7/31/2008

I'm king of the world

با هواپيمای چارتر ايران اير به همراه شاه به زوريخ رفتم. درباره اوضاع بين المللی و انواع مختلف سلاح ها صحبت كرديم. شاه حسابی سرحال است. گفت" من بر اثر تجربه دريافته ام كه هر كسی با من در بيفتد پايان غم انگيزی پيدا می كند. ناصر كه ديگر وجود ندارد. جان و رابرت كندی هر دو كشته شدند، برادرشان ادوارد هم كه آبرويش رفته، خروشجف از كار بركنار شد. اين ليست پايان ندارد. همين فرجام در انتظار دشمنان داخلی من نيز هست. مصدق را ببين، همينطور قوام... رهبری ايران در سراسر خاورميانه مورد قبول سراسر دنياست.

خاطرات اسدالله علم ،بیست و هفتم بهمن 1347

7/22/2008

برای حميد هامون

من‌ام آری من‌ام
که از اين‌گونه تلخ مي‌گريم
که اينک
زايش من
از پس دردی چهل‌ساله
در نگرانيِ اين نيم‌روز تفته
در دامانِ تو که اطمينان است و پذيرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگراني‌ اين لحظه‌ی ياءس،
که سايه‌ها دراز مي‌شوند
و شب با قدم‌های کوتاه
دره را مي‌انبارد.

ای کاش که دست تو پذيرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که اين
همه
پيروزی حسرت است،
بازآمدن همه بينايي‌هاست
به هنگامي که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و ديری نخواهد گذشت
که چشم‌انداز
خاطره‌يي خواهد شد
و حسرتي
و دريغي.
که در اين قفس جانوری هست
از نوازش دستان‌ات برانگيخته،
که از حرکت آرام اين سياه‌جامه مسافر
به خشمي حيواني مي‌خروشد.

احمد شاملو

7/20/2008

هيچي ديگه

امروز رفته بوديم تشييع جنازه خسرو شکيبايي. از اولش اين پرويز پرستويي ميکروفن رو گرفته بود دستش و کنترل اعصابش رو هم داده بود دست... هي داد ميزد آقا ساکت باشيد. بريد عقب تر ميخواد خسرو بياد تو. مردم هم انگار نه انگار البته اگر هم ميخواستند نمي تونستند. يه جا اينقدر داد زد که ميکروفونو يه شير پاک خورده اي براش قطع کرد. گفتم بابا يه ذره گوش کنيد ديگه، الانه که اين يکي هم سکتهه رو بزنه اونوقت اعصابمون خورد بشه ها!
از وقايع ديگه يکي اينکه يه ياروهه هي ميرفت پشت جمعيت يه بوق گنده ميزد بعدش هم تو غبارها گم ميشد. آدم مسني هم بود. نمي شد بهش چيزي گفت. گفتم بابا فضا سنگينه بنده خدا ميخواد يه انبساط خاطري ايجاد کنه.
کيميايي و رضا کيانيان و خيلي هاي ديگه رو هم ديديم ولي من تنها از مهتاب کرامتي عکس گرفتم اون هم شونصد تا. چراش هم به خودم مربوطه.
يکي از مسائل مبتلا به ديگه اينکه: هيچي ديگه " ما هيچ ما نگاه"

7/19/2008

اين ما کيست؟

تازه، اين "ما" كيست؟ آيا "بني طرف" و "شادلو"، "هزاره"، "شاهسون"، "ممسني"، "كهگيلويه‌اي"، "تالشي"، كوهستان‌نشين دامن البرز، گيلك، لر، چهارلنگه، شيباني و قشقائي، و هي بشمار... اين‌ها تمام از يك نژاد و يك خون‌اند؟ اصلا نژاد و خون در جائي كه چهارراه رفت و آمد هر ايل و ايلغار بوده است مطرح يا قابل قبول‌اند؟ حالا بگذر از اين كه تجربه‌هاي دقيق علمي اين ادعاها را مي‌تكاند و مي‌پاشاند، يك نگاه بينداز به شكل و قد و قواره و رنگ و زبان ولهجه و آداب وخورد و خوراك و لباس مردمي كه دراين بازماندۀ خاكي كه ازشكست‌هاي فتحعليشاهي به اسم ايران ماند زندگي دارند، اين "ما"، حالا بگو كه نه از روي قصد لذت گرفتن از حوادث بيرون از حدود عادي و امثال جيمزباند يا حسين كرد ودارتانيان، از اين "سوپرمن"‌هاي امروزي تا گردان ميز گرد آرتورشاه، و گيو و توس و اشكبوس و رستم و اسفنديار، نه، به حسب "مليت"، به حسب "همخوني" چه جور آن كس كه دركرانه درياي فارس بر رسم زنگبار "زار" مي‌گيرد، يا دركردستان پاي برهنه روي آتش خلواره مي‌گذارد و آرام ازآن گذر مي‌كند، يا در بلوچستان فعلا فراري بي‌پاسپورت را مي‌رساند به پاكستان و ازآن جاهروئين قاچاق مي‌آورد براي "هم ميهن" در "سرزمين اجدادي" اينها چگونه رستم را به صورت اجداد "ملي" خود بايد بستايند درمشاركت به آنكه فرارش داد يا هروئين برايش آورد، يا در پيچ گردنه لختش كرد؟ و يا تو حق مي‌دهي به يك چنين ستودن همخوني و "اصالت ملي" و"وحدت قومي" بي‌آنكه شيشكي براي خودت ول دهي؟ آيا نمي‌خواهي يكبارهم از ابزاري كه ترا ازديگر آفريده‌ها ممتاز مي‌سازد - يا ميگوئي كه ميسازد - استفاده‌اي ببري تابه نيروي آن بينديشي كه اين قاطيغورياس‌هاي ارثي كه مثل لهجه‌هاي محلي درتو رشد كرده‌اند تا چه اندازه ارزشي دارند. بيش از دوازده قرن دراين زبان فارسي–دري كه درواقع تنها پايه‌اي براي خاص كردن اين فرهنگ است اسمي ورسمي از "وطن"، "ميهن" وحتي "ايران" برايت نيست، و هيچ شاعر و گوينده‌اي ازآن به صورت يك قطعه خاك مشخص مركب از زادگاه‌هاي گوناگون شاعران گوناگون كه گوينده دراين زبان هستند به هيچ وجه ذكر و نشانه‌اي نداده است، جز همين حكيم فردوسي، آن هم براي دوره گذشته اسطوري آن هم بي‌جا دادن بلوچستان، خوزستان، كردستان، محال خمسه و غيره درآن. آن هم درقبال آنچه سعدي و رومي و حافظ و خيام گفته‌اند – كه جمله ناقض اين برداشت، ناقض اين فكراند. اجداد تو در اين هزار و سيصد سال – يا بگير دويست – "ميهن" نداشتند؟ تا وقتي كه از شكست احمقانه قاجاري اين چهارگوش گربه‌شكل شد ايران. و اقتضاي اقتصادي، و دراين ميانه آمدن تلگراف و راه وحمل و نقل موتورداراين تكه‌هاي بازمانده را به هم چسباند، و باز از اقتضاي يك چنين چسبي ميهن، آن هم همپالكي با خدا و شاه، كه البته شاه رضاشاه مقصود اصل كاري بود، پيدا شد؟ آن وقت مرحوم كسروي شروع كرد به دشنام بر ضد سعدي و رومي، و گوينده افسانه‌هاي "اساطيري" شد پرچمدار "ميهن" موجود و "خاك" و "خون" و "افتخارهاي باستاني".

قسمتی از نامه ابراهيم گلستان به نادر ابراهيمي
منبع: شهروند امروز

7/15/2008

خاك هرجا هست

اما ميهن يك قطعه خاك نيست. خاك هرجا هست. ميهن آن ميهني كه لايق دلبستگي باشد تركيب مي‌شود از فضاي فكري يك دسته آدم شايسته. شايستگي هم از فهم مي‌آيد نه از اطاعت بي‌گفت‌وگوي هردستور، حتي اگر دستور از روي فهم و دقت و انصاف هم باشد. حيف است آنچه "عاطفه"‌اش نام مي‌دهي فدائي و قرباني خيال غلط باشد.

قسمتی از نامه ابراهيم گلستان به نادر ابراهيمي
منبع: شهروند امروز

7/07/2008

از سخن چهار کس

نقل است که حسن گفت: از سخن چهار کس عجب داشتم: مخنثي و کودکي و مستي و زني. گفتند :چگونه؟
گفت: روزي جامه از مخنثي که برو مي گذشتم درکشيدم. گفت: خواجه حال ما هنوز پيدا نشده است. تو جامه از من برمدار که کارها در ثاني الحال خداي داند که چون شود؛ و مستي را ديدم که در ميان وحل مي رفت، افتان و خيزان. فقلت له ثبت قدمک يا مسکين حتي لاتزل. گفتم قدم ثابت دار تا نيفتي. گفت: تو قدم ثابت کرده اي با اين همه دعوي؟ اگر من بيفتم مستي باشم به گل آلوده؛ برخيزم و بشويم. اين سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. اين سخن در دلم عظيم اثر کرد و کودکي وقتي چراغي مي برد و گفت: از کجا آورده اي اين روشنايي؟ بادي در چراغ دميد و گفت: بگوي تا به کجا رفت اين روشنايي تا من بگويم از کجا آورده ام؟ و عورتي روي برهنه و هر دو دست گشاده و چشم آلوده با جمالي عظيم از شوهر خود با من شکايت مي کرد. گفتم: تو اول روي پوش. گفت: من از دوستي مخلوق چنانم که عقل از من زايل شده است و اگر مرا خبر نمي کردي همچنين به بازار خواستم شد. تو با اين همه دعوي دردوستي او چه بودي اگر تو ناپوشيدگي من نديدي؟ مرا از اين عجب آمد .


در ذکر حسن بصري، تذکره الاوليا

7/05/2008

کليد

وا ميشود به عادت معمول با کليد
هر قفل و در به دست شما هست تا کليد

درها بدون شک همگي باز مي شوند
در قفلشان فرو برود هر کجا کليد

در را براي باز شدن آفريده اند
اما به شرط آن که بود با شما کليد

وقتي که قفل باز شود با فشار دست
يعني که قفل وا شده اما ٬نه با کليد

از اتفاق هاي درون اتاق ها
دارد هزار خاطره و ماجرا کليد

در ها هميشه مسئله دارند ٬جالب است!
از راه قفل٬ رابطه دارند با کليد

هرگز گشودن در بسته گناه نيست
وقتي که آفريده برايش خدا کليد

تا بوده ٬ بوده يک تنه مشکل تراش٬ قفل
تا بوده ٬ بوده يک سره مشکل گشا ٬ کليد

قفلي که فکر باز شدن نيست در سرش
حالا تو هي بساز براش از طلا کليد!

گاهي اگر نخورد به در٬ يا که سخت خورد
بايد که اندکي بشود جا به جا ٬کليد

زيرا به هيچ درد پس از آن نمي خورد
قفلي که رفته داخل آن را به را ٬کليد

گاهي که در به سعي خودش باز مي شود
يعني که احتياج ندارد به ما کليد

اين يک سفارش است که حتما عمل کنيد
حالا که مثل بنده اسير مشاکليد

آدم براي کار مهم گاه ٬لازم است
از روي هر کليد بسازد دو تا کليد

من خانه ام نمونه ي يک جاي ساکت است
حتي درون قفلش٬ ندارد صدا کليد

هرگز يکي به قفل در ما نمي خورد
بارد اگر به روي زمين از هوا کليد

اين راز خلقت است که جفت است هر چه هست
يعني بدون قفل ندارد بقا کليد

آري اگر نبود به قفل احتياج خلق
کي مي شدند اين همه در گير با کليد

از قفل کهنه مي شود آموخت عشق را
آسان ز قفل کهنه نگردد جدا٬ کليد

هرگز جدا نمي کند آن قفل را زخويش
وقتي چشيده مزه ي يک قفل را کليد

مشکل گشودن است و گره باز کردن است
کارش هميشه هست در اين راستا کليد

هر قفل با کليد خودش باز مي شود
دارد بدون شک همه ي قفل ها کليد

گاهي نگاه کن به سراپاي قفل خويش
هرگز مکن به داخل آن بي هوا کليد

وقتي به هر طريق دري وا نمي شود
يا اين که قفل مسئله دار است يا کليد

گاهي که قفل مسئله دارد درست نيست
بردن درون مسئله تا انتها کليد

يا نه٬ کليد مسئله دارد ٬ بدون شک
از جا تکان نمي دهد آن قفل را کليد

وقتي کليد مي شکند در درون قفل
از در بلند مي شود آواز وا کليد!

با اين شکستن است که يکباره مي کند
در راه قفل جان خودش را فدا کليد

غير از درون قفل خودش من شنيده ام
باور کنيد هيچ ندارد صفا کليد

دل مي زند به ورطه ي درياي قفل ها
وقتي که يک کليد شود نا خدا کليد

يارب روا مدار که بيگانگان کنند
هرگز به قفل مام وطن آشنا کليد

روزي گره ز کار دلش باز مي شود
قفلي که مي کند همه شب ذکر يا کليد!

بي شک کليد هست شريک گناه قفل
وقتي مسلم است برايش خطا کليد

از قفل٬ با کليد٬ درست استفاده کن
کاري نکن به جان تو گردد بلا کليد

يک عمر مي توان سخن از قفل يار گفت
پس در ميان اين همه مضمون چرا کليد؟

گفتم خدا نکرده نيفتد تزلزلي
در ذهن آن کسي که نيفتاده جا٬ کليد

مفهوم پشت پرده ي آن را شکافتم
چون از کليد ذهن تو فرق است تا کليد

تا وا کنم طلسم مضامين بکر را
کردم رديف شعر خود از ابتدا کليد

بادا هميشه باب فتوحش گشاده تر
صد مرحبا کليد و هزاران زها کليد

صد قفل اگر به درگه او رو بياورند
تا صبح ميدهد همه شان را شفا کليد

يک لحظه هم نديدمت از قفل خود جدا
اي مظهر رفاقت و مهر و وفا٬ کليد!

افسوس بسته ماند و نشد باز گر چه من
کردم ميان قفل مضامين بسا کليد

يک دل به سينه دارم و يک شهر دلستان
يارب عنايتي کن و بفرست شاکليد!

ناصر فيض

7/03/2008

که لب از بوسه ي ناسيراب

مجال
بي رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نا منتظر.
از بهار
حظ تماشايي نچشيديم،
که قفس
باغ را پژمرده مي کند.
از آفتاب و نفس
چنان بريده خواهم شد
که لب از بوسهء ناسيراب.
برهنه
بگو برهنه به خاک ام کنند
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز مي بريم، ـ
که بي شايبه ي حجابي
با خاک
عاشقانه
در آميختن مي خواهم ...


احمد شاملو

7/01/2008

... و اي

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش - اي نعل هاي
خوشبختي -
و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهکاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي
و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي
که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره هاي خون تازه ميآرايد

فروغ فرخزاد