1/05/2008

يک داستان کوتاه

ايام، ايام داستان کوتاه است. من هم يه داستان کوتاه از پسر عمه عزيزم - حميد- اينجا ميذارم:

هميشه وقتي مي خواستم تصور كنم كه بعد از ازدواجمون چه قيافه اي داري ، ناخودآگاه تو را مي ديدم كه يه چادر نماز سفيد با خالهاي كوچك پوشيدي و داري با خوشرويي از مهمانها پذيرايي ميكني. تا اينكه ديشب بعد از مدتها خوابت را ديدم كه همان چادر را پوشيده اي و خيلي غمگين و افسرده اي. پرسيدم چرا ناراحتي؟ فقط همين يك كلمه را گفتي كه... "مپرس"!
صبح يادم اومد كه "مپرس" رديف يكي دو تا از شعرهاي معروف حافظ هست. فوري رفتم سراغ ديوان حافظ و همراه با يه نيت خشك وخالي‌، اين بيت را خواندم كه:
...."درد عشقي كشيده ام كه مپرس
زهر هجري چشيده ام كه مپرس".
ديدم كه اين شعر چقدر خوب داره وصف حال و روز منو، بعد از اون "جفا"ي بزرگ بيان ميكنه.

No comments: