6/12/2008

شب خرداد

نداي آغاز

کفش هايم کو
چه کسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يک مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
ونسيمي خنک از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد
بوي هجرت مي ايد
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به اين کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
بايد امشب بروم
من که از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت کردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
کسي از ديدن يک باغچه مجذوب نشد
هيچ کس زاغچه اي را سر يک مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يک ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
دختر بالغ همسايه
پاي کميابترين نارون روي زمين
فقه مي خواند
چيزهايي هم هست لحظه هايي پر اوج
مثلا شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه که همواره مرا مي خواند
يک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هايم کو؟

سهراب سپهري

1 comment:

علی فتح‌اللهی said...

راستی علی جون
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟