1/31/2007

از ازل تا به ابد فرصت درويشان است

روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمي خدمت درويشان است

گنج عزلت که طلسمات عجائب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است

قصر فردوس که رضوانش به درباني رفت
منظري از چمن نزهت درويشان است

آنچه زر ميشود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که در صحبت درويشان است

آنکه پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که در حشمت درويشان است

دولتي را که نباشد غم از آسيب زوال
بي تکلف بشنودولت درويشان است

خسروان قبله حاجات جهانند ولي
سببش بندگي حضرت درويشان است

روي مقصود که شاهان به دعا ميطلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولي
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است

اي توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است

گنج قارون که فرو ميشود از قهر هنوز
خوانده باشي که هم از غيرت درويشان است

حافظ ار آب حيات ازلي ميخواهي
منبعش خاک در خلوت درويشان است

من غلام نظر آصف عهدم کاو را
صورت خواجگي و سيرت درويشان است


حافظ

افسانه پري دريايي و مستان

تمامي اين کسان، آنجا بودند
که او،
سراپا برهنه،
از در ، درآمد.
آنان باده نوشيده بودند
و بر او آب دهان باريدند.

تازه از آب رودخانه آمده بود
چيزي نميدانست،
طعن ها،
از پيکر لرزانش سرريز کرد،
بي شرمي،
پستانهاي طلايي اش را آغشت.

نَگريست،
که با اشک بيگانه بود.
خود را نپوشاند،
که از جامه چيزي نميدانست.
با سيگارها و چوب پنبه هاي افروخته
تنش را آبله گون کردند
و با خنده هاي وحشيانه
بر کف ميخانه اش غلتاندند.
سخن نگفت،
چرا که کلام را نمي شناخت.

چشمانش
به رنگ عشقي از دور دستها بود،
بازويش با زبرجد پهلو ميزد.
لبانش
در روشنايي مرجاني،
بي صدا جنبيد،
و سرانجام از آن در بيرون آمد.

هنوز به رودخانه پا ننهاده پاکيزه شد
ديگر باره،
رخشان چون سنگي سپيد در باران
ديگر باره،
و بي نگاهي به قفا، شنا کرد
ديگر باره،
شنا به سوي نيستي،
شنا به سوي مرگ.


پابلو نروادا

سوگ سياووش

و خداوندان اخبار چنين گويند که هرگز کس ندانست که مردم را چون مصيبت رسيد، جامه سياه بايد کرد، تا اکنون که خبر آمد که افراسياب پسر اورا، سياوخش را، بکشت، سرهنگي بود سيادوش و گويند پسر گودرز بود، زي کيکاووس اندر شد با جامه سياه و کبود، پس مصيبت گرفتند و جامه ها سياه کردند، و پيش کيکاووس آمدند با آن جامه هاي سوکوار، و بدريدند و خروش و زاري کردند، و رسم مصيبت ها از آن وقت است که بنهادند. والله اعلم



تاريخ بلعمی

1/17/2007

ساحلی برای آرامش

شما ميدانيد که [زنها] هيچ ضعفي را محکوم نميکنند. بيشتر سعي شان در اين است که قواي ما را خوار يا ناتوان سازند. بهمين دليل زن پاداش است، اما نه براي جنگجو، بلکه براي جنايتکار. زن بندر و ساحل اوست. در بستر زن است که معمولا دستگيرش ميکنند.


آلبر کامو، سقوط، ص 125

1/14/2007

اگر دانش به روزى در فزودى...

حکايت
هارون الرشيد را چون ملک مصر، مسلم شد گفت : بر خلاف آن طاغي كه به غرور دعوي خدايى كرد، نبخشم اين ملک را جز به خسيس ترين بندگان.
سياهي داشت خصيب نام در نهايت تجهّل؛ ملک مصر به وي ارزاني داشت. گويند عقل و درايت او تا بجايي بود که حرّاث مصر شکايت آوردندش که پنبه کاشته بوديم بر کنار نيل. باران بي وقت آمد، تلف شد. گفت پشم بايستي کاشتن. صاحبدلي بشنيد وبگفت:

اگر دانش به روزى در فزودى
ز نادان تنگ روزى تر نبودى

به نادان آنچنان روزى رساند
كه صد دانا در آن عاجز بماند



بخت و دولت به كاردانى نيست
جز به تاييد آسمانى نيست

اوفتاده است در جهان بسيار
بى تميز ارجمند و عاقل خوار

كيمياگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه يافته گنج



سعدي

1/11/2007

به يار غائب

دلدار من، چه خوب بود اگر ميتوانستم گلي را که در اين سرزمين دوردست چيده ام، هم اکنون ارمغان تو کنم. حيف که تا اين فرسنگها را پشت سر گذارم و بتو باز رسم، اثري از گل من نخواهد ماند، چراکه گلهاي سرخ عمري کوتاه دارند.
راستي چرا بيش از آن مدت که گل طاقت مي آورد و نمي پژمرد، از تو دور شدم؟ چرا از آن اندازه که صداي بلبل به گوش گل ميرسد فراتر رفتم؟


از لناو(شاعر آلماني) ترجمه شجاع الدين شفا

1/06/2007

خواب عاشق

يکي دعوي عشق زني ميکرد، گفت شب بيا. او منتظر ميبود تا معشوقه بيايد. چون از کار شوي فارغ شد بيامد، وي را خواب برده بود. سه دانه جَوز در جيب وي کرد و برفت. چون بيدار شد دانست که چنين گفته است که تو هنوز خردي و کودکي، از تو عاشقي نيايد از تو جَوزبازي آيد.

بهاء ولد . معارف



ساعتي بيدار بُد خوابش گرفت
عاشق دلداده را خواب اي شگفت
بعد نصف الليل آمد يار او
صادق الوعدانه آن دلدار او
عاشق خود را فتاده خفته ديد
اندکي از آستين او دريد
گردکاني چندش اندر جيب کرد
که تو طفلي گير اين مي باز نرد...

مولوي



حکايت از لب شيرين دهان سيم اندام
تفاوتي نکند گر دعاست يا دشنام
....
بسي نماند که پنجاه ساله عاقل را
به پنج روز به ديوانگي برآيد نام
....
شب دراز نخسبم که دوستان گويند
به سرزنش " عجبا للمحبّ کيف ينام؟"

سعدي




زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزلخوان و صراحي دردست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان
نيمه شب دوش ببالين من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد و به آواز حزين
گفت کاي عاشق ديرينه من خوابت هست؟

حافظ

1/05/2007

عشق حرم - وجدان کار

و به همين حج، از مردم خراسان، قومي به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتي به مدينه رسيدند- ششم ذي الحجه- ايشان را صد و چهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند. گفته بودند؛ هرکه ما را در اين سه روز که مانده است به مکه رساند، چنانکه حج دريابيم، هريک از ما چهل دينار بدهيم. اعراب بيامدند و چنان کردند که به دو روز و نيم ايشان را به عرفات رسانيدند و زر بستاندند. وايشان را يک يک بر اشتران جمّازه بستند و از مدينه برآمدند و به عرفات آوردند، دوتن مرده - نماز ديگر که ما آنجا بوديم - برسيدند. چنان شده بودند که بر پاي نميتوانستند ايستادن و سخن نيز نميتوانستند گفتن. حکايت کردند که در راه بسي خواهش بدين اعراب کرديم که زر را داده ايم، شما را باشد، ما را بگذاريد که بي طاقت شديم، از ما نشنيدند و همچنان براندند. في الجمله آن چهار تن حج کردند و به راه شام بازگشتند.




سفرنامه ناصرخسرو

1/04/2007

دل را کجا بردي که نیست؟

خواستم از خادم مطبخ حساب
بره اي کاو کشت و از سرمايه برد

گفت بر رسم وفا و سود توست
حشوِ آن همسايه بي مايه برد

پيه و دنبه حاجي و سقا گرفت
شيردان را گنده پيرِ دايه برد

گفتمش دل را کجا بردي که نيست
گفت دل را دختر همسايه برد

1/02/2007

رمز و راز

دوستهام طي يک بازي وبلاگي، ازم خواستند که پنج راز کوچک زندگيم رو بنويسم. وقتي بچه بودم زبان هاي رمزي اختراع ميکردم و با اونها رازهامو مينوشتم. يکي از اونها اينقدر کارايي داره که هنوز هم بعضي وقت ها ازش استفاده ميکنم. خب اين يکيش.
1- تنها يکبار عاشق شدم ، اون هم در 14 سالگي.
2- از شنيدن درد دلهاي عاشقانه بيزارم.
3- يکبار در بچگي همسايه مان به در خانه ما آمد و ادعا کرد که من شيشه باغ شان را شکسته ام. من اينقدر اين مساله را در ذهنم مرور کرده ام که الان مطمئن نيستم که واقعا اين کار را کرده ام يا نه.
4- همون بالايي!
5- اغلب در جمع دوستان از همه بذله گو تر و بشاش ترم وکلاً زياد بالا و پايين ندارم درحاليکه خيلي وقتها در همون لحظه احساس کردم که از همشون غمگين ترم.

در ضمن وبلاگي رو ندارم که معرفي بکنم ، از کجا بيارم؟

1/01/2007

تن آسانان

به سرگرداني ادامه خواهند داد
اين اشياي پولادين ، ميان ستارگان
و انسان خسته هنوز بالا خواهد رفت،
تا ماه آرام را آشفته کند.
آنگاه،
درمان دردهاي خود را خواهد يافت.

در اين هنگام انگورها رسيده،
شراب جان ميگيرد،
ميان دريا و،
رديف کوهها
اکنون در شيلي
گيلاس ها ميرقصند.
دختران سبزه مرموز، آواز ميخوانند.
و در نواي گيتارها،
آب ميدرخشد
آفتاب به هر در ميکوبد،
و از گندم شگفتي مي آفريند.
شراب نخستين، صورتي است.
و شيرين، به شيريني کودکان.
شراب دوم، نيرومند،
نيرومند چون صداي دريانوردان.
شراب سوم، ياقوت است
خشخاش و آتش،
توأمان.

خانه ام،
هم دريا و هم خشکي دارد،
و زنم چشماني درشت،
به رنگ فندق وحشي.

چون شب فرو مي آيد، دريا
جامه سپيد و سبز به تن ميکند.

ماه در غبار امواج
چون دختري دريا رنگ
به رويا دور ميشود.
من،
نميخواهم سياره ام را عوض کنم.




پابلو نروادا