1/29/2006

تصحيح نامها

دوران تکلف زباني همواره مصادف است با دوران سقوط اجتماعي. آنگاه که کلمات در جاي خود بکار نميروند و کلام را واژه هاي متواترِ از معنا تهي شده انباشته ساخته است. زماني سقوط بوقوع ميپيوندد که تمامي ظرفيت هاي واژگان اشباع شده است.
ويل دورانت در تاريخ تمدن(ج1ص742) مينويسد: " ‌به نظر کنفوسيوس، مبهم گرايي يا مبهم گويي كاري است خلاف صداقت و ماية‌ ادبار اجتماعي. اگر اميري كه از حيث عمل و قدرت امير نيست، «امير» خوانده نشود، اگر پدري كه پدرانه رفتار نمي‌كند، «پدر» نام نگيرد، و اگر فرزند ناسپاس، «فرزند» شمرده نشود، آنگاه مردمان كلمات را ديگر بخطا به كار نخواهند برد. روزي تسه لو به كنفوسيوس خبر داد: «امير وي تو را چشم دارد و مي‌خواهد در راندن مهمات حكومت انباز خود كند. نخستين كاري كه پيش‌گيري چيست؟ كنفوسيوس با پاسخ خود امير و شاگرد خود را به شگفت انداخت: «آنچه ضرور است، تصحيح نامهاست. »"

1/24/2006

منت خدای را

اگر گوش ننهاده بود در خانه قائم مقام "منت خداي را"
درحمام فين رگش بنگشادند.

1/21/2006

ما خاکنشینان

ما آدمهاي حقيري هستيم. وقتيکه براي گرفتن يک امضاي ساده ساعت ها و شايد روزها و ماهها پشت در اتاق آقاي رييس معطلت ميکنند ،وقتيکه درسربازي، ستوان سومِ وظيفه اي خون همه تان را تا قطره آخر توي شيشه ميکند و درش را ميبندد، بيشتر فکر ميکني که ما واقعا آدمهاي حقيري هستيم و کسي چه ميداند ، شايد او که در آن سوي در پشت ميزش نشسته، از تو هم حقيرتر باشد. فقط کافيست شبي به آسمان نگاه کني تا بفهمي ما آدمها، چه مايه موجودات حقيري هستيم و اگر به شتاب گذشت عمر نگاهي قفاسو بيفکني...
بسيار کم بوده است آن که، زماني که حکمرانان، فعال مايشاء به تمامي شؤون مردمان بودند، چون کورش وصيت کند که روي سنگ گورش بنويسند:
" اي رهگذر ، هر که هستي و از هر کجا که بيايي ميدانم سرانجام روزي بر اين مکان گذر خواهي کرد، اين منم، کورش ، شاه بزرگ، شاه چهار گوشه جهان، شاه سرزمين ها، بر خاک اندکي که مرا در بر گرفته رشک مبر، مرا بگذار و بگذر."

1/19/2006

باز امشب

باز امشب يک گلوله
در سکوت مبهم و پنهان شهر ما
ميکند پژواک
ميرود تا اوج
ميشود فرياد
من بخود پيچيده در حسرت
سيليِ سيلاب دردي را
مينوازم بر
گُر گرفته صورت غمگين
ميشمارم پوکه ها را يک به يک تا صبح

باز امشب يک گلوله
در فضاي خانه همسايه نزديک
ميکند پژواک
ميرود تا محو
ميشود بغضي
در گلويم ميفشارد حسرت گنگ شکستن را
وآرزوهايي که ميميرند
در ژرفاي اين همبستر رويا

باز امشب يک گلوله
در درون سينه گرم تب آلودم
ميشود آرام

ميرود تا خاک

1/17/2006

در فوائد خاموشی

حديث عشق را پرواي گفتن نيست ورنه دفتر بسوختي و سخن از جاني که تراويد بي قدر شد وهرکه بر صدر مصطبه سخن نشيند اگر مقبول طبع خواص افتد بِرَمانَد، وگر برسبيل عوام، گوي بيان زند خامه اش سستی پذيرد و بيش از اين نتوان گفت در کافه خلق که خود تباه شود آنچه پرداخته آمد و خموشي بس اولي است در اين نيت.

1/16/2006

ایوان مدائن

قصيده غرّاي مدائنيه خاقاني، شاعر بزرگ را ميخواندم. پيشترها عکسي از ايوان مدائن در کتابهاي درسي تاريخ دوران شاهنشاهي بالاي اين عنوان آورده بودند :" ايوان مدائن يا طاق کسري هنوز با شکوه تمام در نزديکي بغداد برپاست."
پس از انقلاب در پشت جلد کتابهاي تاريخ زير آن عکس نوشتند:
"هان اي دل عبرت بين از ديده نظر کن هان
ايوان مدائن را آيينه عبرت دان"
اما مقصود شاعر نه اين است و نه آن بلکه آن خودآگاهي فلسفي در نظام مرگ و زندگي و گذار عمر است که هنگام گذر از مدائن او را فرا گرفته است و او را به سرودن چنين قصيده پرشکوهي واداشته است. ورنه برخلاف آنچه برداشته اند، ايوان مدائن را نه تنها کاخ نمرود و ارم شداد نميداند که بارگه دادش ميخواند:
"ما بارگه داديم اين رفت ستم برما
بر کاخ ستمکاران آيا چه رسد خذلان"
به هر تقدير ايوان مدائن در نزديک بغداد هنوز برپاست.

یک دعا

از دعاي عيسي مسيح در انجيل لوقا: " اي پدر/ نام مقدس تو گرامي باد/ ملکوت تو برقرار گردد/ نان مورد نياز ما را / روز به روز به ما ارزاني فرما/ گناهان ما را ببخش/ چنانکه ما نيز آناني را که به ما خطا کرده اند ميبخشيم/ ما را از وسوسه هاي شيطان دور نگه دار."
چقدر شبيه است به سوره حمد در قرآن کريم: "بنام خداوند بخشنده مهربان/ ستايش مر خداي را است/ که بخشنده و مهربان است/ فرمانرواي روز داوري است/ تنها تو را ميپرستيم و تنها از تو ياري ميجوييم/ ما را براه راست ره بنما/ راه آنان که برخوردارشان نموده اي/ نه راه کساني که بر آنان خشم گرفته اي و نه راه گمراهان.