلطنه عرض کرد مزين فرماييد فرصت نشد، حدس زدم که به سليقه شان نگرفته است دي 1312، از ميرزا تقي خان امير شکلي در دست نبود، شاه وصف فرمودند و صنيع الممالک کشيد چون شکل امير را خوب در نظر داشتند، تصديق فرمودند، از معاصرين هم شباهت آن شکل را به امير شنيده ام.


حاج مهدي قلي هدايت(مخبرالسلطنه)، خاطرات و خطرات، انتشارات زوار،ص 93

2/18/2008

پاسخ اردشير زاهدی به سناتور مک کين

اردشير زاهدی وزير خارجه پيشين ايران به سخنان سناتور آمريکائی جان مک کين که درباره "آمال تاريخی ايرانيان جهت تسلط بر منطقه" ايراد کرده، پاسخ شديد الحنی داد.
سناتور مک کين که نامزد پيشرو جمهوری خواهان برای رياست جمهوری آينده آمريکاست هفته گذشته در ميز گردی در يک پايگاه دريائی آمريکا بعد از اشاره به پيشرفت های ايران در زمينه غنی سازی اورانيوم که به گفته وی در عين حال می تواند در ساخت و توليد سلاح اتمی استفاده شود، گفته است : "من همچنان نگران جاه طلبی ايرانی ها هستم که قدمتی تاريخی مبنی بر تسلط پارس ها بر منطقه دارد".
آقای زاهدی در نامه خود يادآور شده که اين اشارات در قالبی تاريخی ميتواند ناقل پيام مبهمی به آمريکائيان درباره ايرانيان، در اين روزهای حساس باشد. به نوشته وی "خواندن اظهارات سناتور مک کين در حالی که قلب او را بعنوان يک ايرانی جريحه دار ساخته، بدون شک اکثريت ايرانيان را به عمق آگاهی ها و درک "سناتور محترم" نسبت به تاريخ گذشته و معاصر ايران مايوس کرده است.
زاهدی نوشته با قبول اين واقعيت که آمال تاريخی ملت ها، از جمله ايرانيان، با رفتن و آمدن دولت ها و رژيم ها تغيير نمی کند، هيچ يک از مورخان اين پندار را که "ايرانيان به قدمت تاريخ، آمال تسلط بر منطقه را دارند" ثبت نکرده اند.
وزير خارجه پيشين ايران نوشته است: "در يک دوره ۲۰ ساله از ۱۹۵۹ تا ۱۹۷۹ که با ۷ رئيس جمهوری آمريکا کار کرده و افتخار دوستی صميمانه ای را با همه آنها داشته ام از هيچ يک نشنيده بودم که کشور من در طول تاريخ پرافتخار و همزيستی صلح آميز با همسايگان انديشه تسلط بر آنان را در سر می پرورانده است.
به عقيده آقای زاهدی، "برعکس، در طول قرون ايران قربانی اشغال و تجاوز بيگانگان از چپ و راست، از اسکندر و اعراب و مغول و حتی افاغنه و روسيه قرار گرفته تا همين قرن بيستم که ارتش های انگلستان و روسيه دوبار ايران بی طرف و بدون دفاع را در بحبوحه دو جنگ جهانی نيمه اول قرن بيستم به اشغال خود درآوردند".
زاهدی که ۷۹ سال دارد و آخرين مقام او در رژيم گذشته سفير ايران در واشنگتن بود در نامه نسبتاً مفصل خود با اشاره به اين که در همه دوران بعد از جنگ دوم جهانی، ايران نيرومند بعنوان عامل مهم تامين صلح و ثبات خاورميانه و آسيای باختری در قلب سياست همه زمامداران آمريکا، دموکرات و جمهوری خواه بود نوشته " محتمل است انقلاب ۱۹۷۹ پی امدهای مغايری در توازن ايرانی که همواره عامل ثبات در منطقه بود بوجود آورده باشد، اما چنين پيامدهائی محققاً ريشه در آرزو و آمال تاريخی ايرانيان ندارد."
زاهدی ادامه می دهد تجربه تلخ تجاوزات بيگانگان در گذشته به ايرانيان آموخت که در جلوگيری و دفع هر تجاوز احتمالی تنها گزينه پيش روی آنان آمادگی و قوی بودن در دفاع از وقار، تماميت و حاکميت سرزمين اجدادی است.
"ايرانيان اين آمادگی و ايستادگی را در ۱۹۸۰ و بدنبال تجاوز ارتش صدام، صرف نظر از کمک های بيدريغ غرب و شرق و نيز برخی از کشورهای ثروتنمد نفت خيز منطقه به ديکتاتور بغداد به اثبات رسانيدند".
زاهدی در نامه خود اظهار تعجب کرده که اشارات سناتور مک کين بخصوص در جمعی آشنا با تاريخ ايران ايراد شد که حداقل از انتساب نخستين اعلاميه حقوق بشر به کوروش، رهائی يهوديان در بابل و هموار ساختن راه بازگشت آنان به سرزمين موعود کاملاً آگاه بودند.
هرالد تريبيون بين المللی، از جمله روزنامه هائی که اشارات مک کين را در شماره ۹ فوريه چاپ کرد، از روی تصادف در همان صفحه و در ستون نقل اخبار يک صد سال قبل گزارشی داشت از تهران بدين مضمون که : جلسه علنی مجلس شورا در روز ۶ فوريه ۱۹۰۸ بدليل اعتراض به ورود و نفوذ قزاق های بيشتری از روسيه به سرزمين آذربايجان ايران متشنج بود.
زاهدی با اشاره به اين "حسن تصادف" نامه خود را با اين کلمات به پايان برده که بهانه روس ها برای تجاوز به خاک ايران نيازی به تعبير و تفسير بيشتر ندارد.


منبع: گویا نیوز


Dear Sir,
Senator MacCain’s recent remarks on Iran at a panel discussions (I.T. 9 – 10 February) in which he expressed concern over the Iranians ambition, “which are as old as history: a Persian domination of the region” was to me heart breaking. Such remarks could have conveyed an ambiguous message in these crucial days to the American people. His remarks are also disappointing to the majority of the Iranians as to the senator’s knowledge and understanding of Iran’s history, past and contemporary.

By assuming the fact that the aspirations of all nations, including those of the Iranians do not change with the going and the coming of an administration or regime, I do not recall any historian has recorded “as old as history” an ambition of the domination of the region by the Persians.

Having had the privilege of working closely from 1959 to 1979 with seven American Presidents from both parties, with all of whom I am proud to say I had most cordial friendships, I never came across a similar remark by any of them that my country at any time in its more than two and half thousand years of proud history and peaceful co- existence had an eye on the neighbouring territories or indeed the ambition of dominating them. On the contrary, it was Iran that throughout the same period of her existence had been invaded by foreign adventurers, beginning by Alexander the Great in 335 B.C , the Arabs in 633–656, the Mongols in the 13 Century, the Afghans and the Russians in the 18th and 19 centuries - up to the last occupations of a neutral and defenceless Iran by the British and Russian armies during the first and second world wars.

In fact throughout post Second World War era and up to 1979 the emergence and existence of a powerful Iran was the core of the US policy under various administrations, both the Republican and Democrat, as a vital source of maintaining peace and stability of the Middle East and Western Asia. The 1979 revolution in Iran may temporarily have had certain adverse consequences on the balance of such Iranian factor of stability, but surely it has no origin in the alleged historical ambition.

Having had the bitter experience of the past invasions from east and west, north and south of the glob, the sole choice for the Iranians to deter the would be aggressors had been and is to become powerful enough to defend their land, dignity, integrity and sovereignty. This was last proved in the 1980s invasion of southern Iran by Saddam’s Iraqi army; notwithstanding the generous support provided by the west and the east as well certain regional oil rich nations to the dictator of Baghdad.

Astonishingly, the distinguished Senator’s remarks were made at a gathering well familiar with the Persian history; the least with the Cyrus the Great first Declaration of the Human Rights and his treatment of the Jews in Babylon, paving their return to the Promised Land.

Ironically, your paper in reporting Senator MacCain’s lecture on the Persian history, noted side by side a dispatch from Tehran back precisely 100 years ago; in February 1908 in its “In Our Pages” column: “of the sitting of the (Persian) National Assembly as a very stormy one due to further entry of Russian Cossacks in the Persian territory of Azarbyjan” on a pretext that need no amplification!


Yours truly,

Ardeshir Zahedi
Villa les Roses
Montreux
Switzerland
13 February 2008

2/16/2008

! ...چه مرتاض ِ گناهکاري

قناعت مي کنم در شادي
قناعت مي کنم در کاميابي
قناعت مي کنم در بيان حقيقت
قناعت مي کنم به سکوت

غرق مي شوم در صبوري
غرق مي شوم در نخواستن
غرق مي شوم
در نگفتن ِ " دوستت دارم "

چه مرتاض ِ گناهکاري ! ...


اقبال معتضدي

2/14/2008

حزن آورترين حواس ما

بينائي - حزن آورترين حواس ما
هر آنچه از دسترس ما به دور است، مايه اندوه ماست.
ذهن، انديشه را آسانتر به چنگ مي آورد، تا دست ما آنچه را ديده مان آرزو ميکند.
آه! ناتانائيل، کاش آنچه مي تواني بدان دست يازي
همان باشد که آرزويش را داري،
و تملکي کامل تر از اين مجوي،
شيرين ترين لذت هاي حواس ما
تشنگي هاي فرونشانده ام بوده است.

آندره ژيد، مائده هاي زميني، ترجمه مهستي بحريني

2/07/2008

اميراسدالله علم

در دوران زمامداري محمد رضا شاه پهلوي شايد نتوان کسي را يافت که همچون اميراسدالله علم نزديک و مورد وثوق شاه در کليه امور مملکتي باشد. وي پسر امير شوکت الملک عَلَم حاکم بيرجند و جنوب خراسان بوده است که در غائله سرکشي محمدتقي خان پسيان نقش کليدي را در فرونشاندن آن شورش داشته است.
جايگاه مبرّزعلم در ساليان متمادي دوران پرتلاطم پهلوي دوم از آنجا اهميت مضاعف مي يابد که وي عادت لايترَکي به خاطره نويسي داشته است و از اين رو خاطرات روزانه خود را به شکلي مرتب به رشته تحرير درآورده است. اين خاطرات حاوي مطالب ذي قيمتي از وضع و حال آن دوران دربار و اوضاع داخلي و جهاني است و اينک ازپس ساليان و با مکشوف شدن گره هاي ناگشوده آن سالها، احاطه او را به سياست خارجي و حتي جهاني بخوبي روشن ميسازد. پيش گويي هايي که او و خود شاه در قالب توصيه هايي به دول غربي در خصوص درپيش گرفتن سياست هاي خاص در عرصه جهاني ابراز داشته اند درجاي خود حائز تامل است.
برخورد او با عامه و قشر روشنفکر در بسياري از موارد واقع بينانه، با تعمق و تحليلي است و همه را به طريق خاصي از عدسي سياست مينگرد. هرچند در نهايت آنها را به چيزي نمي گيرد و دربحث انتلکتوئل ها از قول دوستش رسول پرويزي –که در آن دوران نويسنده اي صاحب آوازه بوده است- به شاه ميگويد:"اينها تلکتوئل شان رفته و عن شان مانده است."
برخلاف آنچه مشهور است مجيزگوي صرف نيست و گاهي انتقادهاي جدي نيز به سياست هاي شاه و اطرافيانش با کلامي ملايم من باب نصيحه الملوک معروض ميدارد.
خاطرات او نه تنها زوايايي نامکشوف از سياست هاي پنهان در آن دوران را آشکار ميسازد بلکه در مواردي زبر دستي او را در نگارش و توصيف برخي صحنه ها به رخ ميکشد و چون بنا ندارد خاطراتش را -لااقل تا زمان حياتش- منتشر کند اين نظرات را تا حد زيادي بدور از مصلحت انديشي هاي رايج و با صراحت بيشتري ابراز داشته است.
مطلبي که برگزيده شده است از اين دست مطالب است. شايد گفتن اين حرف گزاف نباشد که در اينجا لحن کلام اندک مايه شباهتي به لحن آثار هدايت يافته است و يک اسنپ شات(SNAP SHOT) از زندگي مردمان طبقه شهر نشين موجزا بدست ميدهد.

جمعه 5/10/48
صبح به تنهايي سواري رفتم. هوا مثل بهشت بود ولي افسوس که تنها بودم. ساعت 8 وقتي به فرح آباد ميرفتم، اتفاق مضحکي افتاد. دو کاميون به هم خورده بودند و جاده بکلي مسدود شده بود. راه جلو و عقب نبود. ناچار متوقف شدم و مطالعه عجيبي در طبقات جامعه کردم. اولا جاده فرعي که به خيابان اصلي ميخورد و يک کاميون از آنجا وارد خيابان اصلي شده و تصادف کرده بود، چون هرگز به نظر شاهنشاه نميرسد، خاکي و به هم ريخته بود و اثري از اسفالت نبود. مردم پياده ميگذشتنند ولي براي اتومبيلهايي که معطل شده بودند چون صبح زود بود، خبري از متخصص و اتومبيل پليس نبود. فقط يک جناب آجدان با بي قيدي سيگاري دود ميکرد و قومپوزي در کرده بود که مرد مهم محله است! حاجي آقاها و خانم هاي چادر به سر معلوم بود از حمام صبح جمعه برميگردند و تکاليف شب جمعه را انجام داده اند. همه تر و تميز و شسته رفته بودند. چند تا دختر بچه کوچولوي چادر به سر با پسر بچه ها هم که معلوم بود از طبقات غيراعيان هستند، وگرنه صبح زود بيدار نبودند و چادر به سر نداشتند، اطراف ديگ لبو فروش چانه ميزدند. چند تا توله سگ و چند تا بچه کثيف هم تو زباله هاي کنار خيابان خاکي وول ميزدند. از عن تلکتوئل ها هم که تلکتوئل آن رفته و قسمت اول آن باقي مانده، ابدا در اين ساعت سرماي زمستان اثري نبود. حتي از بچه هاي دبيرستاني که معمولا کنار خيابان تظاهر به درس خواندن ميکنند، خبري نبود. سربازهاي وظيفه هم با شلوارهاي گشاد بي ريخت و کفشهاي خارج از اندازه، کاسکت ها و سرهاي تراشيده، تک تک در عبور بودند و ميرفتند که از تعطيل روز جمعه استفاده کنند.
از اين منظره بسيار متاثر شدم. با آن که مضحک و خنده دار بود ولي هنوز نشان دهنده يک اجتماع عقب مانده غير متعادل بود. از اين طرف تلاش هاي شبانه روزي شاه و اطمينان به اين که در ده سال آينده از ممالک راقيه هم جلو خواهيم افتاد به نظرم مي آمد، و از طرفي ميديدم اگر برق و آتش هم بشويم، تغيير اين اجتماع به آن صورتي که مورد نظر شاه است و بايد از ممالک اروپا هم جلوتر بيفتيم، يک [آرزوي دور و دراز](Wishful Thinking) است. در شوروي مردم خيلي عقب مانده هستند و علاوه برآن به علت عدم آزادي که حکمفرماست چهره توده مردم غمزده و مرموز است، ولي اجتماع را انسان متعادل ميبيند. يعني مثلا همه در يک حد معين برخوردار از مواهب طبيعي هستند. لباس اغلب آنها در يک رديف است، چه زن و چه مرد. وسائل نقليه مال عموم است. وسائل ارزان و آسان را مثل دوچرخه اغلب دارند، ولي هيچ کس يکدفعه مثل بنده با اتومبيل کرايسلر امپريال کنار چنين خياباني سبز نمي شود!
باري مشاهده اين منظره در دو ساعت و نيم که اسب مي تاختم فکر مرا به شدت مشغول داشته بود که پس از اين انقلابات عميق و اصيل که شاه انجام داده است، چه بايد کرد؟ و به اين نتيجه رسيدم که راه مشکل و درازي در پيش داريم و علاوه برآن مردان عمل، با صداقت و صميميت ميخواهيم که در حکم سيمرغ و عنقا و کمياب هستند...(1)

(1) علم، امير اسدالله، يادداشتهاي علم: متن کامل، ويراستار علينقي عاليخاني، تهران ،مازيار:معين، 1380، صص 334و335

2/03/2008

براي ناصر در اين روز برفي

نه
اين برف را
ديگر
سر باز ايستادن نيست

برفي که بر ابروي و به موي ما مي نشيند
تا در آستانه ي آيينه چنان در خويشتن نظر کنيم
که به وحشت
از بلند فريادوار گداري
به اعماق مغاک
نظر بردوزي

باري
مگر آتش قطبي را
برافروزي
که برق مهربان نگاه ات
آفتاب را
بر پولاد خنجري مي گشايد
که بايد
به دليري
با درد بلند شبچراغي
تاب آرم
به هنگامي که انعطاف قلب مرا
با سختي تيغه ي خويش
آزموني مي کند

نه
ترديدي بر جاي بنمانده ست
مگر قاطعيت وجود تو
کز سرانجام خويش
به ترديدم مي افکند

که تو آن جرعه ي آبي
که غلامان
به کبوتران مي نوشانند
از آن پيش تر
که خنجر
به گلوگاه شان نهند


احمد شاملو، مرثيه هاي خاک

پس ازشاهي گدايي مصلحت نيست

ز همراهان جدايي مصلحت نيست
سفر بي‌روشنايي مصلحت نيست

چو ملک و پادشاهي ديده باشي
پس ازشاهي گدايي مصلحت نيست

شما را بي‌شما مي‌خواند آن يار
شما را اين شمايي مصلحت نيست

چو خوان آسمان آمد به دنيا
از اين پس بي‌نوايي مصلحت نيست

در اين مطبخ که قربانست جان‌ها
چو دونان نان ربايي مصلحت نيست

بگو آن حرص و آز راه زن را
که مکر و بدنمايي مصلحت نيست

چو پا داري برو دستي بجنبان
تو را بي‌دست و پايي مصلحت نيست

چو پاي تو نماند پر دهندت
که بي‌پر در هوايي مصلحت نيست

چو پر يابي به سوي دام حق پر
که از دامش رهايي مصلحت نيست

هماي قاف قربي اي برادر
هما را جز همايي مصلحت نيست

جهان جوي و صفا بحر و تو ماهي
در اين جو آشنايي مصلحت نيست

خمش باش و فناي بحر حق شو
به هنبازي خدايي مصلحت نيست

مولوي

1/26/2008

امير نامه

قربانت بشوم

الساعه که در ايوان منزل با همشيره همايوني به شکستن لبه نان مشغوليم خبر رسيد که شاهزاده موثق الدوله حاکم قم را که به جرم رشاء و ارتشاء معزول کرده بودم، به توصيه عمه خود ابقا فرموده و سخن هزل بر زبان رانده ايد. فرستادم او را تحت الحفظ بتهران بياورند تا اعليحضرت بدانند که اداره امور مملکت با توصيه عمه و خاله نمي شود.

زياده جسارت است. تقي

1/21/2008

الم مؤمَل

تقي زاده داستاني نقل مي‌کند از پيرمردان دهي به نام "ياجي" درآن سوي رود ارس که در ميدان ده نهال هاي چنار کاشته و هر روز آن ها را مراقبت و آبياري مي‌کنند و در پاسخ اين که: اين چنارها سال ها مي‌خواهدکه درخت تناور و سايه دار شود و شما با اين سن و سال رشد و بزرگي آن ها را نمي بينيد، پيرمردها گريه [مي‌کنند و مي‌گويند] ما از خدا همين قدر عمر مي‌خواهيم که اين چنارها بلند و تناور شوند و اين جاها باز ملک ايران گردد و مامورين مالياتي ايران اين‌جا براي جمع ماليات بيايند و ما قادر به اداي دين مالياتي خود نباشيم و آن مامورها پاهاي ما را به اين چنارها بسته شلاق بزنند.(1)

(1)سيد حسن تقي زاده، زندگي طوفاني، به کوشش ايرج افشار، تهران، 1372، ص 16
برگرفته از مقاله "بحران هويّت ملّي و قومي در ايران" نوشته احمد اشرف

1/20/2008

اما بهم رسيدن

آخرين مرد زندگيت نيستم
آخرين شعرم
با آب طلا
آويخته بر سينه هات
آخرين پيامبر
كه مردم را
به بهشت تازه پشت مژه هات
دعوت مي كند
بين ما بيست و دو سال است
اما بهم رسيدن لبهامان
سال و ماه را كنار مي زند
و شيشه عمر را مي شكند

نزار قبانی، ترجمه هومن عزيزي و رضا عامري

1/16/2008

از زن و شياطین ديگر

ساعد مراغه اي از نخست وزيران عهد پهلوي نقل کرده است:
زماني که نايب کنسول شدم با خوشحالي پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وي با بي اعتنايي تمام سري جنباند و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني کنسول است؛ تو نايب کنسولي؟!"
گذشت و چندي بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه ايي حق به جانب. باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولي؟!"
شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت:" خاک بر سرت؛ فلاني وزير امور خارجه است و تو...؟!"
شديم وزير امور خارجه گفت: "فلاني نخست وزير است ...خاک بر سرت کنم!"
القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گامهاي مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابي يکه بخورد و به عذر خواهي بيفتد. تا اين خبر را دادم به من نگاهي کرد؛ سري جنباند و آهي کشيد و گفت:" خاک بر سر ملتي که تو نخست وزيرش باشي !"

به نقل از وبلاگ يادداشتهاي يک وبلاگر

1/09/2008

ذهن شرقی

از جمله...[مطالبي که ادوارد سعيد] در کتابش مي آورد، پاراگرافي است از لرد اِولين کرامر، فرمانده انگليسي مصر از 1882 تا 1907:
سر آلفرد لايل زماني گفت: "دقت مايه بيزاري ذهن شرقي است. هر بريتانيايي که در هند و شرق کار ميکند بايد همواره اين اندرز را بياد داشته باشد." فقدان دقت، که کار را به آساني به نادرستي ميکشاند در واقع مشخصه اصلي ذهن شرقي است.
اروپايي تا آنجا که بتواند دقيق بحث ميکند؛ بيان او ازواقعيت، خالي از ابهام است؛ طبيعتا منطقي است، هرچند که علم منطق نخوانده باشد ؛ طبيعتا شکاک است و پيش از آنکه بتواند درستي هر گزاره را بپذيرد، برهان ميطلبد؛ هوش تربيت يافته اش مثل ساعت کار ميکند. در سوي ديگر، ذهن شرقي، همانند خيابانهاي تماشايي اش، به نحوي بارز گرفتار فقدان تقارن است. استدلالش به بدترين نحو درهم و برهم است. گرچه اعراب باستان به درجات اندکي بالاتر در علم ديالکتيک رسيدند، اخلاف آنها مشخصا در قدرت منطق کمبود دارند. اغلب از رسيدن به بديهي ترين نتيجه گيري ها از مقدمه اي ساده که ميتواند حقيقت را به آنها نشان بدهد درمي مانند. سعي کنيد از يک مصري عادي بخواهيد موضوعي ساده را برايتان بيان کند. چنين توضيحي عموما مطول و فاقد وضوح است. احتمالا تا پايان داستان چندين بار ضد و نقيض خواهد گفت. و اغلب وقتي اين تناقض ها را برايش کنار هم بچينيد از نا خواهد رفت.

محمد قائد، ظلم جهل و برزخيان زمين، ص66

1/05/2008

يک داستان کوتاه

ايام، ايام داستان کوتاه است. من هم يه داستان کوتاه از پسر عمه عزيزم - حميد- اينجا ميذارم:

هميشه وقتي مي خواستم تصور كنم كه بعد از ازدواجمون چه قيافه اي داري ، ناخودآگاه تو را مي ديدم كه يه چادر نماز سفيد با خالهاي كوچك پوشيدي و داري با خوشرويي از مهمانها پذيرايي ميكني. تا اينكه ديشب بعد از مدتها خوابت را ديدم كه همان چادر را پوشيده اي و خيلي غمگين و افسرده اي. پرسيدم چرا ناراحتي؟ فقط همين يك كلمه را گفتي كه... "مپرس"!
صبح يادم اومد كه "مپرس" رديف يكي دو تا از شعرهاي معروف حافظ هست. فوري رفتم سراغ ديوان حافظ و همراه با يه نيت خشك وخالي‌، اين بيت را خواندم كه:
...."درد عشقي كشيده ام كه مپرس
زهر هجري چشيده ام كه مپرس".
ديدم كه اين شعر چقدر خوب داره وصف حال و روز منو، بعد از اون "جفا"ي بزرگ بيان ميكنه.

شام تهران

[در ديدار از تهران در اول ژانويه 1978] سر ميز شام ، جيمي کارتر که آشکارا از مشاهده "پيشرفت هاي" ايران و اقتدار حکومت پادشاهي شگفت زده شده بود، گفت: " ايران به دليل رهبري بزرگ شاهنشاه، جزيره ثبات در يکي از آشوب زده ترين نقاط جهان است."
وي سپس خطاب به پادشاه ايران گفت "اعليحضرتا. اين به دليل تکريم بسيار نسبت به شما، رهبري شما، و احترام و ستايش و عشقي است که ملت به شما دارد."
در بخش ديگري از اين سخنراني جيمي کارتر گفت: که هيچ کشور ديگري در جهان براي برنامه ريزي امنيت مشترک از ايران به ما نزديک تر نيست. هيچ کشور ديگري براي بررسي مشکلات منطقه اي که مورد علاقه هر دو طرف ما نيز هست، ارتباط نزديکتري از ايران با ما ندارد. و هيچ رهبر ديگري نزد من احترامي عميق تر و رابطه اي دوستانه تر ندارد.

مسعود بهنود، سي سال بعد از سفر تاريخي کارتر به تهران ، منبع: سايت بي بي سي فارسي