12/24/2007

تمام قصه بشر

اميدي داري که فيلم در ايران به نمايش در بيايد؟
فيلم در ايران از طريق دي وي دي هاي غير قانوني ديده خواهد شد.
البته آنها فيلم را خواهند ديد، مثل ساير چيزهاي ممنوع در ايران. هميشه فکر مي کنم که با ممنوع بودن چيزي، توجه به آن بيشتر مي شود.
تمام قصه بشر از آدم و حوا است و اين که هر کاري خواستند بکنند، فقط از سيب ممنوع نخورند. اما اولين کاري که کردند اين بود که از سيب ممنوع خوردند. اين طبيعت ماست .
مرجان ساتراپي سازنده فيلم پرسپوليس در گفتگو با خبرگزاري آسوشيتدپرس به نقل از راديو فردا

12/22/2007

نردبان

نردبان اين جهان ما و مني است
عاقبت زين نردبان افتادني است

لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

12/17/2007

او که نسبتا محترم بود

رسوبات فاشيسم حتي در خرده فرهنگ متجدد جامعه ايران ته نشين شده است. داريوش فروهر، رهبر حزب ملت ايران که در ميانسالي مرد نسبتا محترمي شد و پس از مرگي فجيع نوعي قهرمان ملي به شمار مي آمد، در جواني سردسته يکي از باندهاي پيراهن سياهانِ فاشيست بود . اين باندهاي چماقدار سالها پس از سقوط خفت بار هيتلر و موسوليني به تقليد از دار و دسته هاي آنان راه افتاد و دوام آورد، چون نظريات فاشيستي، وقتي لبه هاي تيزشان را سنباده بزنند و قدري عنعنات و شعر ميهني قاطي بحث کنند، در اينجا، برخلاف اروپا، معقول به نظر ميرسند. بعدها اين دار و دسته ها بنا به مصلحت روز شعارهايشان را عوض کردند و عقايدي کهنه را در زرورق هايي جديد پيچيدند.

محمد قائد، ظلم جهل و برزخيان زمين، ص107

12/16/2007

گلوله بند

يكشنبه 8 ربيع الثاني 1303:
ميرزا محمد مليجك اول ادعا كرده بود شخصي است دعايي دارد گلوله بند، هر كسي آن دعا را با خود داشته باشد گلوله به او كارگر نيست. قرار شد آن دعا را به گردن مرغي ببندند و هدف تير نمايند تا تجربه حاصل شود. شخص دعا نويس را كه محمد شفيع ولد اسمعيل ميرزا ابن فتحعلي شاه و معمّم و درويش مسلك ريش سفيدي است آوردند. كهنه بسته اي (حاوي دعا) را بگردن مرغ بيچاره بست و شخصي از فاصله سي قدمي تيري به سمت مرغ شليك كرد. شليك تير همان و مردن مرغ همان. شاهزاده دعا نويس خفيف شد.مليجك سرخ شد. شاه محض تسلي او را دلداري مي داد. ده تومان به شاهزاده انعام مرحمت شد...

از روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه

12/01/2007

امشب قمر اينجاست

غزلي از استاد شهريار در وصف شبي و بزمي با قمرالملوک وزيري:

از کوري چشم فلک امشب قمر اينجاست
آري قمر امشب به خدا تا سحر اينجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگوئيد
چشمت ندود اينهمه يکشب قمر اينجاست

آري قمر آن قـُمري خوشخوان طبيعت
آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اينجاست

شمعي که بسويش من جان سوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اينجاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
يکدسته چو من عاشق بي پا و سر اينجاست

هر ناله که داري بکن اي عاشق شيدا
جائي که کند ناله عاشق اثر اينجاست

مهمان عزيزي که پي ديدن رويش
همسايه همه سر کشد از بام و در اينجاست

ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش
اي بيخبر آخر چه نشستي خبر اينجاست

آسايش امروزه شده درد سر ما
امشب دگر آسايش بي درد سر اينجاست

اي عاشق روي قمر اي ايرج ناکام
برخيز که باز آن بت بيدادگر اينجاست

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
باز آمده چون فتنهً دور قمر اينجاست

اي کاش سحر نايد و خورشيد نزايد
کامشب قمر اينجا قمر اينجا قمر اينجاست

استاد محمد حسين شهريار

11/28/2007

هَوَسمندانه

چيز ديگري که مي بينم به زبان ها افتاده داستان ترياک است که من کشيده ام يا مي کشم. اين را هم يکي نوشته و ديگران پياپي ازو برمي دارند و مي نويسند. چون در باره آن هم ياران پرسيده اند پاسخ مي دهم: همه مي دانيد که ترياک در توده ما رواج داشته، من هم با آن برخوردي داشته ام ترياک چيز بدي است و به تن آدمي زيان آشکار مي دارد، ولي چيزي که سلب شرافت کند و يا ننگي باشد نيست. بدي هرچيزي را بايد به اندازه خودش دانست. نخست بار که من ترياک را ديدم و شناختم در شوشتر در زمان گرفتاري به جنگ مي بود. چون ما گرفتار مي بوديم و هر روز کارمندان عدليه به خانه من آمدندي و در شوادن (زيرزميني) با هم بسر برديمي يکي دو تن از آنان ترياک کشيدندي. چون گاهي به من نيز تعارف کردندي مي پذيرفتم و مي گرفتم. سپس که به تهران آمدم چند بار در خانه هاي ملک الشعرا و وحيد دستگردي همان رفتار تکرار شد. يکبار هم در تبريز در خانه حاجي حسين آقا کمپاني ميهمان ميبوديم و پس از ناهار ديدم يکي دو تن بيخ گوشي سخن مي گويند. دانسته شد برخي ميهمانان ترياک خواهند کشيد و از من شرم مي کنند. گفتم: ترياک چيز شرم آوري نيست، چيز زيانمندي است. گفتند گرفتاري است پيش آمده، ولي ميکوشيم که کم گردانيم و از ميان ببريم. دراين جاهاست که کساني مرا در بزم ترياک يافته و ترياک کشيدن مرا ديده اند و همين دستاويزي شده که پياپي بنويسند. تو گويي من کاري پنهان کرده بودم که آنان پي برده اند و مي خواهند به آشکار اندازند، يا تو گويي من مي گويم هوسي نداشته ام و کارهاي هوسمندانه نکرده ام. من خود مي گويم: پيش از آنکه به اين راه درآيم هوسبازي ها نيز کرده ام، خدا را سپاس که هوسبازي هاي من از اين گونه بوده. خدا را سپاس که دشمنان ما که شب و روز مي کوشند که براي من ايرادي پيدا کنند بيش از اينها بدستشان نميرسد.

احمد کسروي، زندگاني من، تهران، نشر و پخش کتاب، 2535(ص 341)

11/25/2007

همان الفاظ بى‏معنى

وزراى ايران قدمت تاريخ ايران را سد جميع بلاها مى‏دانند. هر چه فرياد مى‏كنى سِيل رسيد، مى‏گويند سه هزار سال است همين طور بوده‏ايم و بعد از اين هم خواهيم بود.

سركار وزير؛ آنوقتى كه شما در آسيا به طور دلخواه خود سلطنت مى‏كرديد، آنوقت كسى دويست فرسخ راه را در ده ساعت طى نمى‏كرد. آن وقتى كه انتظام دولت را به وَقر بى‏معنى و قُطر شكم مى‏دانستند آن ايام مدتى است گذشته است. حالا در سه هزار فرسخى ايران يك قلعه آهنى مى‏سازند و مى‏آيند محمّره 1 را در دو ساعت منهدم مى‏كنند. حالا در مقابل اقتدار دول همجوار نه الفاظ عربى به كار مى‏آيد، نه استخوانهاى اجدادى، حالا چيزى كه لازم داريم علم است و بصيرت. هزار قصيده عربى حفظ داشته باشيد و هزار فرمان نجابت ابراز نمائيد، باز نخواهيد فهميد كه دولت ساردانيا 2 كه از آذربايجان كوچكتر است و ده سال قبل از اين دوازده كرور ماليات داشت، چطور شد كه حالا سى كرور ماليات دارد. مى‏دانم خواهيد فرمود ولايت را نظم دادند، مردم را آسوده ساختند، مملكت را آباد كردند. اين الفاظ را رديف‏كردن آسان است، اما وقتى كه از شما بپرسند: راهِ آبادىِ ولايت كدام است، همان الفاظ بى‏معنى را خواهيد گفت كه هر احمقى در هر ايام گفته است.

ميرزا مَلكَم ‏خان ناظم ‏الدوله ، رسالۀ تنظيمات

1 نام قديم خرمشهر.
2 پادشاهى ساردنى كه بعداً دولت متحد ايتاليا را تشكيل داد.

11/19/2007

سلطان العارفين

نقل است که از او پرسيدند : اين درجه به چه يافتي و بدين مقام رسيدي ؟
و گفت :شبي در کودکي از بسطام بيرون آمدم ماهتاب مي تافت . جهان آراميده و حضرتي ديدم که هژده هزار عالم درجنب آن حضرت ذره اي نمود .
شوري در من افتاد و حالتي عظيم بر من غالب شد . گفتم خداوندا! درگاهي بدين عظيمي و چنين خالي و کارهايي بدين شگرفي و چنين تنهايي ؟
هاتفي آواز داد :درگاه خالي نه از آن است که کسي نمي آيد ، از آن است که ما نمي خواهيم ! که هر نانشسته رويي شايسته اين درگاه نيست . نيت کردم که جمله خلايق را بخواهم . باز خاطري آمد که مقام شفاعت محمد راست عليه السلام . ادب نگاه داشتم . خطابي شنيدم که :بدين يک ادب که نگاه داشتي نامت بلند گردانيدم . چنانکه تا قيامت گويند سلطان العارفين بايزيد .

تذکره الاولياء

11/12/2007

نافريفته خان

آن طور که نوشته اند، محمّد صادق تفرشي متخلّص به «نامي»، تاريخي در احوال زنديه نوشته بوده است- بعد از پايان يافتن کتاب، علي مرادخان زند، روزي در اصفهان ميرزا محمّد صادقِ نامي را طلبيد و به عتاب گفت: «تو کريم زند را به چه سبب از نسل کيان نوشته اي، کيان کجا و ايناغ لُر کجا؟ ما فرقه لُر، از اذلّه ايران و خر دزدانيم.» همان ساعت «تاريخ زنديه» را ازو خواسته، و در لگن شسته حکم نمود که آب او را به خوردِ او داده باشند- و چنانچه گفته بود به عمل آمد.»1
بعدها که جعفرخان زند به حکومت رسيد، ميرزا صادقِ نامي را طلبيد و «تاريخ زنديه» را ازو خواست. «او مذکور کرد که مسودّه هاي آن موجودند. فراهم آورده، بعد از يک هفته. . . «تاريخ زنديه» را نزد جعفرخان آورده، بسيار تحسين و آفرين يافت، و جعفرخان مبلغ پانصد تومان. . . به او انعام داد.» و چنان مي نمايد که بساط دود و دمِ نامي آخر عمري تأمين شده باشد، زيرا به روايت تاريخ، «نظر به افراطي که در خوردنِ افيون مي کرد اکثرِ روزها در اَشغال مهمّ ديواني و آمدن به دولت خانه خاقاني کاهل بوده.»2

1. ن. ک. به: رضا ناروند، مجله ارمغان، ص 212.
2. ن. ک. به: محمّد ابراهيم باستاني پاريزي، شاهنامه آخرش خوش است، تهران، چاپ چهارم، ص 493.

محمدابراهيم باستاني پاريزي: مقاله آتش در زير پنجره

11/10/2007

طبيب مرده

سه شنبه 5 ربيع الثاني1300:
.... از اتفاقات اينكه شب دوشنبه گذشته ميرزا محمد علي طبيب را براي معاينه مريضي كه قولنج كرده بود برده بودند. طبيب به كسان مريض گفته بود كه مرا بيخود آورده ايد. اين مريض دو ساعت ديگر تمام مي‌كند و اميدي به خوب شدن اونيست. اطرافيان مريض بناي گريه و ناله را گذاشته بودند و طبيب برخاسته بود كه به خانه مراجعت نمايد در اثر سكته افتاده و فوراً مرده بود. لذا از خانه مريض طبيب مرده را به خانه‌‌اش بردند و مريض هم شفا يافت و هم اكنون زنده است. اين از عجايب است كه بايد عبرت بگيريم و هميشه مرگ را به ياد داشته باشيم.

از روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه

10/31/2007

مرگ شاعر

حرف هاي ما هنوز نا تمام
تا نگاه مي كني وقت رفتن است
قيصر هم رفت. زود بود اما نامنتظر نبود.چند روز پيش بود که شعري از او در وبلاگم گذاشتم واقعاً چقدر زود دير ميشود. اينک ببهانه خداحافظي:

آواز عاشقانه ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

ديگر دلم هواي سرودن نمي کند
تنها بهانه دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه هاي عقده گشا در گلو شکست

« بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت
« آيا » ز ياد رفت و « چرا » در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظي کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست

قيصر امين پور

10/29/2007

ترازنامه

امروز روز جهاني کورش کبير است. بهمين مناسبت منشور او را در پي مي آورم و همين طور کارنامه ديگر شاهانِ کمابيش معاصر با او تا دانسته شود که بدي و شرارت هميشه در جهان وجود داشته همانگونه که رحم و شفقت و تساهل:

اينک که به ياري مزدا تاج سلطنت ايران و بابل و کشورهاي جهات اربعه را بر سر گذاشته ام اعلام ميکنم که تا روزي که زنده هستم و مزدا توفيق سلطنت را به من ميدهد دين و آيين و رسوم ملتهايي که من پادشاه آنها هستم محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زير دستان من دين و آيين و رسوم ملتهايي که من پادشاه آنها هستم يا ملتهاي ديگر را مورد تحقير قرار دهند يا به آنها توهين نمايند.
*
من که امروز تاج سلطنت را بر سر نهاده ام تا روزي که زنده هستم و مزدا توفيق سلطنت را به من ميدهد هرگز سلطنت خود را به هيچ ملتي تحميل نخواهم کرد و هر ملت آزاد است که مرا به سلطنت قبول کند يا نکند و هرگاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند، من براي سلطنت بر آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد.
*
من تا روزي که پادشاه ايران هستم نخواهم گذاشت کسي به ديگري ظلم کند و اگر شخصي مظلوم واقع شد، من حق وي را از ظالم خواهم گرفت و به او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم کرد.
*
من تا روزي که پادشاه هستم نخواهم گذاشت مال غيرمنقول يا منقول ديگري را به زور يا به هر نحو ديگر بدون پرداخت بهاي آن و جلب رضايت صاحب مال تصرف نمايند و من تا روزي که زنده هستم نخواهم گذاشت که شخصي ديگري را به بيگاري بگيرد و بدون پرداخت مزد، وي را به کار وادارد.
*
من امروز اعلام ميکنم که که هرکسي آزاد است که هر ديني را که ميل دارد بپرستد و در هر نقطه که ميل دارد سکونت کند مشروط بر اينکه در آنجا حق کسي را غصب ننمايد و هر شغل را که ميل دارد پيش بگيرد و مال خود رابه هر نحو که مايل است به مصرف برساند مشروط بر اينکه لطمه به حقوق ديگران نزند.
*
من اعلام ميکنم که هرکس مسئول اعمال خود ميباشد و هيچ کس را نبايد به مناسبت تقصيري که يکي از خويشاوندانش کرده مجازات کرد و مجازات برادر گناهکار و برعکس به کل ممنوع است و اگر يک فرد از خانواده يا طايفه اي مرتکب تقصير ميشود فقط مقصر بايد مجازات گردد نه ديگران.
*
من تا روزي که به ياري مزدا زنده هستم و سلطنت ميکنم نخواهم گذاشت که مردان و زنان را به عنوان غلام و کنيز بفروشند و حکام و زيردستان من مکلف هستند که در حوزه حکومت و ماموريت خود مانع از خريد و فروش مردان و زنان به عنوان غلام و کنيز بشوند و رسم بردگي بايد به کلي از جهان برافتد.
*
از مزدا خواهانم که مرا در راه اجراي تعهداتي که نسبت به ملتهاي ايران و بابل و ملتهاي ممالک اربعه به عهده گرفته ام موفق گرداند.


آسور نازيربال پادشاه آسور در سال 884 ق.م ميگويد:
بفرموده آشوذ وايشتار خدايان يزرگ که حاميان من هستند با لشکريان و ارابه هاي جنگي خود به شهر گينابو حمله بردم و آن را به ضرب يک شست تصرف کردم. ششصد نفر از جنگيان دشمن را بي درنگ سر بريدم. سه هزاراسير را زنده زنده طعمه آتش ساختم و حتي يک نفر را باقي نگذاشتتم تا به گروگاني رود.
حاکم شهر را به دست خودم زنده پوست کندم و پوستش را به ديوار شهر آويختم و از آنجا به شهر طلا روان شدم. مردم اين شهر از در عجز و الحاح در نيامدند و تسليم من نشدند. لاجرم به شهرشان يورش بردم و آن را گشودم. سه هزار نفر را از دم تيغ گذراندم بسياري ديگر را در آتش کباب کردم. اسراي بيشمار را دست و انگشت و گوش و بيني بريدم و هزاران چشم از کاسه و هزاران زبان از دهان بيرون کشيدم. از اجساد کشتگان پشته ها ساختم و سرهاي بريده را بر تاکهاي شهر آويختم.

در کتيبه آسور بانيپال (سال645 ق.م)ميخوانيم:
خاک شهر شوستان و شهر داکتو و شهرهاي ديگر را به آشور کشيدم. در مدت يک ماه و يک روز کشور ايلام را با تمامي عرض آن جارو کردم. اين مملکت را از عبور حشم و از نغمات موسيقي بي نصيب ساختم. به درندگان و ماران و جانوران کوير اجازه دادم که آنها را سراسر فراگيرد.

نبوکد نصر پادشاه بابل(سال 556 ق.م) در کتيبه اش چنين نوشته است:
فرمان دادم که صدهزار چشم در آورند و صدهزار قلم پا را بشکنند. با دست خودم چشم فرمانده دشمن را در آوردم. هزاران پسر و دختررا زنده زنده در آتش سوزاندم. خانه را چنان کوفتم که ديگر بانگ زنده اي از آن برنخيزد.

10/28/2007

مرد نکونام

در آن ايام [سربازي]، قيمت نفت ناگهان چهار برابر شده بود و اندك زمانى بعد، تورّم چنان صعود كرد كه دولت بيش از پيش ناچار از دخالت در قيمت‌گذارى شد. از جمله دستورالعمل‌هاى اتاق اصناف و وزارت بازرگانى و يادم نيست كجاها، يكى اين بود كه تخم ‏مرغ بايد كيلويى خريد و فروش شود، نه عددى.
يك صبح كه نوبت نگهبانى ِ آشپزخانه به من افتاده بود، وقتى با سربازها به آمادگاه لشكر رفتيم، به استوار مأمور تحويل خواروبار تذكر دادم كه تخم ‏مرغ دانه‌‏اى نه، بلكه وزن متوسط تخم‏ مرغ ضرب‏در تعداد نفرات. برّ و برّ به من نگاه كرد و گفت چنين حرفى برايش تازگى دارد. گفتم وقتى تازگى‏اش را از دست داد ما برمى‏گرديم و سهميه تخم ‌‏مرغ گـُردان را مى‏گيريم. و بيرون آمدم. جلو در ِ آشپزخانه هنوز از جيپ پياده نشده بودم كه سربازى از ستاد گُردان دوان‌‏دوان سر رسيد و گفت رئيس ركن چهار لشكر مرا خواسته است.
سرهنگِ رئيس آماد و ترابرى با بى‏صبرىِ آشكارى كه پشت لايه‌‏اى نازك از خونسردى ِ ادارى مخفى شده بود، و با جملاتى كه سعى مى‏كرد هرچه بيشتر لفظ قلم باشد، گفت ارتش از حضور دانشگاه ‏رفته‌‏ها استقبال مى‏كند اما جوانان درس‏‌خوانده هم بايد خودشان را جمع و جور كنند، رفتار شخصى را كنار بگذارند و توجيه بشوند (اصطلاحاتِ ''شخصى‏" و ''توجيه‌‏نشده" در ارتش براى توصيفِ آميخته به تحقيرِ رفتار آدمهاى بى‏انضباط و شوت به كار مى‏رود). و ناگهان پرونده رو كرد: اصطلاحات عجيب ‌وغريب در دهن سربازها مى‏اندازم و به آشپزخانه گـُردان گفته‏ام ''مطبخ ِ قشون‏"؛ كه لنترانى‏پراندن در محيط نظامى غيرقابل تحمل است؛ كه ابعاد سبيلم خيلى از كادر مجاز فراتر مى‏رود؛ و رفت سر اصل مطلب: لغو دستور كرده‏ام و در برنامه جارى دست به اخلال زده‏ام؛ و شمشير را از رو بست: برهم‌‏زدن برنامه غذايى ِ پادگان يعنى گرسنه‌‏نگه‌داشتن پرسنل؛ گرسنه‌نگه‌داشتن پرسنل يعنى تمهيد براى شورش، و اين يعنى سپرده‌شدن فرد خاطى به دادگاه نظامى. تخم‌‏مرغ‏‌ها را طبق روال هميشگى تحويل گرفتيم و بساط سبزى پلو و كوكوى پرسنل لنگ نمانـْد.
بعدها از خودم پرسيدم چرا آن روز صبح به فكر افتادم يك‏تنه روش جارىِ ارتش را تغيير بدهم و حق سربازها را بگيرم؟ اگر خوددارىِ من از تحويل‌‏گرفتن تخم‌‏مرغ‌‏ها باعث مى‏شد سربازهاى گـُردان بدون ناهار بمانند و دست به شورش بزنند، و بعد مرا به دادگاه نظامى ببرند، محكوم كنند و در سپيده‌ دمى سرد و مِه‌آلود به جوخه اعدام بسپارند، آيا كتابى (به سياق قيام افسران خراسان و احتمالاً به كوشش آقايان ايرج افشار يا على دهباشى) منتشر مى‌شد با عنوان «مينى قيام ِ خراسان»؟ آيا ياد و خاطره من در كتابها ارزش آن را داشت كه فداى تلاش تك‏نفره خويش در راه شمارش بيضه ماكيان و افزايشِ احتمالى ِ سهميه كوكوى سبزىِ پرسنل شوم؟ بگذاريد به ‏عنوان خالى‏بندِ سابقه‌‏دار يك بار هم كه شده حرف دلم را بزنم: بر خلاف نظر سعدى كه "مرد نكو نام نميرد هرگز"، بيشتر با نظر وودى آلن موافقم كه آدم بهتر است در آپارتمان ِ خودش زنده باشد تا در دل ِ مردم.

محمد قائد، برگرفته از "تخم مرغ های قشون و چتر من"

10/25/2007

ديده سعدي و دل

سرو سيمينا به صحرا مي‌روي
نيک بدعهدي که بي ما مي‌روي

کس بدين شوخي و رعنايي نرفت
خود چنيني يا به عمدا مي‌روي

روي پنهان دارد از مردم پري
تو پري روي آشکارا مي‌روي

گر تماشا مي‌کني در خود نگر
يا به خوشتر زين تماشا مي‌روي

مي‌نوازي بنده را يا مي‌کشي
مي‌نشيني يک نفس يا مي‌روي

اندرونم با تو مي‌آيد وليک
خائفم گر دست غوغا مي‌روي

ما خود اندر قيد فرمان توايم
تا کجا ديگر به يغما مي‌روي

جان نخواهد بردن از تو هيچ دل
شهر بگرفتي به صحرا مي‌روي

گر قدم بر چشم من خواهي نهاد
ديده بر ره مي‌نهم تا مي‌روي

ما به دشنام از تو راضي گشته‌ايم
وز دعاي ما به سودا مي‌روي

گر چه آرام از دل ما مي‌رود
همچنين مي‌رو که زيبا مي‌روي

ديده سعدي و دل همراه توست
تا نپنداري که تنها مي‌روي

سعدي

10/21/2007

اهل آن ولايت

مرحوم مجيدالملک تبريزي که از نزديکان محمدعلي ميرزا در ولايتعهدي اش بود نقل کرد که روزي در باغ شمال تبريز، کنار استخر دائره وار ايستاده بوديم. وليعهد صحبت از آرزوهاي خود کرد و گفت: بزرگترين آرزوي او [وليعهد] آن است که حاکم کرمان بشود. و اين حرف که مثل توهيني به آذربايجان تلقي شد به ما برخورد و گفتيم: «قربان اين چه فرمايشي است؟ آذربايجان هميشه مقام بزرگي در ايران داشته و وليعهدنشين بوده است. چرا کرمان را به آن ترجيح مي دهيد؟» در جواب گفت: «سفيه مباش. اگر در کرمان پوست مردم را بکنيد صدائي در نمي آيد، اما اهل اين ولايت (تبريز) پرشور و شر هستند و غوغا مي کنند.»

محمدابراهيم باستانی پاریزی، مقدمه تاریخ کرمان

10/17/2007

فدايي ملت

تقي زاده در مجلس پنجم (1305-1303) نقش فعالي نداشت. حتي به جرگه دموکرات ها و سوسيال دموکرات هاي مجلس - که سليمان ميرزا رهبرشان بود- نپيوست. هوشمندي و تجربه و مشاهداتش به او آموخته بود که يکشبه و يکساله و چند ساله نمي توان جامعه را-آن هم جامعه ايران را-بکلّي عوض کرد. گذشته از اين، کسي که زماني نام خود را «فدايي ملت، تقي زاده» امضاء مي کرد اينک همه توهماتش را در باره هموطنانش از دست داده بود. دوسال پيش از بازگشت به ايران در نامه اي به دکتر محمود افشار (از آلمان به سويس) نوشت:
"اغلب بلکه نزديک به تمام ايرانيان سست عنصر ومُذبذب ومُداهن ومتملّق و باتعارف وموافقِ مقام حرف زن و دروغگو و اهل تقيّه و مدارا و به اصطلاح خودشان اهل پُلتيک هستند وهر روز به حسب مقام داراي يک عقيده که درحُکمِ آن روزغلبه دارد مي باشند. . . ودايم مشغول دسايس واسباب چيني وکارشکني وآنتريگ اند."

محمدعلي همايون کاتوزيان، مقاله سيّدحسن تقي زاده: سه زندگي در يک عمر

10/15/2007

بايد عوض کنم

بايد که شيو ه ي سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

گاهي براي خواندن يک شعر لازم است
روزي سه بار انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آنگه مسير آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه ي يک دوست سر زدم
اينبار شکل در زدنم را عوض کنم

وقتي چمن رسيده به اينجاي شعر من
وقت است قيچي چمنم را عوض کنم

پيراهني به غير غزل نيست در برم
گفتي که جامه ي کهنم را عوض کنم

دستي به جام باده و دستي به زلف يار
پس من چگونه پيرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو بايد عوض شود
بايد تمام آنچه منم را عوض کنم

ديگر زمانه شاهد ابيات زير نيست
روزي که شيوه ي سخنم را عوض کنم

***

بايد پس از شکستن يک شاخ ديگرش
جاي دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

مرگا به من! که با پر طاووس عالمي
يک موي گربه ي وطنم را عوض کنم

وقتي چراغ مه شکنم را شکسته اند!
بايد چراغ مه شکنم را عوض کنم

عمري به راه نوبت ماشين نشسته ام
امروز مي روم لگنم را عوض کنم

تا شايد اتفاق نيفتد از اين به بعد
روزي هزار بار فنم را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نيستند
بايد برادران زنم را عوض کنم!

دارد قطار عمر کجا مي برد مرا؟
يارب! عنايتي! تِرَنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ زماني هزار بار
مجبور مي شوم کفنم را عوض کنم

ناصر فيض

10/10/2007

همان حكايت هميشگي

حرف هاي ما هنوز نا تمام
تا نگاه مي كني وقت رفتن است
باز هم همان حكايت هميشگي
پيش از آنكه با خبر شوي
لحظه عزيمت تو ناگزير مي شود
آه...
اي دريغ و حسرت هميشگي
ناگهان چقدر زود دير مي شود ...

قيصر امين پور

10/08/2007

البته تا پاي فاجعه رفتند

در سال 1911 واقعه شوستر پيش آمد. دولت ايران مورگان شوستر جوان ليبرال آمريکايي را با اختيارات زياد خزانه دارکلّ کرد. شوستر مردي درست کار و کم تجربه و ايدآليست بود و راه و رسم مديريت در اوضاع و احوال ايران را نمي دانست. هم هيئت حاکمه ايران را خشمگين کرد هم دولت جابر و قاهر روس را که در شمال ايران تقريباً حکومت مي کرد. وقتي هم که روس ها، به مناسبت پاره اي از اقدامات شوستر، از دولت ايران خواستند که عذرخواهي کند، خون ملّت و نمايندگان مجلس به جوش آمد و طبل آمادگي براي شهادت نواخته شد. درجايي که مي شد با يک ژست فروتنانه آتش خشم روس ها را فرونشاند، واکنش تند و بي حساب ملّت غيور سبب شد که روسيه تزاري لشکر خود را در شمال با تهديد به اشغال تهران به حرکت درآورد. در نتيجه، ودر آخرين لحظات، دولت ايران به خفتّ بارترين نحوي مجبور شد به تقاضاهاي بعدي و صد بدتر و شديدتر روس ها- از جمله عزل و اخراج شوستر از ايران- تن در دهد و، باز هم از روي ناچاري، مجلس محترم را منحّل کند.
تقي زاده در سيزده تلگراف از خارج به سرانِ ملّت و دولت التماس کرد که سرسختي کودکانه و زيان بار را رها کنند: به مؤتمن الملک (رئيس مجلس)، به سليمان ميرزا (بعداً اسکندري، رهبر دموکرات ها در مجلس)، به وحيدالملک (بعداً شيباني، از رهبران دموکرات در مجلس) به سيّد محمدرضا شيرازي (بعداً مساوات، از رهبران دموکرات در مجلس) به سردار اسعد سوّم (جعفر قليخان بختياري، که عمويش صمصام السلطنه رئيس الوزرا بود)، به وثوق الدوله (وزيرخارجه)- به بعضي از اينها، چند بار. اهميّت موضوع فقط در ارتباط با زندگي تقي زاده و فاجعه شوستر نيست، بلکه بويژه در ارائه نمونه اي از افراطي گري هاي ملّت ايران است که همواره با ردِّ هرگونه مصالحه براي خود فاجعه آفريده و از آن نيز درسي نگرفته است. تلگراف به مؤتمن الملک نمونه بارز کلّ آنهاست:
"با نهايت اضطراب و تحيرّي که از يک هفته به اين طرف دچارش بودم هرگز گمان نمي کردم که دولت و ملّت ايران سَرِ يک عذرخواهي مملکت را به باد بدهند. . . ولي اخبار امروز راجع به اين که اولتيماتوم را تا سه شنبه تمديد کردند شعله اميدي در دلم روشن کرد که بلافاصله به عرض فوري اين تلگراف مبادرت کردم. نمي دانم در ميان اولياي امور کسي نيست که اهميّت موقع را کاملاً بسنجد وبداند که همه عالم ما را تقبيح مي کنند که سَرِ يک عذرخواهي اين همه ايستادگي مي کنيم. از جناب عالي شخصاً به نام وطن التماس مي کنم. . . همين فردا يک کابينه فوري ولو يک هفته اي تشکيل داده و عذرخواهي و مرمّت کنيد که وقت فوت نشود."
البته تا پاي فاجعه رفتند، اگرچه شخص مؤتمن الملک (حسين پيرنيا) از معدود کساني بود که نوعي مصالحه را ترجيح مي دادند.

محمدعلي همايون کاتوزيان، مقاله سيّدحسن تقي زاده: سه زندگي در يک عمر

10/01/2007

بازی

تا آنجا که من ميدانم ويروس هاي کامپيوتري بايد دو خصوصيت عمده داشته باشند يکي اينکه درروند طبيعي کار دستگاه اخلال ايجاد کنند ويا حداقل بطور مخفيانه و بدون اجازه کاربر اطلاعات را انتقال دهند مثلا نوعي جاسوسي( مثل spyware ها)، دوم اينکه قابليت تکثير داشته باشند، يعني اينکه از ابتدا تمهيداتي جهت گسترش و همانند سازي آن انديشيده شده باشد.
اين بازيهاي وبلاگي هم کمابيش از هر دو خصوصيت برخوردارند. ابتدا اينکه اخلال وتفتيش عقايد ميکنند و دوم اينکه فرد خود را موظف ميبيند که اين ويروس را به ديگري انتقال دهد. مثل نامه هايي که در خانه ها مي انداختند و در آن ادعا ميشد که اگر آن را ناديده بگيريد به زودي اتفاق شومي برايتان مي افتد و اگر آن را مثلا در هفت نسخه تکثير و پخش نماييد ظرف هفت روز خبرهاي خوشي برايتان ميرسد.
اين ابداع هرچند اسمش بازي است ولي آدم را به ياد فيلمي با همين نام مي اندازد، در آن فيلم هم با وجود پايان خوش آن، اين احساس به بيننده دست ميدهد که وارد در هر بازي اي نشود.
به هر حال من مثل بار پيش عضويت مشروط در اين بازي را ميپذيرم. يعني به سوال پاسخ ميدهم اما کسي را براي ادامه و گسترش بازي معرفي نميکنم.
به نظر خودم بهترين پست وبلاگم 300 بوده است.

9/30/2007

ما هم فهميديم

چند روز پيش مطلبي از دوست بسيار عزيزم رضا پيرنيا خواندم که در آن به طنز بررسي کرده بود که چرا براي هر خواننده يا هنرمند جهاني معادل ايراني اش را درست ميکنند. مثلا "محسن نامجو" را "باب ديلن ايران" ميخوانند. ديروز در روزنامه ها نوشتند که قرار است به "شهرام ناظري" لقب "شواليه" اعطا شود. و جالب است که همانجا در آن سوي آبها لقب "پاوارتي ايران" نيز از سوي "دان هکمن"(منتقد موسيقي لس آنجلس تايمز) به او اعطا شد و جالبتر آنکه او، خود بفراست دريافته بود و به ايسنا گفته بود خود را کوچکتر از اين ميداند که با بزرگترين خواننده اپراي جهان مقايسه شود؛ و افزوده بود "آنها با اين اطلاق به طور قطع هدفشان مقايسه دو فرد نبوده بلکه ميخواستند دو فرهنگ شرق و غرب را با هم مقايسه کنند."
از اين قضيه دو نتيجه ميتوان گرفت اول اينکه در آنجا هم لمپنيسم رسانه اي با قوت و حدت در تک و تاست و دوم اينکه کساني هستند که به اينگونه تشابه سازيها و هندوانه زير بغل گذاشتن ها واکنش درخور نشان دهند. و با چشمکي به آنها بفهمانند که " ما هم فهميديم، خودتان را بيشتر رنجه نفرماييد."

9/26/2007

شاخ سبيل نفت ايران

در تبليغات جهاني وقتي اين بگومگوها را بزرگ مي‌کنند، منظورشان اين نيست که جمهوري اسلامي ايران يکي از اقطاب دنياست؛ بلکه بر اين نظرند که تعدادي از چاه‌هاي نفت به دست عده‌اي آدم ناجور افتاده که عايداتش را خرج کارهاي نادرست مي‌کنند و بايد آن‌ها را دک کرد و غائله را فرو نشاند.
در هر حال، جنگ، چه درون ملل و چه بين آن‌ها، به منظور تملک و براي سروري است. ‌ايراني‌هاي مذهبي و غيرمذهبي بايد به قدري در سر و کله هم بزنند تا فرسوده شوند و از فرط استيصال ياد بگيرند با هم کنار بيايند و اين قدر دنبال حقيقت نگردند. ايران صد سال پيش فرقي با افغانستان نداشت و تهران کم و بيش مثل کابل بود. اگر حالا ما از « محدوديت‌هاي نقد روشنفکري» شکايت مي‌کنيم، فقط به برکت ورود فکر جديد و کشف نفت است، که هر دو هديه غربي است. غربي بايد براي اين مرز و بوم اهورايي چه کند تا ما از سر گناهانش بگذريم؟
...
امروز حرفي که ذائقه ‌ايراني مي‌پسندد اين است که صنعت و تمدن خارجه از عهد باستان روي شاخ سبيل نفت ايران مي‌چرخيد؛ پس ايراني باهوش‌ترين ملت دنياست و جهانيان بايد در برابر معنويت و فرهنگ و شعورش خاضع و خاشع شوند و دم و دود ما را ببينند. اسم اين حرف‌ها را گذاشته‌اند گفتگوي تمدن‌ها.

گفتگو با محمد قائد، راديو زمانه

9/23/2007

اين شعار خوب

... براي تو زمان آن رسيده كه چيزهايي در معناي قدرت بداني... . اين شعار خوب را كه «آزادي بردگي است» مي‌داني. هيچ به خاطرت رسيده است كه اين شعار را مي‌توان وارونه كرد: «بردگي آزادي است». تنها و آزاد، انسان همواره شكست مي‌خورد، بايد هم چنين باشد اما اگر بتواند خالصانه و مخلصانه تسليم شود، اگر بتواند از هويت خويش بگريزد، اگر بتواند چنان در حزب مستحيل شود كه خود حزب گردد، آنگاه قدرقدرت و جاودانه است.
دومين چيزي كه بايد متوجه باشي اين است كه قدرت، اعمال قدرت بر روي انسان‌هاست. بر روي جسم اما بالاتر از آن بر روي ذهن.


"1984" ،جرج اورول(1950-1903م.)

9/03/2007

لازالت اطناب

ملا احمد نراقی از نوادر روزگار در عهد فتحعلی شاه سلطان خود را اینگونه میستاید:
"خدیو زمان، قبله سلاطین جهان، سرور خواقین دوران، بانی مبانی دین مبین، و مرّوج شریعت سیدالمرسلین، گلزار زیبای منشور خلافت، رونق جمال کمال مملکت، آفتاب تابان فلک سلطنت، خورشید درخشان سپهر جلالت، ماحی مأثرظلم و عدوان، مظهر"ان الله یامر بالعدل و الاحسان" خسروی که انجم با آنکه همگی چشم شده، صاحبقرانی چون او در هیچ قرنی ندیده، و سپهر پیر با آنکه همه تن گوش گشته، طنین طنطنه کشور گشایی چنین نشنیده ... نسیم گلستان عدل و انصاف، شعله‌ی نیستان جور و اعتساف، مؤسس قوانین معدلت، مؤکد قواعد رأفت و رحمت، دارای نیک رأی، و اسکندر ملک آرای، ظل ‌ظلیل اله و المجاهد فی سبیل الله، صدرنشین محفل عنایات حضرت آفریدگار، السلطان بن السلطان، و الخاقان بن الخاقان، السلطان فتحعلی‌شاه قاجار لازالت اطناب دولته الی یوم القیام."

از "علما و انقلاب مشروطیت" نوشته "لطف الله آجدانی"

8/28/2007

يک کژتابي کهن

آرمان سازي از آرمانخواه بزرگ نه تنها در تعابير و تفاسير نوشته هاي افلاطون بلکه در ترجمه ها نيز ساري و جاري است. هر سخن سخت و خشن افلاطون که با نظريات مترجم درباره آنچه انساني بشردوست بايد بگويد ناسازگار نباشد، يا به لحني ملايمتر بيان ميشود و يا مورد سوء فهم قرار ميگيرد. اين گرايش، از ترجمه عنوان نوشته اي که نام آن را "جمهوري" گذاشته اند آغاز ميگردد.
وقتي اين عنوان را ميشنويم، آنچه اول به ذهن متبادر ميشود اين است که نويسنده اگر انقلابي نباشد، حتما آزاديخواه است، در حالي که کلمه Republic فقط شکل انگليسي ترجمه لاتين واژه اي يوناني است که به هيچ رو چنين معنايي را به ذهن تداعي نميکرده است و ترجمه صحيح آن به انگليسي چيزي است مانند "حکومت" يا "دولتشهر" يا "دولت". شک نيست که ترجمه آن به Republic[=جمهوري] که از قديم مرسوم بوده، به اعتقاد عمومي براينکه افلاطون نمي توانسته مرتجع باشد، کمک کرده است.


کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ترجمه عزت الله فولادوند، صص258و259

8/25/2007

از وراي يک شيشه

فيلم Through a glass يا آنگونه که ترجمه شده بود "همچون در يک آينه" – فکر ميکنم درست تَرَش "از وراي يک شيشه" باشد- را نگاه ميکردم، ساخته "اينگمار برگمان" فقيد. قصه حول شخصيت يک دختر روان پريش اسکيزوفرنيک دور ميزند. با يک پدر نويسنده، يک برادر تازه بالغ و شوهرش که علي الظاهر هرسه در تابستان براي استراحت به يک جزيره سرد بادخيز رفته اند. فيلم در کل اثري با دستمايه روانشناختي يا دربرخي موارد فراروانشناختي است. شخصيت ها در پس مکالمات با يکديگر چنان پرده ازضمير ناخودآگاه خود برميدارند که انسان را به ياد پيشاهنگ اين روش "داستايوسکي" مي اندازد. کاراکترها عليرغم اينکه در کنار هم هستند همگي تنها و در قفس خود محبوسند. در اين ميان "چراغهاي رابطه تاريکند". هميشه سوء تفاهمي وجود دارد و سرما و بادهاي گزنده شايد استعاره اي باشد از سرما و تشويش دروني اين انسانها و روابط حاکم بر آنان.
عقده گناه، اديپ و عقده موميايي در لابلاي زواياي روحي شخصيتها کاملا مشهود است. آنان غالبا از درک متقابل يکديگر با وجود عُلقه هاي خانوادگي عاجزند و در تمام لحظه ها بيماري لاعلاج دخترک بر تمام روابط و رويدادها- اگر بتوان رويدادي را در جريان داستان يافت- سايه افکنده است. اين اثرنيز همانند ديگر آثار "برگمان" همچون راه رفتن بر لبه تيغ است.احساس زندگي در فضاي شک آميزو در برزخ بين دو جهان زيستن دغدغه اي ست که "برگمان" بدون پاسخ به آن تنها دوست دارد که اين احساس را با مخاطب خويش به اشتراک گذارد. "برگمان " خود در جايي ميگويد: " تنها دليل ادامه دادنم، لذت از اين کار است. هميشه ميل به اين کار در من وجود داشته است. نمي دانم ريشه اش چيست، شايد عطش هميشگي ام به برقراري ارتباط باشد. من نياز شديدي به تاثير گذاشتن بر مردمان ديگر، بر لمس فيزيکي و ذهني آنها و ارتباط با آنها دارم. فيلم، براي لمس ديگران و برقراري ارتباط با آنان، براي خوشحال يا غمگين کردنشان و براي واداشتن شان به فکر کردن، رسانه بي نظيري است. شايد اين اصلي ترين و حقيقي ترين دليل من براي ادامه فيلم سازي باشد."

8/13/2007

...با همه عطر دامنش

درخت برگهایش را از دست میدهد
لب مدور بودنش را
و مادینگی، مادینگی اش را
جز رایحه تو
که اِبا دارد بگذرد
از روزنهای حافظه

نزار قبانی ترجمه موسی اسوار

8/05/2007

چنين عزيز

امروز صد و يکمين سالگرد انقلاب مشروطيت است. امروز روز از ريشه برکندن شجره خبيثه استبداد است. امروز روز ستار است. همو که به کنسول روس گفت:"ژنرال کنسول من ميخواهم که هفت دولت به زير بيرق ايران بيايد. من زير بيرق بيگانه نمي روم."

به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني

7/24/2007

شبهای هجر را گذرانديم و زنده ايم!
ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود

7/17/2007

ستار

چه دلپذيراست
اينکه گناهانمان پيدا نيستند
وگرنه مجبور بوديم
هر روز خودمان را پاک بشوييم
شايد هم مي بايست زير باران زندگي مي کرديم
و باز دلپذير و نيکوست اينکه دروغهايمان
شکل مان را دگرگون نمي کنند
چون در اينصورت حتي يک لحظه همديگر را به ياد نمي آورديم
خداي رحيم ! تو را به خاطر اين همه مهرباني ات سپاس ...

فدريکو گارسيا لورکا - Federico Garcí

7/09/2007

دريچه ها

ما چون دو دريچه رو به روي هم
آگاه ز هر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه ي بهشت ، اما ... آه
بيش از شب و روز تير و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر ، كه هر چه كرد او كرد

مهدي اخوان ثالث

7/02/2007

خيال محال

گويند پلنگ حيوان مغروري است. در شبهای بدر کامل، مهتاب را برتر از خويش مي يابد. زين رو به بالاي قله ها صعود ميکند و در حرکتي جنون آميز به قصد بر خاک افکندن حريف زيباي بالانشين به سوي آسمان برمي جهد. عاقبت چنين کاري از ابتدا محتوم است. اين ايده را چه زيبا حسين منزوي به مثابه تلميحي در شعر زير آورده است:


خيال خام پلنگ من به سوي ماه جهيدن بود
... و ماه را ز بلندايش به روي خاک کشيدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پريد و پنجه به خالي زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ وراي دست رسيدن بود

*

گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ي ديدارت
شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود

من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري
که هر دو باورمان ز آغاز به يکدگر نرسيدن بود

اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به کام من
فريبکار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود

*

چه سرنوشت غم انگيزي که کرم کوچک ابريشم
تمام عمر قفس مي بافت ولي به فکر پريدن بود

6/26/2007

سياستي دگر

شما در واقع ميان سياست مصدق و قوام ـ در سالهاي منتهي به کودتا ـ اولي را نادرست مي دانيد و دومي را واقعگرايانه ارزيابي مي کنيد؟ درست است؟
بيشتر از اين است. با مصدق اصولا مسئله نفت که مهم ترين موضوع دولت هاي وقت ايران بود راه حلي نداشت. او پس از کودتا در اعترافي تکان دهنده که به گمان من از نظر دور مانده است، بر اين نکته صحه مي گذارد. او در اين مورد در خاطرات و تالماتش مي نويسد: "... هدف ملت ايران پول نبود، آزادي و استقلال بود که به دست آورده بود و در سايه آن مي توانست همه چيز تحصيل کند. " مصدق اضافه مي کند که حتي فروش نفت "به قيمت روز"، مادام که "ملتي آزادي و استقلال" نداشت، "در حکم غلامي بود که خود را به مبلغ گزافي" مي فروخت". 1 چنين ادعايي، آن هم از سوي کسي که مدعي بود براي حل مسئله نفت آمده است، بس پرسش برانگيز است. در اهميت آزادي و استقلال و تکيه اي که مصدق بر آن داشت حرفي نيست. اما مگر نه اينکه "آزادي و استقلال"ي که بر فقر، بر خاک و خاکستر بنا شده باشد، راه به جايي نبرده و سرانجام خود را در ستم و بي عدالتي باز خواهد يافت؟ پس فروش نفت "به قيمت روز" و درآمد آن در کف پرتوان دولتي که مدعي بود منافع عمومي را در صدر اقدامات خود قرار داده است، گامي مهم در راه کسب آزادي و استقلال محسوب مي شد. آن هم در روزگاري که انگلستان از هيچ کوششي براي آنکه نفت را به قيمت روز نخرد فروگذار نمي کرد. تغيير اين موازنه، اگرچه هنوز به معناي رهايي کامل از اسارت و بردگي نبود، اما بي اهميت خواندن آن از جانب مصدق را چگونه مي توان توجيه کرد؟ چگونه ممکن بود بتوان با چنين نگاهي راهي براي حل مسئله نفت يافت؟ مصدق با چنين ادعايي، هر اعتباري براي فروش نفت به قيمت روز را از اهميتي که داشت سلب مي کرد و با کشاندن آن به حوزه "آزادي و استقلال"، امکان هرگونه موفقيتي را پيشاپيش منتفي مي ساخت. گويي همه آن مذاکرات و همه آن ادعاها پيرامون غرامت و خسارتي که ايران از کمپاني طلب مي کرد، نه هدف، که وسيله اي براي دست يافتن به مقوله اي بود که در کلام مصدق "آزادي و استقلال" نام گرفته بودند. با چنين نگاهي، هيچ مذاکره اي به سرانجام نمي رسيد، چه رسد به حل مسئله نفت. قوام در مقابل، از همان روزگاري که براي نخستين بار بر مسند صدارت تکيه زد، در خصوص مسئله نفت اعلام داشت بايد "با استخراج منابع ثروت مملکت... موجبات ازدياد منافع عمومي و تکثير عايدات دولت و ترفيه حال اهالي فراهم شده، ضمنا براي عده کثيري... تهيه شغل شده باشد. " او با نگاهي متفاوت خود را از مصدق متمايز مي کرد و مي گفت نبايد "... روي چاههاي نفت را ببنديم و مملکت را در فقر بسوزانيم. بايد ايجاد کار و ثروت کرد تا مردم مرفه باشند. " قوام دستيابي به چنين هدفي را در اتخاذ سياستي فارغ از تکيه بر "مرام و آرزو"، فارغ از تکيه بر "پرنسيپ و تئوري" مي دانست. 2 او با چنين نگاهي به حل مسئله نفت و بحراني که ايران را به آتش مي کشيد مي نگريست. نگاهي که چه در نامه اي که به نظر مي رسيد خطاب به مقامات دولت بريتانيا تنظيم شده باشد و چه در اعلاميه تاريخي "کشتي بان را سياستي دگر آمد... " به روشني مستتر است.


حميد شوکت در گفتگو با روز(متن کامل)

6/20/2007

...بأي ذنبٍ

عمرى است تا به پاى خم از پا نشسته‏ايم
در كوى مى‏فروش چو مينا نشسته‏ايم

ما را ز كوى باده‏فروشان گريز نيست
تا باده در خم است همين جا نشسته‏ايم

تا موج حادثات چه بازى كند كه ما
با زورق شكسته به دريا نشسته‏ايم

ما آن شقايقيم كه با داغ سينه‏سوز
جامى گرفته‏ايم و به صحرا نشسته‏ايم

طفل زمان فشرد، چو پروانه‏ام به مشت
جرم دمى كه بر سر گلها نشسته‏ايم

عمرى دويده‏ايم به هر سوى و عاقبت
دست از طلب نشُسته و از پا نشسته‏ايم

«فرهاد» با ترانه مستانه غزل
در هر سرى چو نشئه صهبا نشسته‏ايم


علي اشتري(1301-1340ه ش)

6/13/2007

به دل بردن عشاق، مسمّا

مسعود سعد سلمان شاعري است که عموما با حبسيه هايش شناخته ميشود. چرا که عمري را در حبس امراء در حصني بلند مکان- ناي نام- بسر برده است.

نالم ز دل چو ناي من اندر حصار ناي
پستي گرفت همت من زين بلند جاي
آرد هواي ناي مرا ناله هاي زار
جز ناله هاي زار چه آرد هواي ناي...

لکن اين شاعر در سُرايش عاشقانه نيز طبع آزموده که انصافا نيک از عهده برآمده است، و اين نشان از آن دارد که مرغ غزلسرايي بود در بوستان ادب پارسي باري گرش فلک دمي آسوده ميگذاشت.
اينک نمونه اي از آن:

تا از بر من دور شد آن لعبت زيبا
از هجر نيم يک شب و يک روز شکيبا

اي آنکه تو را زهره و مه نيست بمانند
وي آنکه تو را حور و پري نامده همتا

نه چون دل من بود بزاري دل وامق
نه چون رخ تو بود بخوبي رخ عذرا

من بيدل و تو دلبر و در زاري و خوبي
تا حشر بخوانند بخوبي سمر ما

خون راندم از انديشه هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها

بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز
تا کي فکني وعده امروز بفردا

با چهره پر چينم و با قامت کوژم
زان چهره شيرين تو و قامت زيبا

گمره شود آن کس که همي روي تو بيند
آن روي نکو صورت ماني است همانا

همرنگ شَبَه زلف و همرنگ بُسَدّ لب
زين هر دو به دل بردن عشاق مسمّا

در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته
در بسّد تو در زده صف لؤلؤِ لا لا

غوغاي چنان موي و چنان روي بسوزد
منماي چنان موي و چنان روي به غوغا

خورشيد به مويه شود و روي بپوشد
کان روي چو خورشيد بيارايي عمدا

از مشک چليپاست بر آن رومي رويت
در روم از اين روي پرستند چليپا

بر مشک زنم بوسه و بر سيم نهم روي
اي مشکين زلفين من اي سيمين سيما

*

هر باغ مگر خلد برين است که هرشاخ
با خوبي حورا شد و با زيور جوزا

از باد برآميخته شنگرف به زنگار
در ابر درآويخته بيجاده به مينا

برخاسته هنگام سپيده نفس گل
چونان که به مجمر نفس عود مطرّا

گويي که گيا قابل جان شد که چنين شد
روي گل و چشم شکُفه تازه و بينا

اين جمله ز آثار نسيم است مگر هست
آثار نسيم سحر انفاس مسيحا؟

6/06/2007

بعد از من

بعد از من
هر كه تو را ببوسد
روي لبت نهال كوچك انگوري
خواهد ديد
كه من كاشته ام

نزار قبانی، ترجمه هومن عزيزي و رضا عامري

6/02/2007

يک مسابقه

اگر گفتيد اين شعر از کيه؟

در ميان کوچه باران، سخت مي بارد
و پستانهاي آسمان از شهوت شيرخوارگان دهان بگشوده ي زمين آبستن آبند.
از اين خوشحالي جشن تلخ ناف برّان زمين
آسمان مي رقصد به کل کل هاي باد و
برگهاي گيسو افشان درختان بلند.
من در اين آبادي اکنون بسيار خرسندم که در متن چنين جشن عظيم و ساده اي هستم
وليکن درشگفتم از صداي غرش اين رعد
که در هيچ جشني يا سوري صدائي بمانندش نمي يابم.


مردمان مرده تر همچو نوزادان خاک از خاک سربرمي کنند
و با آن ديدگان سنگي و صورت خاکي، زبان برگي شيرينشان
از مردي ميگويند اهل مردستان که در تبخير يک حمام
رگهايش را به قلب خالي سرخوردگان تقديم کرد.
اگر آن مرد آن روز در آن حمام خونين نعره اي سرداده باشد
بي گمان در توتوي تاريک آن حمام همچون صداي رعد پيچيده است.


مردمان مرده همچو نوزادان خاک از خاک سربرمي کشند
و با آن چشمهاي گود توخالي، صورت خشک استخواني، زبان خاک گشته
از مردي ميگويند مرد مردستان که در تنهايي شبهاي يک زندان
خون سياه زندگي را به رگهاي تهي تزريق کرد
تا خانه هامان گرم ماند چراغ زندگي هامان گل افروز
اگر آن مرد آن روز در آن زندان که با نفت خودش مي سوخت فرياد مي کرد
حتما از پيچيدن يکباره ي فرياد دردش صداي رعد مي غريد.


اينک اينجا مردمان زنده ي هم عصر با درد مي بينند
که مردستان، آخرين مرد خودش را با صداي «وادريغا!» به دندانهاي کفتاران موذي ميسپارد
از نظاره ي زخمهاي کاري اين مرد در نبردي نابرابر
زخمهاي کهنه ي بي حاميان هر لحظه سر وامي کنند
آشفتگاني با چشمهاي روشن و صورت خسته، زخم خورده، زبان بسته
آه، اگر فريادهاي پس خورده توفاني کنند
چون مهيب آذرخشان از صداشان چشمهاي خفته ي بسيار
از خيال خواب اندود اين شب مرگ، زندگي خواهند يافت
چون ديدگان خسته ي من در شب باد و ابر و
برگ و باران.
اين شب تاريک، هردم مي خزد محبوبه اي تا جايگاه من ولي من همچنان در خيال مرده ي –
مردان مردستان خويشم


در ميان کوچه باران تند مي بارد.

5/26/2007

هدف، وسيله، توجيه

نبايد فکر کنيم آنچه بعنوان نتيجه غايي به « غايت » معروف است، بيش از نتيجه واسط، يعني وسايل يا وسايط، اهميت دارد. اين تصور ، في المثل، بدين عبارت بيان ميشود که «وقتي عاقبت به خير شد همه چيز خير است.» ، تصوري است بسيار گمراه کننده. اولا آنچه به «غايت» معروف است، تقريبا هرگز غايت و انجام کار نيست. ثانيا همينکه غايت حاصل شد وسيله کنار نميرود. مثلا، وسيله «بدي» مانند يک سلاح جديد و نيرومند که براي پيروزي در جنگ بکار رود، ممکن است پس از آنکه اين غايت بدست آمد، گرفتاريهاي تازه ايجاد کند به عبارت ديگر، حتي اگر چيزي براستي وسيله نيل به هدف باشد، غالبا چيزي بسيار و بيش از يک وسيله محض از کار در مي آيد و نتايجي بار مي آورد سواي هدف يا غايت مورد بحث. بنابراين، چيزي که بايد در ترازو بگذاريم، فقط وسايل (کنوني و گذشته) در کفه مقابل غايات (آينده) نيست بلکه کل نتايج قابل پيش بيني است که از يک اقدام در برابر اقدام ديگر بدست مي آيد اين نتايج، مدت زماني را مي پوشاند که شامل نتايج واسط يا مياني نيز ميشود و «غايت» مورد نظر، واپسين غايتي نيست که بايد ملحوظ گردد.


کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ترجمه عزت الله فولادوند، ص524، انتشارات خوارزمي

5/23/2007

ميراث خواران

در پاسخ به دوست عزيزم جواد(در نظرات پست قبلي)
مطمئنا نظرت رو در مورد مديريتِ آنچنان کلان، آنهم در آن دوران قبول دارم. و همچنين اين را نبايد فراموش کرد که مقايسه بين کورش و داريوش از لحاظ منطقي کار صحيحي نيست. کورش يک بنيانگزار بود در حاليکه داريوش در قامت يک تثبيت کننده امپراتوري ظاهر گرديد. کورش در يک دوران ماه عسل طلايي حکومت ميکرد و شانس آن را داشت که زودتر از زماني که کاربرد زور و اقتدار، اجتناب ناپذير گردد در جنگ با سکاها کشته شد. اين قياس در مورد بسياري از افراد نادرست است چون شرايط مشابهي را ايجاب نميکند: مقايسه ميان مهاتما گاندي و نهرو، شاه اسماعيل و شاه طهماسب، لنين و استالين، تيمور و شاهرخ.
البته اين را نيز نبايد از نظر دور داشت که ما ميراث خواران آن امپراتوري، مرده ريگ استبداد- و بقول تو سياست- را هم از پدران خود به ارث برده ايم. شايد از آن امپراتوري آنچه به ما رسيده است سراسرتحفه اي ميمون نباشد.

5/21/2007

اهورامزدا و خدايان ديگری که هستند

از متن کتيبه داريوش بزرگ شاهنشاه هخامنشی در بيستون(5)

ستون ۴
بند۹-داريوش شاه گويد: شاهان پيشين را مادامی که بودند چنان کرده هايی نيست که به وسيله من به خواست اهورامزدا در همان يک سال کرده شد.

بند۱۰-داريوش شاه گويد: اکنون آنچه به وسيله من کرده شد ترا باور آيد. همچنين به مردم بگو. پنهان مدار. اگر اين گفته را پنهان نداری، به مردم بگويی اهورمزدا دوست تو باد و دودمان تو بسيار و زندگيت دراز باد.

بند۱۱-داريوش شاه گويد: اگر اين گفته را پنهان بداری، به مردم نگويی اهورامزدا دشمن تو باشد و ترا دودمان مباد.

بند۱۲-داريوش شاه گويد: اين[است] آنچه من کردم. در همان يک سال به خواست اهورامزدا کردم. اهورمزدا ياری کرد و خدايان ديگری که هستند.

بند۱۳-داريوش شاه گويد: از آن جهت اهورامزدا مرا ياری کرد و خدايان ديگری که هستند که پليد نبودم. دروغگو نبودم. تبهکار نبودم. نه من نه دودمانم. به راستی رفتار کردم. نه به ضعيف نه به توانا زور نورزيدم. مردی که با دودمان من همراهی کرد او را نيک نواختم. آنکه زيان رسانيد او را سخت کيفر دادم.

بند۱۴-داريوش شاه گويد: تو که از اين پس شاه خواهی بود. مردی که دروغگو باشد يا آنکه تبهکار باشد دوست آنها مباش. به سختی آنها را کيفر ده.

5/19/2007

تکليم

صداي همهمه مي آيد
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم
و رودهاي جهان رمز پاک محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشک هاي دره گنگم
و گوشواره ي عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح «ودا»ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زيت خاک فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب کنيد،
به اين مسافر تنها، که از سياحت اطراف «طور» مي آيد
و از حرارت تکليم در تب و تاب است.


از منظومه مسافر، سهراب سپهري

5/15/2007

...ارديبهشت ماه يعني

در خاطر مني

اي رفته از برم به دياران دور دست
با هر نگين اشک، به چشم تر مني
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست،
در خاطر مني
هرشامگه که جامه ي نيلين آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ي الماس بي رقيب
بر گوش شب بجلوه چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزمه هاي شبانه را
ياد آور مني
در خاطر مني
در موسم بهار-
کز مهر بامداد-
تکدختر نسيم-
مشاطه وار موي مرا شانه مي کند
آندم که شاخ پر گل باغي بدست باد
خم مي شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه نرم نرم-
گلهاي خويش را به سرم دانه مي کند
آن لحظه، اي رميده زمن در بر مني
در خاطر مني
هر روزِ نيمه ابريِ پاييز دلپسند
کز تند باد ها
با دست هر درخت
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد
رقصنده در هوا
وان روز ها که در کف اين آبي بلند
خورشيد نيمروز-
چون سکه ي طلاست-
تنها تويي تو که روشنگر مني-
در خاطر مني
هر سال چون سپاه زمستان فرا رسد
از راه هاي دور-
در بامداد سرد که بر ناودان کوي
قنديل هاي يخ
دارد شکوه و جلوه ي آويزه ي بلور
آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا
همچون کبوتري-
وانگه براي بوسه نشينند مست و شاد
پروانه هاي برف، بمژگان دختري؛
در پيش ديده ي من و در منظر مني
در خاطر مني
آن صبح ها که گرمي جانبخش آفتاب
چون نشئه ي شراب، دَوَد در ميان پوست
يا آن شبي که رهگذري مست ونغمه خوان
دل ميبرد به بانگ خوش آهنگ دوست، دوست-
در باور مني
در خاطر مني
ارديبهشت ماه
يعني: زمان دلبري دختر بهار
کز تکچراغ لاله چراغاني است باغ
وز غنچه هاي سرخ
تک تک ميان سبزه فروزان بود چراغ
وانگه که عاشقانه بپيچد بدلبري
بر شاخ نسترن-
نيلوفري سپيد-
آيد مرا بياد: که نيلوفر مني
در خاطر مني
هر جا که بزم هست و زنم جام را بجام
در گوش من صداي توگويد که نوش، نوش
اشکم دَوَد به چهره و لب مينهم به جام
شايد روم ز هوش
باور نميکني که بگويم حکايتي،
آن لحظه اي که جام بلورين به لب نهم
در ساغر مني
در خاطر مني
برگرد اي پرنده ي رنجيده، باز گرد
بازآ که خلوتِ دلِ من، آشيان تست
در راه، در گذر-
در خانه، در اطاق-
هر سو نشان تست-
با چلچراغ ياد تو نوراني ام هنوز
پنداشتي که نور تو خاموش مي شود؟
پنداشتي که رفتي و ياد گذشته مُرد؟
و آن عشق پايدار، فراموش ميشود؟
نه اي اميد من
ديوانه ي تو ام
افسونگر مني
هر جا، به هر زمان
در خاطر مني.


مهدی سهيلی

5/13/2007

لطف حق

در جواب ناصر عزيز
شعري که ميخواستي اينجاست
http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=1713
البته با تشکر از علي فکورپور
از اون سوز و گدازي که تو در نظر داري فکر نکنم توي اون پيدا کني. اگر مبناي تو براي قضاوت در مورد شعر پروين اين شعر باشه- که تفنني سروده شده- نتيجه درستي نميگيري.
اما اگر شعر محکم و درست و حسابي ميخواي اين دو تا شعر رو من توصيه ميکنم با دقت بخوني که حقيقتاً پهلو ميزنه شعر اين شاعره حکيمِ کم زندگاني به شعر آن مرشد کامل، رومي.

مادر موسي، چو موسي را به نيل
در فکند، از گفته‌ي رب جليل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کاي فرزند خرد بي‌گناه

گر فراموشت کند لطف خداي
چون رهي زين کشتي بي ناخداي

گر نيارد ايزد پاکت بياد
آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحي آمد کاين چه فکر باطل است
رهرو ما اينک اندر منزل است

پرده‌ي شک را برانداز از ميان
تا ببيني سود کردي يا زيان

ما گرفتيم آنچه را انداختي
دست حق را ديدي و نشناختي

در تو، تنها عشق و مهر مادري است
شيوه‌ي ما، عدل و بنده پروري است

نيست بازي کار حق، خود را مباز
آنچه برديم از تو، باز آريم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دايه‌اش سيلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغيان ميکنند
آنچه ميگوئيم ما، آن ميکنند

ما، بدريا حکم طوفان ميدهيم
ما، بسيل و موج فرمان مي‌دهيم

نسبت نسيان بذات حق مده
بار کفر است اين، بدوش خود منه

به که برگردي، بما بسپاريش
کي تو از ما دوست‌تر ميداريش

نقش هستي، نقشي از ايوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌اي کز جويباري ميرود
از پي انجام کاري ميرود

ما بسي گم گشته، باز آورده‌ايم
ما، بسي بي توشه را پرورده‌ايم

ميهمان ماست، هر کس بينواست
آشنا با ماست، چون بي آشناست

ما بخوانيم، ار چه ما را رد کنند
عيب پوشيها کنيم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعي که سوخت

کشتيي زاسيب موجي هولناک
رفت وقتي سوي غرقاب هلاک

تند بادي، کرد سيرش را تباه
روزگار اهل کشتي شد سياه

طاقتي در لنگر و سکان نماند
قوتي در دست کشتيبان نماند

ناخدايان را کياست اندکي است
ناخداي کشتي امکان يکي است

بندها را تار و پود، از هم گسيخت
موج، از هر جا که راهي يافت ريخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلي ماند خرد

طفل مسکين، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد انديشه‌ي پيکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن
اين بناي شوق را، ويران مکن

در ميان مستمندان، فرق نيست
اين غريق خرد، بهر غرق نيست

صخره را گفتم، مکن با او ستيز
قطره را گفتم، بدان جانب مريز

امر دادم باد را، کان شيرخوار
گيرد از دريا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزيرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برويش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزديکش بروي
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوي

خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداريش ده
هوش را گفتم، که هشياريش ده

تيرگيها را نمودم روشني
ترسها را جمله کردم ايمني

ايمني ديدند و ناايمن شدند
دوستي کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئينه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه

روشنيها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بي‌اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبريز کردند از فساد
رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بي‌فسار

ديوها کردند دربان و وکيل
در چه محضر، محضر حي جليل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد يزدان پاک

رهنمون گشتند در تيه ضلال
توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندي، شد بلند
شعله‌ي کردارهاي ناپسند

وارهانديم آن غريق بي‌نوا
تا رهيد از مرگ، شد صيد هوي

آخر، آن نور تجلي دود شد
آن يتيم بي‌گنه، نمرود شد

رزمجوئي کرد با چون من کسي
خواست ياري، از عقاب و کرکسي

کردمش با مهربانيها بزرگ
شد بزرگ و تيره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسي افروخته
وز شراري، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندي زند
برج و باروي خدا را بشکند

راي بد زد، گشت پست و تيره راي
سرکشي کرد و فکنديمش ز پاي

پشه‌اي را حکم فرمودم، که خيز
خاکش اندر ديده‌ي خودبين بريز

تا نماند باد عجبش در دماغ
تيرگي را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنين ميپروريم
دوستان را از نظر، چون ميبريم

آنکه با نمرود، اين احسان کند
ظلم، کي با موسي عمران کند

اين سخن، پروين، نه از روي هوي ست
هر کجا نوري است، ز انوار خداست

گره گشای

پيرمردي، مفلس و برگشته بخت
روزگاري داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بيمار بود
هم بلاي فقر و هم تيمار بود

اين، دوا ميخواستي، آن يک پزشک
اين، غذايش آه بودي، آن سرشک

اين، عسل ميخواست، آن يک شوربا
اين، لحافش پاره بود، آن يک قبا

روزها ميرفت بر بازار و کوي
نان طلب ميکرد و ميبرد آبروي

دست بر هر خودپرستي ميگشود
تا پشيزي بر پشيزي ميفزود

هر اميري را، روان ميشد ز پي
تا مگر پيراهني، بخشد به وي

شب، بسوي خانه مي آمد زبون
قالب از نيرو تهي، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بيمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهي رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشيز و نه درم

از دري ميرفت حيران بر دري
رهنورد، اما نه پائي، نه سري

ناشمرده، برزن و کوئي نماند
ديگرش پاي تکاپوئي نماند

درهمي در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوي آسيا هنگام شام
گندمش بخشيد دهقان يک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقير
شد روان و گفت کاي حي قدير

گر تو پيش آري بفضل خويش دست
برگشائي هر گره کايام بست

چون کنم، يارب، در اين فصل شتا
من عليل و کودکانم ناشتا

ميخريد اين گندم ار يک جاي کس
هم عسل زان ميخريدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا ميريختم
وان عسل، با آب مي آميختم

درد اگر باشد يکي، دارو يکي است
جان فداي آنکه درد او يکي است

بس گره بگشوده‌اي، از هر قبيل
اين گره را نيز بگشا، اي جليل

اين دعا ميکرد و مي‌پيمود راه
ناگه افتادش به پيش پا، نگاه

ديد گفتارش فساد انگيخته
وان گره بگشوده، گندم ريخته

بانگ بر زد، کاي خداي دادگر
چون تو دانائي، نميداند مگر؟

سالها نرد خدائي باختي
اين گره را زان گره نشناختي؟

اين چه کار است، اي خداي شهر و ده
فرقها بود اين گره را زان گره

چون نمي‌بيند، چو تو بيننده‌اي
کاين گره را برگشايد، بنده‌اي؟

تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتي بيمار را

هر چه در غربال ديدي، بيختي
هم عسل، هم شوربا را ريختي

من ترا کي گفتم، اي يار عزيز
کاين گره بگشاي و گندم را بريز

ابلهي کردم که گفتم، اي خداي
گر تواني اين گره را برگشاي

آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت، ديگر چه بود

من خداوندي نديدم زين نمط
يک گره بگشودي و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکين دردناک
تا مگر برچيند آن گندم ز خاک

چون براي جستجو خم کرد سر
ديد افتاده يکي هميان زر

سجده کرد و گفت کاي رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائي کز تو آيد، رحمتي است
هر که را فقري دهي، آن دولتي است

تو بسي زانديشه برتر بوده‌اي
هر چه فرمان است، خود فرموده‌اي

زان بتاريکي گذاري بنده را
تا ببيند آن رخ تابنده را

تيشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پيوندم زنند

گر کسي را از تو دردي شد نصيب
هم، سرانجامش تو گرديدي طبيب

هر که مسکين و پريشان تو بود
خود نميدانست و مهمان تو بود

رزق زان معني ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بيکسان

ناتواني زان دهي بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردي اين درويش را
تا که بشناسد خداي خويش را

اندرين پستي، قضايم زان فکند
تا تو را جويم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روي نياز
گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسي ديدم خداوندان مال
تو کريمي، اي خداي ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پاي
هم تو دستم را گرفتي، اي خداي

گندمم را ريختي، تا زر دهي
رشته‌ام بردي، که تاگوهر دهي

در تو، پروين، نيست فکر و عقل و هوش
ورنه ديگ حق نمي‌افتد ز جوش

5/12/2007

بوی يوسف

غضبان اسدي به گروهي از دوستان برخورد که شراب ميخوردند، او را بزرگ داشتند و به احترامش پياله هاي خود را پنهان کردند و زير تخت نهادند، قضا را گربه اي خانه موشي بديد و بر او جست و پايش به پياله اي برآمد و آنرا بشکست و بوي شراب پراکنده شد، غضبان گفت: " اني لاجد ريح يوسف لولا أن تفندون(1)" [ اگر ملامتم نکنيد من بوي يوسف ميشنوم] گفتند: به خدا سوگند که تو هنوز هم در گمراهي قديم مانده اي! آنگاه پياله ها بيرون آوردند و او نيز به ايشان پيوست.


اصفهاني، راغب، محاضرات

(1) آيات 94-95 سوره يوسف

5/09/2007

باور نکنيد

[تيموتي گارتن اَش، استاد دانشگاه آكسفورد] مي نويسد ميان آنچه ايرانيان در ملاء عام و آنچه پشت ديوارهاي بلند خانه هايشان مي گويند تضاد است: "دوگويي شيوة زندگي است. هرگز در كشوري نبوده ام كه اين همه آدم به من بگويند حرفهاي مردم را باور نكنم" و با حيرت ادامه مي دهد: "اگر اين نظر را جدي بگيريم خود اين حرف را هم نمي توان باوركرد."


محمد قائد، روز، ۸ خرداد ۱۳۸۵

5/07/2007

در کشتن بنديان

داشتم گلستان سعدي رو ورق ميزدم که به يک مطلب جالب برخوردم در مورد اعدام؛ که در واقع بيش از هرچيز به همين دليل بود که مخالفان اعدام در کشورهای مترقی، در سالهاي اخير خواستار حذف آن از قوانين جزايي شدند:
[در]کشتن بنديان تأمل اولي تر است، به حکم آنکه اختيار باقي است: توان کشت و توان بخشيد. وگر بي تأمل کشته شود، محتمل است که مصلحتي فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد.

نيک سهل است زنده بيجان کرد
کشته را باز زنده نتوان کرد

شرط عقل است صبر تيرانداز
که چو رفت از کمان نيايد باز

5/05/2007

خورد بُرد مُرد

[اسکندر] به بابل كه بازگشت، بيشتر در مشروبات الكلي اسراف كرد. شبي كه با افسرانش عياشي ميكرد، پيشنهاد كرد كه در ميخواري مسابقه بدهند. پروماخوس دوازده شيشه شراب خورد و يك تالنت جايزه را برد، و سه روز بعد مرد. بعد از آن، در ضيافت ديگري، اسكندر جام شرابي را كه شش شيشه ظرفيت داشت سركشيد.
شب بعد نيز باز شراب فراوان نوشيد و، به علت سرماي ناگهاني هوا، تب كرد و بستري شد. ده روز گرفتار تب بود، و در آن مدت هنوز فرمانهاي ارتش و بحريه را خود صادر ميكرد. در روز يازدهم، به سن سي و سه سالگي، درگذشت (323). وقتي سردارانش از او پرسيدند كه امپراطوري خود را به چه كسي واگذار ميكند، جواب داد:«به نيرومندترين فرد.»

ويل دورانت، تاريخ تمدن ،ج2 ص 615

5/02/2007

داوطلبان بردگي

زماني آدمها را در كشتي هايي كه به زباله كش امروزي مي ماند روي هم مي ريختند و از اين قاره به آن قاره مي بردند تا در مزارع جان بكنند. امروز كسان بسياري در انواع زباله كش مخفي مي شوند تا به همان مزارع برسند و همان برده اي باشند كه قرار نبود تكثير شود. در سراسر مرزهاي آبي جنوب اروپا نگهبان گماشته اند تا جلو ورود داوطلبان بردگي را بگيرند و كساني در آمريكا صحبت از كشيدن ديواري در مرز آن كشور با مكزيك مي كنند تا مگر سيل مسافران يك لاقبا بند آيد...
بسياري از مشرق زمينيان كه زماني تمايل نداشتند به سرزمين هاي دوردست مغرب پا بگذارند، نه تنها مشتاق چنين سفرها، بلكه سخت مايل به ماندن در چنان جاهايي اند. اما در جاهايي از دنيا كه چندين دهه "هر كه خواهد گو بيا و هر كه خواهد گو برو"[بود]، درها را سفت و سخت مي بندند.
براي نخستين بار، افرادي را هيچ كشوري حاضر نيست راه بدهد. حتي وقتي ملاحظات امنيتي در كار نباشد، شمار افراد شناور (هم در مفهوم مجازي و هم واقعا سرگردان در دريا) تا آن حد افزايش يافته كه هر كشوري گمان مي كند حتي براي يك نفر ديگر از اين خس و خاشاك ها جا ندارد. زماني نيروي كار كم بود و رعيت هم مثل گاو و گوسفند ارزش داشت. امروز كه دنيا مملو از آدم نالازم و الكي است، رعايا به مرتبة شهروند ترفيع درجه يافته اند و كم بها شده اند. معدود دولت هايي خروج از كشور را به عنوان حق به رسميت نمي شناسند و تقريبا همه در هر جاي دنيا مختارند كه بمانند يا بروند. اما اينكه به كجا مي توانند برسند امتيازي است كه بايد پي كسب آن دويد. در گوش بخش بزرگي از جمعيت جهان، ويزا كلمة پرطنين و جادويي ِ عصر ماست. شهر زمرّد در انتهاي جاده اي است كه ويزا نام دارد.


محمد قائد، روز، ۸ خرداد ۱۳۸۵

4/30/2007

عاقبت

بسياری از شاه بيت غزلهای حافظ اقتباس از آثار شعراي متقدم است و حافظ آنها را در قالبي ديگر به کار زده است. این غزل عالي از عراقي نمونه ي از آن است که انسان را به لامکاني ميبرد که در وصف نيايد، مشروط بر آنکه از همايونمثنوی در دستگاه همايون با صداي استاد شجريان شنيده شود!
اين شعر به دلايلي کاملاً شخصي در اينجا گذاشته شد:

بود آيا که خرامان ز درم باز آيي
گره از کار فرو بسته ما بگشايي

نظري کن که بجان آمدم از دلتنگي
گذري کن که خيالي شدم از تنهايي

گفته بودي که بيايم چو بجان آيي تو
من بجان آمدم اينک تو چرا مي نايي؟

بس که سوداي سر زلف تو پختم بخيال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودايي

همه عالم بتو ميبينم و اين نيست عجب
به که بينم که تو يي چشم مرا بينايي

پيش از اين گر دگري در دل من ميگنجيد
جز تو را نيست کنون در دل من گنجايي

جز تو اندر نظرم هيچ کسي مي نايد
وين عجب تر که تو خود روي به کس ننمايي

گفتي از لب بدهم کام عراقي روزي
وقت آن است که آن وعده وفا فرمايي

فخرالدين عراقي

4/28/2007

چند شعر از آنتوان دوسنت اگزوپری

در زیر سکوت تو گنجی است
خاموش و مغرور
همچون میراث یک دهکده دور
گنجی پنهان
گنجی که من دیده ام
و خود را به ندیدن میزنم...
*
خداوندگارا
من نمی خواهم تو را رنج دهم
تنها مرا، همان گونه که هست
پذیرا باش
*
مزاحم شما شدم
می دانم!
تنها چراغ را روشن میکنم
گل ها را در گلدان می گذارم
پنجره را باز می کنم
و بعد میروم...
*
سعی کردم
اورا به دنیای خودم بکشانم
اما هر چه که به او نشان دادم
تیره بود و خاکستری...
*
نگاهت چه رنج عظیمی است،
وقتی به یادم می آورد
که چه چیزهای فراونی را
هنوز به تو نگفته ام...


آنتوان دوسنت اگزوپری ، ترجمه چیستا یثربی

4/26/2007

ياد بعضي نفرات

ياد بعضي نفرات
روشنم ميدارد:
اعتصام يوسف
حسن رشديه

قوتم ميبخشد
ره مي اندازد
و اجاق کهن سرد سرايم
گرم مي آيد از گرمي عالي دمشان

نام بعضي نفرات
رزق روحم شده است.
وقت هر دلتنگي
سويشان دارم دست
جرأتم ميبخشد
روشنم ميدارد.


نيما يوشيج

4/23/2007

در حکايت آن گرجیِ از مرز پرگهر ناراضي

تابستان 1324(1945)، ديگر آشکار بود که دوران سخت جنگ به پايان رسيده و همه چيز در آتيه اي نزديک دستخوش تحول خواهد شد. در چنين فاصله اي، استالين با نگاهي به نقشه جديد روسيه، ضمن اظهار رضايت از مرزهاي کشور، نظري به قفقاز انداخت و پيپ اش را به سمت جنوبي نقشه گرفت و با اشاره به مرزهاي شوروي با ايران گفت: "از مرزهايمان در اينجا راضي نيستم."(1)

(1) اين مطلب نخستين بار توسط مگلادزه دبير اول کميته مرکزي حزب کمونيست شوروي در گرجستان، طي سالهاي پاياني حکومت استالين، به فليکس چوئف گفته شد و بعدها از سوي مولوتوف تأييد گرديد.

حميد شوکت، در تيررس حادثه(زندگي سياسي قوام السلطنه)، نشر اختران، تهران، ص 193

4/18/2007

شهر در امن و امان است

من مدتهاست که ديگر نه بي بي سي ميخوانم و نه گوش ميکنم، اما گاهي سري به سايت فارسي آن – که به مدد فيلتر شکن ها قابل دسترسي است- ميزنم که تقريبا هميشه از هر لحاظ مرا عصبي ميکند.
چند روز پيش که مساله دستگيري ملوانان انگليسي پيش آمده بود ناپرهيزی کردم و به سايت بي بي سي رفتم، شايد تعجب کنيد اما اثري از گزارشي -حتي در حاشيه- پيرامون موضوعي اينچنين داغ که سرتيتر تمامي بنگاههاي خبري در آن روز بود نديدم يعني که: بخوابيد، شهر در امن و امان است.
امروز باز اين خبط يا بهتر بگويم خودآزاري را تکرار کردم و www.bbc.co.uk/persian را به بروسر فيلتر شکن دادم. اين دفعه سعي کردم در اخبار سياسي زياد دقيق نشوم. يکراست رفتم سراغ اخبار هنري. دو موضوع توجهم را جلب کرد:

اولي زيبارويان و اسب ها، نمايشگاه ناصر اويسي بود. در اين گزارش ميخوانيم:"مشخصه آثار او زنان زيباروي برگرفته از خورشيد خانوم ايراني و اسب هاي نيرومند و در حال حرکت و رنگ هاي درخشان است."
در بروشور نمايشگاه نوشته شده " آثار اويسي يادآور کاخ ها و کوشک ها، اسب هاي گران قيمت و فاخر و روزگاري فراموش شده است."
در جاي ديگر ميخوانيم:" اما باز آفريني اين روزگار فراموش شده براي نقاش نه تنها غم انگيز نيست، بلکه به نظر مي رسد با خلق دوباره روزگار رفته، شادي تصاوير با شادي روزگار درهم مي آميزند و جلوه هاي زيباي آنها خود را به رخ مي کشند و قلب هنرمند را سرشار از شادي مي کنند."
و در جاي ديگر:"زنان اويسي پيش از آنکه زن باشند، نماد زن هستند و عجيب نيست که عشق نقاش به اسب در فيگور زن هاي نقاشي هاي او اثر گذاشته اند. انحناهاي بدن زنان و اسب ها گاه آنقدر به هم شبيه اند که به نظر مي رسد زن و اسب در نظر نقاش داراي هويتي يکسان هستند."
و در نهايت مي فهميم که ناصر اويسي سه دهه است که به ايران نيامده و تابلوهاي او بين 500 هزار تا 11 ميليون تومان قيمت گذاري شده است.

گزارش ديگر در مورد کتابي است از کيارستمي تحت عنوان: "حافظ به روايت کيارستمي"
کتاب با نقل قولي از آرتور رمبو آغاز مي شود: "بايد مطلقا مدرن بود."
حالا اينکه چرا؟ شايد چونکه اين خوب است و انسان را ياد ضرب المثل معروف"اندازه نگه دار که اندازه نکوست" مي اندازد.
سپس درمي يابيم که کاري که کيارستمي در اين کتاب کرده اين است که از ديوان حافظ مصراع هايي را برگزيده و هرکدام را در يک صفحه آورده است آنهم به شکل عمودي! مثلا:


عاشق و
رند
نظربازم و مي گويم فاش


و در صفحه روبرو آورده:


سخن غير مگو
با من
معشوقه پرست


و کلي از هوشمندي او در آوردنِ اين دوتا مصرع روبروي هم تعريف و تمجيد شده که باهم ارتباط معنايي دارند بدون اينکه از يک غزل واحد باشند.
ضمن آنکه خود حافظ هم ادعا ندارد که در يک غزل واحد بين تمامي ابيات ارتباط معنايي وجود دارد و شايد درجاهاي مختلف خلاف آنرا اثبات کرده است بايد در همين جا اعتراف کنم در خواندن حافظ بي بضاعت تر از آن هستم که آن ارتباطي را که مد نظر لادن پارسي-نويسنده گزارش- است را درک کنم.
خلاصه آنکه کتابي هست سوسولي و فانتزي و کاملا مناسب براي هديه دادن در روز والنتاين ويژه دختر و پسرهاي زير 18 سال. خود کيارستمي هم فهميده که اين کاري که کرده يکجوري است و براي همين هم به مرجع تقليد در امور حافظ مراجعه کرده وکتاب را پيش بهاء الدين خرمشاهي برده و از او فتوا گرفته که جايز است. خودش در جايي گفته: " حال اگر اين گشاده دستي و گشاده دلي آقاي خرمشاهي نبود فکر مي‌کنم کار سخت‌تر مي‌شد. به هر حال فتواي اين حافظ خوان و حافظ دان بزرگ کمک کرد که کمي از اين تنگ‌نظري ها کاهش پيدا کند وگرنه به اين سادگي نمي‌شود کارهايي را که دلتان مي خواهد اين‌جا انجام دهيد. "

يعني اينکه من که مي بينيد مجوز دارم، وگرنه اونقدرها هم هرکي هرکي نيست. به نظر من کيارستمي در اينجا به بازي خطرناکي دست زده است چون ميتوان تصور کرد که چند وقت ديگر بهاءالدين خرمشاهي هم فيلمي بسازد وبراي کسب مجوز دست به دامن او شود. در ادامه ميبينيم که نظريه ادبي جديدي خلق ميشود و اشکال اساسي که ادبيات کلاسيک ما از آن رنج ميبَرَد و همين موضوع مانع بالندگي و جهاني شدن آن شده است کشف ميگردد: "کيارستمي معتقد است در کشور ما شعر بيش از ظرفيت خواننده است. او گرفتاري شعر موزون را آهنگ آن مي داند و معتقد است اين آهنگ خواننده را از درک يکايک مصرع ها محروم مي کند و سبب مي گردد که شعر فهميده نشود."
در پايان مجيزگويي به اوج ميرسد:"حافظ ساده شده کيارستمي خواننده را در پي مفاهيمي تازه جذب مي کند. تک مصرع ها از نظر معني چنان متنوع و گسترده انتخاب شده اند که بعيد نيست مانند اشعار مشهور حافظ، اين مصرع هاي کمتر معروف به زودي تبديل به ضرب المثل شوند."


يک سري هم به بخش هنري سايت راديو فردا زدم. مطالب اينها بود:
• ۱۰۰عکس از جشنواره کن براي آزادي مطبوعات
• «خداحافظ بافانا»؛ داستان ماندلا و زندانبانش
• آفسايد بالاتر از ۳۰۰ در آمريکا
و نشر و کتاب در هفته گذشته که به معرفي کتابهاي زير پرداخته بود:
• "وردي که بره ها ميخوانند" اثر تازه رضا قاسمي
• "اوديسه من" نوشته يونس تراکمه با الهام از شاهکار هومر
• "مارکسيسم و آزادي" نوشته رايا دونا يفسکايا (با اشاره به دو کتاب ديگر روزا لوکزامبورگ و آزادی زن و فلسفه انقلاب مارکس)

4/17/2007

در اين وطن

اشکيم و حلقه در چشم، کس آشناي ما نيست
در اين وطن چه مانيم ديگر که جاي ما نيست

چون کاروان سايه رفتيم از اين بيابان
زان رو درين گذرگاه نقشي ز پاي ما نيست

آيينه شکسته بي روشني نماند
گر دل شکست ما را، نقص صفاي ما نيست

با آن که همچو مجنون گشتيم شهره در شهر
غير از غمت در اين شهر کس آشناي ما نيست

عمري خدا تو را خواست اي گل نصيب دشمن
عمري خداي او بود يک شب خداي ما نيست


م.سرشک

4/15/2007

قبيله قرباني

هنگامي كه ارتش در اكباتانا بود، عزيزترين دوستش، هفايستيون، مريض شد و درگذشت. اسكندر آن قدر اين همنشين را عزيز ميداشت كه گويند روزي كه ملكه داريوش بر آنها وارد شد و او را با اسكندر اشتباه گرفته، به او تعظيم كرد، اسكندر با خوش خلقي و متانت گفت: «هفايستيون نيز اسكندر است»انگار كه او و اسكندر يكي هستند. اين دو دوست اغلب در يك چادر ميخفتند، از يك جام مينوشيدند، و در ميدان جنگ دوشادوش هم ميجنگيدند. اكنون كه شاه احساس ميكرد نيمي از او به دور افكنده شده، گرفتار شكنجه و درد بي پاياني شد. ساعتها روي جسد دوستش افتاده ميگريست، موهاي سر خود را به علامت عزاداري كوتاه كرد، و روزها از خوردن امتناع نمود. دستور داد تا پزشكي را كه بالين مريض را براي تماشاي مسابقات ترك گفته بود اعدام كنند. تشييع جنازه باشكوهي كه ده هزار تالنت (60 ميليون دلار) خرج برداشت براي او به راه انداخت، و دستور داد كه از رب النوع آمون مشورت كنند كه آيا اجازه ميدهد هفايستيون را چون خدايي پرستش نمايند. در لشكركشي بعدي دستور داد قبيله اي به عنوان قرباني براي روح او قتل عام كنند.

ويل دورانت، تاريخ تمدن ج2 ص 615

4/14/2007

کباب کوبيده

مطلب جالبي از احمد زيدآبادي درباره دروغ در ایران- بحث مورد علاقه من- و رابطه آن با کباب کوبيده. توصيه ميکنم از اینجا بخوانيد:

سرمايه اجتماعي و کباب کوبيده

4/10/2007

اين هدیه زجرآور

سان پر تيراژترين روزنامه بريتانيا صبح دوشنبه با عکس بزرگی از فی ترنی[زن نظامی بريتانيايی بازداشت شده در آبهای ايران] منتشر شد با تيتری که می گفت هراس از تجاوز و مرگ داشتم. در صفحات داخلی اين روزنامه عکسی دیده می شد که فی آن روسری آبی رنگی را که در تهران هديه گرفته و به سر بسته بود با نوک انگشت گرفته، انگار آن را دور می اندازد و با نفرت گفته بود اين هدیه زجرآور.

روز، سه شنبه 21 فروردین 1386

4/08/2007

محاکمه اي غير قانوني

اگر نامه هاي عاشقانه ام
در حکم تجاوز به ساحت کسي است...
اگر نامه هاي عاشقانه ام
با همان شورشگري...
با همان بي پروايي...
با همان لحن کودکانه شان
دنيا را به پيرامون تو زير و زبر خواهد کرد
و هزار درويش را هلاک...
و آتش هزار جنگ صليبي را شعله ور...
باري هيچ شگفت زده مشو.
اي گنجشک خاکستري تابستان
اگر ديدي که برگهايم
بر دروازه هاي شهرهاي مسين آويخته است
بدان که شمشيرهاي يني چري ها(1) بر عشق فرمان ميرانند.
و هيچ در شگفت مشو
اگر گلهايم را ناجوانمردانه کشتند
که اين روزگار به گلهاي مصنوعي ايمان آورده است...
اگر محکومم کنند
و گويند که کتابهايم متنِ اباحيگري است
تو برايم گريه مکن
زيرا که همه محکمه هاي عاشقان در وطنم
غير قانوني است...

نِزار قبّاني، تا سبز شوم از عشق، ترجمه موسی اسوار، انتشارات سخن

(1) يني چري: در ترکي به معناي "سپاه نو" است و در ارتش قديم عثماني بر سربازاني اطلاق ميشد که از فرزندان مسيحيان سرزمينهاي فتح شده برگزيده و تحت تعليمات سخت قرار داده ميشدند. يني چريها بعدها(قرنهاي 17 و 18) قدرت فراوان پيدا کردند و در عزل و نصب سلاطين موثر واقع شدند، اما سلطان محمود دوم در قتل عام استانبول در 1826 آنان را برانداخت.

4/03/2007

صد

باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتي پيغام هوست

خوش بود پيغام هاي کردگار
کاو ز سر تا پاي باشد پايدار

خطبه شاهان بگردد وان کيا
جز کيا و خطبه هاي انبيا

از درمها نام شاهان برکَنَند
نام احمد تا ابد برميزنند

نام احمد نام جمله انبياست
چون که صد آمد نود هم پيش ماست

3/31/2007

در بهاران بند از ديوانه مي بايد گشود

گويند صدف در ماه نيسان دهان باز ميکند و اگر قطره اي از باران نيسان در آن بيفتد، درّ گردد. اعتقاد قدما بر اين بوده که آب باران نيسان خواص دارويي بسيار دارد.
چند روزي هست که ابر نيسان در تهران ميبارد.

زير تيغ از جبهه چين مردانه مي بايد گشود
بر رخ مهمان در کاشانه مي بايد گشود

عقده از کار پريشان خاطران روزگار
با تهيدستي به رنگ شانه مي بايد گشود

ابر نيسان آبرو را ميدهد گوهر عوض
پيش مينا دست چون پيمانه مي بايد گشود

سيل را خاشاک در زنجير نتواند کشيد
در بهاران بند از ديوانه مي بايد گشود

گرچه برآتش زدن را مشورت در کار نيست
فالي از بال و پر پروانه مي بايد گشود

گفتگوي عشق با افسردگان بي حاصل است
پيش طفلان دفتر افسانه مي بايد گشود

سر به جيب خاک مي بايد کشيدن در خزان
در بهاران بال و پر چون دانه مي بايد گشود

پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلي
سيل چون آمد در کاشانه مي بايد گشود

چون صدف بايد اگر لب باز کردن ناگزير
درهواي ابر سر مستانه مي بايد گشود

کوري جمعي که بر لب تشنگان بستند آب
چون محرّم شد در ميخانه مي بايد گشود

ثقل دستار تعيّن بر نتابد بزم مي
اين گرانجان را ز سر رندانه مي بايد گشود

بستگي کفر است در آيين واصل گشتگان
از کمر زنّار در بتخانه مي بايد گشود

چشم بايد بست صائب اول از روي دو کَون
بعد از آن بر چهره جانانه مي بايد گشود

3/29/2007

تقسيم کار

دو سال قبل يورگن کورتز مدير مرسدس بنز در ايران به شوخي به يکي از خبرنگاران ايراني گفت:«شما اهل ادبيات هستيد و ما اهل صنعت. شما شعر بگوييد ما هم مرسدس بنز ميسازيم.»

هفته نامه پيام ايران خودرو دوره جديد شماره 13 شنبه 28 بهمن 1385


ما حتي شکافت هسته را هم از ديدگاه شاعرانه ميبينيم:

نور است در هر ذره اي، ما نور نور نور تو
تو خضر راه عاشقان، ما موسي اي در طور تو

در طور نوري ديده ام، نور عبوري ديده ام
در ذره شوري ديده ام، اين ذره و اين شور تو

از خويش دورم اين زمان، محو حضورم اين زمان
لبريز نورم اين زمان، پاينده بادا نور تو

بگشاي راه بسته را، بنواز جان خسته را
بشکن دوباره هسته را، عشق است تا منظور تو

ما اهل صلحيم و صفا، ماييم از درد و دوا
خورشيد مي خواند نوا، با زخمه تنبور تو

مي ريزد اين بن بست ها، با فکر ها با دست ها
تلخند اين بدمست ها، شيرين شده انگور تو

اي دشمن بنيان ما، اي رهزن ايمان ما
هر روز هر شب آتشي، سر مي زند از گور تو

فرداي نوراني نگر، دلهاي قرآني نگر
ايران ايماني نگر، هورا دل مسرور تو

آب است و خاک است و هوا، نور است و عشق است و صفا
شور نطنز و اصفهان، در گوشه ماهور تو !

عليرضا قزوه

3/26/2007

روز طواف ساقي

نوروز روز خرميِ بي عدد بود
روز طواف ساقي خورشيد خَد(1) بود

منوچهري دامغاني

(1)خَد: چهره

3/13/2007

300

حدود پنج روز از اکران عمومي فيلم 300 ميگذرد. فيلمي که ايرانيان نسبت به تاريخ و فرهنگ باستاني شان موهن ميدانند. در اين فيلم ايرانيان هخامنشي در سپاهي انبوه تر از ستارگان آسمان در هيات موجودات وحشي مخوفي به رهبري خشايارشاه به جنگ "لئونيداس" پادشاه اسپارت ميروند و او با 300 تن سربازان بيباکش در دره "ترموپيل"مقاومت جانانه اي ميکند و در آخر همگي کشته ميشوند.
دليل استقبال از اين فيلم ضعيف را – که تنها در طي سه روز اول توانسته است به رقم فروش 80 ميليون دلار برسد- تنها نمي توان در گيشه جستجو کرد. بلکه سواي آن، دلايل عميق تري نيز در ورايش وجود دارد.
ويل دورانت، مورخ امريکايي در تاريخ سترگ خود "تاريخ تمدن" از واژه "ما" معاني مختلفي ايفاد ميکند. زماني آن را در مورد تمدن اروپايي پيش از جنگ اول بکار ميبرد، به اقتضا گاهي آن را براي مردم دوران رنسانس و گاهي حتي در مورد تمدن رم و يونان باستان نيز بکار ميبرد. و اين کار در بطن خود بسيار با معناست، چون تمدن غربي همواره خود را وامدار تمدن يونان باستان ميدانسته است و در حقيقت شايد بتوان گفت که تمدن مدرن بلوغ همان تمدن هلني است که از صافي قرون وسطي گذشته و در دوران رنسانس نفسي دوباره کشيده و اينک به اوج شکوفايي خود رسيده است.
غربيان به همان دليل که خود را مديون تمدن يونان ميدانند، اسکندر را نيز ارج ميگذارند. اسکندر و بقول فرنگيان "اسکندر کبير" هرچند استادي هچون ارسطو داشت اما به شهادت همان ويل دورانت، طبع سرکش و نا آرام فاوست وارِ او_ که شايد خود تمثيلي از تمدن غربي باشد- او را به صورت شاهزاده اي نيمه وحشي در آورده بود. او نه تنها پايه گذار هيچ تمدن و فرهنگي نبود بلکه تنها نقشي ويران کننده داشت، اما اين ستايش غربيان از او به اين دليل است که اسکندر و حمله او را به مشرق زمين منجي قطعي فرهنگ و تمدن خويش ميدانند. او بود که سايه ترس از حمله پارسيان را براي هميشه از سر غرب هلني رفع کرد. شايد پس از آن بيش از دو مرتبه ديگر اين تماميت و هستي تمدن غربي به اين اندازه به خطر نيفتاده باشد. يکبار در هنگام محاصره "وين" به دست عثمانيان و ديگري همين الان.
امروز غرب جدي تر از هر زمان ديگري دستاوردهاي تمدني خود را در معرض خطر بنياد گرايي و تروريسم ميبيند. دست يافتن القاعده به بمب هسته اي يا بمب هاي کثيف کم کم به بزرگترين کابوس غرب تبديل ميشود. مساله اتمي ايران از سوي غرب با دقت بسيار دنبال ميشود و امروز غرب آرام آرام به اين نتيجه ميرسد که پس از جنگ سرد، با چالشي به مراتب مخوف تر روبرو گرديده است که تمدن اسلامي طلايه دار آن است و جنسش از جنس آن تمدني نيست که در جنگ سرد با زبان آن آشنا بودند چرا که مارکسيسم، خود از دل غرب برخاسته بود، ليکن تمدن اسلامي از لوني ديگر آمد. زماني در دانشگاه دوستي عرب داشتم اهل اردن. روزي به من مطلبي گفت که من را بسيار متعجب کرد. او که هيچگاه نفرت عميق خود از اسرائيل و امريکا را پنهان نميکرد، در ضمن صحبت با من گفت که ما مسلمانان بايد يکپارچه و بيکباره به امريکا حمله کنيم و آنرا نابود سازيم و من در حاليکه سعي ميکردم خنده خود را از اين اظهار نظر فروخورم به او گفتم چطور ما ميتوانيم اين کار را بکنيم حال آنکه آنها اين امکان را دارند که در اين جدال تمامي ما را نابود کنند. جواب او حيرت انگيزتر بود گفت بکشند، يا پيروز ميشويم و يا همگي از بين ميرويم که در آنجا نظري به مفهوم اسلامي "اِحدي الحُسنين" داشت.
پس اينکه چندي پيش جرج بوش اعلام کرد که ما امروز با دشمني روبرو هستيم که از ايدئولوژي اي بسيار قوي برخوردار است سخن به گزاف نميگويد. امروز تمدن اسلامي به جدي ترين شکلي موجوديت تمدن غربي را به چالش گرفته است و بنا به آيه" و اَعِدّوا لهم ما استطعتم من قوّه" مشغول گردآوري تمامي امکانات و شهامت خويش است.

3/11/2007

Culture is to die for?

آيا فرهنگ چيزي است که بايد براي آن جان داد؟


به هر سوي که بنگري، جهان در تعارض با خويش است. اگر تفاوتهاي موجود در تمدنها عامل اين درگيريها نيست، پس منشأ آنها چيست؟ انتقادکنندگان به پارادايم تمدني براي تحليل وقايع جهان چه پارادايم بهتري را ارائه ميدهند؟ پارادايم تمدني به گونه بارزي در اکناف جهان، از ارتباط ريشه اي برخوردار است.
همانطور که يکي از سفراي امريکا گزارش کرده است، پارادايم تمدن در آسيا همانند آتشي سريع و پرزور، در حال گسترش است. در اروپا نيز رييس اروپايي جامعه اروپا آقاي ژاک دلور اعلام مي کند که درگيريهاي آينده بوسيله عوامل فرهنگي شعله ور خواهد شد و نه عوامل اقتصادي يا ايدئولوژيک. وي همچنين هشدار ميدهد که غرب نياز دارد که نسبت به باورهاي مذهبي و فلسفي ديگر تمدنها و شيوه نگرش ديگر ملتها نسبت به منافعشان شناخت عميقتري پيدا کند و مشترکات موجود در فرهنگها را بشناسد.
در مقابل، مسلمانان نيز "برخورد" را عاملي براي شناسايي و شايد شاهدي در زمينه برتري تمدن خود و بي نيازي آن به غرب، نگريسته اند. و اينکه تمدنها واحدهاي مفيدي هستند که با نحوه نگرش و تجربه مردم از واقعيت ها سازگارند.
تاريخ به پايان نرسيده است. جهان واحد نيست. تمدنها نوع بشر را متحد و متفرق ميسازند. عواملي که درگيري بين تمدنها را بوجود مي آورد، تنها درصورتي کنترل شدني است که شناخته شود. در جهان متشکل از تمدنهاي مختلف، همان گونه که در مقاله "برخورد تمدنها" نوشته ام، هر تمدني بايد همزيستي با ديگري را بياموزد. نهايتا آنچه براي مردم اهميت دارد، منافع اقتصادي يا ايدئولوژيک يا سياسي نيست بلکه باورهاي ديني، خانوادگي، رابطه خوني و باورها و ديگر چيزهايي است که مردم با آنها شناخته ميشوند و با آنها مبارزه ميکنند و در راه آنها کشته ميشوند.
به همين دليل است که برخورد تمدنها پديده محوري سياست جهاني، در حال نشستن به جاي جنگ سرد است و پارادايم تمدني بهتر از هر چارچوب ديگري، نقطه آغاز مفيدي براي شناخت و همگامي با تحولات جاري در صحنه جهاني فراهم ميسازد.


ساموئل هانتينگتون، نظريه برخورد تمدنها، ترجمه مجتبي اميري، مرکز چاپ و انتشارات وزارت خارجه

3/03/2007

حديث آن صوفی

حديث صوفي که گفت: شکم را سه قسم کنم: ثلثي نان، ثلثي آب و ثلثي نَفَس. آن صوفي ديگر گفت: من معده را دو قسم کنم: نيمي نان و نيمي آب. نَفَس لطيف است. آن صوفي ديگر گفت من شکم را تمام پر نان کنم. آب لطيف است. راه يابد، نفس خواهد برآيد خواهد برنيايد.
اکنون اينها نيز ميگويند: ما شکم پرِ محبت کنيم. سر چيز ديگر نداريم. وحي خود چيزي لطيف است. او خود جاي خود کند. ماند جان، اگر بايدش بباشد و اگر خواهد، برود.


از مقالات شمس تبريزي

2/27/2007

پيشانی

در لهجه ما به اینکه کسی بجای دیگری، که از او سوال شده پاسخ گوید، میگویند "پیشانی" یا "پیش نوکی" که عملی مذموم و ناپسند است. و کلا به هرکاری که کسی بطور غیر منتظره پیشقدم انجام آن میشود میگویند"پیشانی" حافظ در بیتی میگوید:

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی

با تمام مذمت این عمل در نزد اهل خرد- و نه آنکه کار نوشتن خود به تعبیر شهریار مندنی پور نوعی بی تربیتی است- چون احتمال دادم که آقای جفری اولمن نتواند آنچنانکه شایسته است از پس سوالات هوشمندانه دوست عزیزم علی فتح الهی برآید این خبط را کرده و سعی میکنم به این سوالات که اکنون احساس میکنم با بررسی منابع مختلف به تحلیل صحیحی ازآنها رسیده ام، پیشانی نموده تا آنجا که امکان دارد پاسخ گویم.

1. چیزی که ما از آن رنج میبریم بطور مستقیم در ارتباط با مصدق و صنعت نفت نیست اما به طور غیر مستقیم، چرا، هست، هرچند داریوش شایگان به درستی معتقد است که بعد از انقلاب 57 و مسایل بعد از آن، آن زخمها تا حد زیادی التیام یافته است. و برخی فعالان دانشجویی، امروز از کودتای 28 مرداد به عنوان ضرورتی تاریخی یاد میکنند. اما مساله اینجاست که خود این انقلاب نتیجه آن عدم درک متقابل تاریخی است که میان نخست وزیر مملکت و شاهنشاه آن در ابتدای دهه چهل بوجود آمد و منجر به سرخوردگی تاریخی روشنفکران- به درست یا غلط- وبحران عدم مشروعیت رژیم گردید.

2. مساله برسر این نیست که چه کشوری-اعم از انگلیس یا امریکا- مجاز به طراحی کودتا در ایران بود. مساله این است که پس از پیروزی ظاهری نهضت ملی کردن صنعت نفت که با هو و جنجال و طنطنه بسیار انجام گرفت، تازه دولت به آن حرف رزم آرا در مجلس رسید که گفت : " شما که نمیتوانید یک کارخانه سیمان را اداره کنید که هم اکنون از کار افتاده و زیان میدهد چطور میتوانید صنعتی به عظمت صنعت نفت ایران را خود، رأسا اداره کنید." و پس از آن بود که مصدق بر آن شد که جای خالی انگلیسی ها را با پسرعموهای چشم آبی شان-امریکاییها- پر کند.

3. امروزه طبق اسناد بدست آمده ازوزارت خارجه انگلستان با توجه به نفوذ روز افزون حزب توده در مردم و ارتش ایران و همچنین مرزهای گسترده ایران با همسایه طماع سلطه جوی شمالی – که در قضیه نجات آذربایجان نیز زخم خورده شده بود- وزارت خارجه و دستگاه جاسوسی انگلیس کودتای کمونیستی قریب الوقوعی را در ایران پیش بینی میکردند. احتمال این کودتا زمانی- در ذهن کسی که مطالعه ای در تاریخ معاصرکشورهای منطقه کرده باشد- تقویت میگردد که ببینیم روسها عین این سناریو را در شرق و غرب ایران با موفقیت به انجام رسانیدند. و در هر دو مورد از دولت های ملی به منزله سوئیچی برای انتقال قدرت از رژیم سلطنتی به رژیم کمونیستی مورد حمایتشان استفاده کردند. یکی در شرق ایران در افغانستان بود که ابتدا پسر عموی ظاهر شاه ،محمد داوود خان طی کودتایی حکومت جمهوری اعلام کرد و پس از آن خود او با کودتای دیگری سرنگون گردید و کمونیستها یی همچون نورمحمد تَرَکی و حفیظ الله امین به قدرت رسیدند. در غرب ایران در عراق نیز وضع به همین منوال پیش رفت. ابتدا ملک فیصل ثانی پادشاه جوان عراق طی کودتایی به قتل رسید و عبدالکریم قاسم که یک افسر ملی گرا بود قدرت را بدست گرفت. او نیز پس از چندی با کودتایی که از سوی حزب فاشیستی بعث – که یک نوع سوسیالیسم عربی را ترویج میکرد- ترتیب داده شد، پس زده شده مقتول گردید.

4. با توجه به اسناد یاد شده و بررسیهای کارشناسی انجام شده، وزارت خارجه انگلیس سرانجام امریکائیها را متقاعد نمود که در ایران دست به کودتایی ، به منزله یک ضد کودتا بزند. براساس آنچه که من از رفتارهای امریکاییان در آن دوران در ایران خوانده ام هیچ آنچنان که پولاک گفته است نبوده که" امکان نداشت کودتا بدون رهبری امریکائیها به پیروزی برسد" چون طبق اذعان خود امریکائیها کودتای 28 مرداد تیری بود در تاریکی که با پشتوانه 2 میلیون-یا 20 میلیون دقیقا یادم نیست- دلار که همه در یک کیف جای میگرفت، انجام گردید. این پول نه تنها امروز که در آن زمان نیز نمیتوانست کوچکترین دولتها را سرنگون سازد، در آن دوران فتور پس از جنگ جهانی دوم نه انگلیس آن قدرت سابق خود را در ایران – و در کل منطقه- داشت. و نه امریکا نفوذ خود را هنوز بدست آورده بود. ازخواندن خاطرات برخی شخصیتها در آن دوران و تطابق آن با واقعیات مثبوت تاریخی به این نتیجه میرسیم که آنگونه نبوده که اکنون مصدقیون سعی در جا انداختن آن دارند، بلکه شاهدوستان هم در ایران و بالاخص کانون اصلی بحران یعنی تهران اکثریت عظیمی را تشکیل میدادند.

5. مساله بر سر این نیست که نفت از آن انگلیسی ها بود یا ما، مساله این است که ما طبق معاهده ای که در دوران رضا شاه به امضای دولت ایران و تصویب مجلس مشروطه رسیده بود و خلف قرارداد "دارسی" بود که در دوران مظفرالدین شاه به امضا رسیده بود- و رضا شاه آن را در مجلس درون بخاری انداخت!- نفت را از پیش به شرکت نفت انگلیس(BP) – بر طبق قیمت عادلانه آن در آن زمان- فروخته بودیم و اینک با گذشت زمان و بالا رفتن ناگهانی قیمت جهانی نفت احساس میکردیم که در این معامله مغبون شده ایم. طبق مذاکراتی که در همان دوران در جریان بود دولت انگلستان با واقع بینی نسبت 60-40 را برای تغییرمفاد قرار داد نفت با ایران عادلانه تشخیص داده بود، چنانکه در همان زمان مشغول تنظیم قراردادی با نسبت 60-40با عربستان-بدون غوغا و سر و صدا- بود و در پایان ماجرای نفت هم چیزی بیش از50-50 عاید ایران نگردید. ضمن آنکه باید توجه داشت که صنعت نفت صنعتی است که سرمایه گذاریهای عظیم بلند مدت و دیر بازدهی را میطلبد و هم اینک نیز یک کشور نفت خیز باید چیزی در همین حدود راصرف سرمایه گذاری در صنعت نفت کند.

6. دیوان لاهه هیچگاه رأیی به نفع ایران صادر نکرد. تنها حکم آن دادگاه رأی بر عدم صلاحیت دادگاه در بررسی اقامه دعوای بریتانیا علیه ایران بود.

7. و اما نفس کودتا، کودتای 28 مرداد چیز خلاف عادت یا غیر قانونی نبود، اتفاقا این مصدق بود که با اعمال غیرقانونی خود-که با تایید غوغا سالارانی چون حسین فاطمی صورت میگرفت- تمامی پلهای پشت سر خود را خراب کرد. او بود که مجلس را منحل کرد، بدون آنکه قانون اساسی مشروطیت این را درحیطه اختیارات نخست وزیر قرار داده باشد. او بود که - بقول یکی از یاران سالخورده نخستین خود در مجلس- با هوچیگری تمام، میتینگ های آتشین خیابانی را جانشین سخن گفتن آرام در جمع نمایندگان مجلس کرد.او بود که با جو زدگی، حرکات پوپولیستی را جایگزین گفتگوی آرام و منطقی در چارچوب قانون کرد. هم او بود که رابطه بین مردم و شاه را آنچنان دچار خدشه ساخت که انقلاب 57 را اجتناب ناپذیر ساخت. اما در مورد رفتار کودتا گران، در روز 27 مرداد شاه طبق اختیارات قانونی خود نخست وزیر را از قدرت خلع نمود و اینکه مصدق همه جا و در تمامی دادگاهها خود را نخست وزیر قانونی معرفی میکرد کاملا بی پایه است و انسان را بیاد ادعای صدام حسین می اندازد که تا روز آخر خود را رییس جمهور قانونی عراق میدانست. مصدق طی یک فرایند کاملا قانونی و پیش بینی شده در قانون-همان گونه که به قدرت رسیده بود- از حکومت کنار گذاشته شد. اما مصدق در پاسخ چه کار کرد؟ حکم را از دست مامورین گرفت و آنها را زندانی کرد. این یعنی کودتا. اینگونه که مصدق پیش میرفت حتی اگر آن کودتای کمونیستی قریب الوقوع هم سرکوب میشد خود حکومت ملی مصدق سر از دیکتاتوری مخوفی در می آورد. این را با توجه به رفتار شخصی او میگویم که در جای جای خاطرات نزدیکانش به شکلی مستتر است. استعمال عبارت "تو نمی فهمی" و " به تو چه" در جزئی ترین مسایل در خطاب به پسر ارشدش دکتر غلامحسین مصدق که درهمه جا به عنوان پزشک و دستیار با او بود کاملا آشکار است و این نظر را تقویت میکند که هر زیر بار زور نرویی مشخصا زور نگو نیست و چه بسیار دیکتاتورها که در آغاز مبارزات بسیار پیگیر و آشتی ناپذیری با خودکامگان دیگر داشته اند.

8. مصدق در ابتدا به خاطر ملی کردن صنعت نفت از سوی نمایندگان مجلس و از میان خود آنها برانگیخته شد تا این کار را به سرانجام برساند و خود در ابتدا با گرفتن اختیارات فوق العاده از مجلس تنها میگفت که بگذارید من نفت را ملی کنم- که در طول این مدت، شاه از همکاری با او هیچگاه دریغ نکرد. مصدق لیکن پس از آن، دچار وسوسه های اغواگرانه ای گردید تا نوع حکومت را به جمهوری تغییر دهد ، ارتش را قبضه کرد، به کاشانی بی اعتنا شد و صحبتهایی در این زمینه در جریان بود که شاه را از قدرت برکنار نموده و شورای سلطنت – به ریاست علی اکبردهخدا- تشکیل شود.

9. در نوشته ات عبارت "نصب مجدد دیکتاتور" را پس از کودتا دیدم. این اصلا درست نیست. به گواهی تاریخ سالهای 1320 تا 1332 رویهمرفته آزادترین دوران تاریخ ما چه به لحاظ آزادی بیان و مطبوعات و چه سایر آزادیهای اساسی بوده است. پس شاه اگر به دیکتاتوری درغلطید، پس از کودتا بود و تا قبل از آن کاملا نقش محدود خود به عنوان یک پادشاه مشروطه را طبق قانون اساسی ایفا میکرد.

10.از تاریخ باید آموخت که همیشه، تمام گناه ایجاد اختناق را به گردن دیکتاتور نیندازیم، آن تیره درونان و تنگ نظرانی که با سوء استفاده ازآزادی بیان در نظامی که در آن آزادیهای اساسی هنوز نهادینه نشده است و مردم به آن خودآگاهی ملل راقیه دست نیافته اند، دست به اقداماتی تحریک کننده میزنند تا هیات حاکمه را به عکس العمل وادارند گناه بزرگتری دارند. زمانی که عکسهای مونتاژ شده ملکه ثریا با بدن عریان در نشریات تهران به چاپ میرسید و نویسندگان اینگونه نشریات-از جمله همین حسین فاطمی- از دادن سخیف ترین دشنام ها به ناموس شاه مملکت در جراید خود ابایی نداشتند، میشد پیش بینی کرد که عصری از اختناق درکشور در حال آغاز شدن باشد.

11. در پایان نظرت را به مصاحبه داریوش شایگان در گفتگوی خود با رامین جهانبگلو جلب میکنم، که تحت عنوان "زیر آسمانهای جهان" به چاپ رسیده است. در آنجا شایگان با یک نگاه کلی نگرانه از پس سالها موضع خود را بسیار موجز- وبقولی شُسته رُفته- در این خصوص بیان میکند. او که خود در همان دوران در مدرسه ای در انگلیس بسر میبرد و در آن دوران بارها با انگلیسی ها در این خصوص به بحث و مشاجره میپرداخت امروز به شکلی منطقی و بدور از احساسات، نظر خود را اینچنین بیان میدارد. او معتقد است که خودخواهیها و بن بست های فکری مصدق راه را بر شکل گرفتن هرگونه تفاهمی بین او و شاه عملا غیرممکن ساخت.مصدق یک شخصیت قاجاری بود که در زمینه مسایل حقوقی تخصصی آکادمیک داشت و از بازیهای کارتلهای نفتی و اقتصاد بازار چیزی نمیدانست. درحالیکه شاه تکنوکراتی بود که دوست داشت به هر قیمتی شده با شتاب کشور را از اوضاع ناگوار پس از جنگ دوم بین الملل بیرون بکشد.

اگر وقت کردم تمام متن مصاحبه را در بخش مربوط به این موضوع تایپ میکنم تا بخوانی. ضمنا – زیاد جدی نگیر!!!- یادت باشه که من روز 28 مرداد به دنیا اومدم.

2/26/2007

پيکر تو نقشه جغرافيايي من است

عشق مرا افزون کن
اي زيباترين حمله هاي جنونم
اي سَفَرِ خنجر... در بافتهايم
اي ژرف رفتنِ دشنه...
بانوي من، بر غرق من بيفزاي
که دريا صدايم ميکند...
بر مرگ من بيفزاي
شايد مرگ، چون هلاکم کرد، زنده ام سازد...
پيکر تو نقشه جغرافيايي من است
ديگر مرا با نقشه جهان کاري نيست...
من کهن ترين پايتخت اندوهم
و زخمم نقشي از ايام فرعونان
درد من... چون لکه اي روغن
از بيروت... تا چين گسترده است
درد من کارواني است
که خليفگان شام... در سده هفتمين
تا چين گسيل کرده اند...
و در دهان اژدها گم گشته است...
*
اي گنجشک قلب من و اي آوريل من
اي تو شنِ دريا و اي بيشه زار زيتون
اي طعم برف و طعم آتش
اي نکهت کفر من و ايمان من
از ناشناخته ميهراسم... در پناهم گير
از تاريکي ميهراسم... در آغوشم گير
احساس سرما ميکنم... روي مرا بپوشان
از قصه هاي کودکان چيزي مرا برگو
نزديک من يله شو...
براي من ترانه اي برخوان...
که من از آغاز آفرينش
در جستجوي وطني براي پيشاني خود بوده ام...
در جستجوي گيسوان زني
که بر ديوارهايم مينويسد... و محو ميکند
در جستجوي عشق زني
که تا مرز خورشيدم ميبَرَد... و مي افکَنَد
در جستجوي لبان زني
که چون گَردِ زرِ ساييده ام ميسازد...
*
اي فروز افکن عمر من... بادبيزانِ من
چلچراغ من... نخل باغهاي من
مرا از شميم ليمو پلي بپيوند...
و چون شانه اي از عاج
در ظلمت موهاي خود بگذارم... و از يادم ببر
من نقطه آبي سرگردانم
که در دفتر تِشرين(1) به جا مانده است
عشق تو... چون اسب آسيمه سرِ قفقازي بر روي تن من ميپويد
مرا در زير سم خود مي اندازد
و تصوير او در آب چشمانم ميگردد...
*
بر تندي من بيفزاي
اي زيباترين حمله هاي جنونم
در راه تو همه زنانم را آزاد کردم
و بر گواهي تولدم خط کشيدم
و همه شريانهايم را بُريدم...

(1) تشرين: نام دو ماه از ماههاي معروف به "شهور رومي" بين ايلول و کانون اول، که تشرين اول برابر با اکتبر و تشرين ثاني مطبق با نوامبر است.


نزار قباني، تا سبز شوم از عشق، ترجمه موسی اسوار، انتشارات سخن

2/25/2007

شاعر المرأه

نِزار قبّاني در 21/3/1923 در دمشق متولد شد. تحصيلات خود را در اين شهر به پايان برد و در 1945 در رشته حقوق از دانشگاه دمشق فارغ التحصيل شد و سپس به استخدام وزارت خارجه سوريه درآمد و به مدت 21 سال در سمتهاي ديپلماتيک در قاهره و آنکارا و لندن و مادريد و پکن و بيروت خدمت کرد. در 1966 از مشاغل ديپلماتيک استعفا داد و به بيروت رفت و در آنجا موسسه اي انتشاراتي به نام خود داير کرد. پس از در گرفتن جنگهاي داخلي در لبنان و کشته شدن همسر او، در 1982 نخست به ژنو و سپس به لندن رفت و تا اواخر عمر در همانجا ماندگار شد. او در 1998 درگذشت و بنا به وصيتش در آرامگاه خانوادگي در دمشق به خاک سپرده شد.
وي را که بي شک پرآوازه ترين شاعر عرب است، در جهان عرب به نام "شاعر المرأه" (شاعر زن) ميشناسند. جانمايه شعر او عواطف لطيف عاشقانه است که به شکلي موجز و موثر در کلام او جاري ميگردد.
شعر او از غناي اعجازآميز و برهنه اي برخوردار است که انسان با خواندن آن جاي خالي آن را در شعر معاصرفارسي احساس ميکند.
خود در باره "شعر"گفتارهايي بس زيبا و شعر گونه دارد که برآنم در پست هاي آتي از آنها و همچنين اشعار زيباي او که گزينش از بين آنها بسيار دشوار و سنگدلانه است قطعه هايي بياورم.
آنچه در پي مي آيد گوشه اي است از نظر او درباره شعر که تحت عنوان "در آيينه نثر" در کتاب "تا سبز شوم از عشق" با ترجمه بسيار عالي "موسي اسوار" در "انتشارات سخن"- به قول قدما- به زيور طبع آراسته گرديده است:

شعر، تندرستي و بيماري من است، ميلاد و هلاک من و گمراهي و توبه من.
شعر، دشنه اي زرين است که در گوشت من مدفون است؛ خوش ندارم که مرا رها کند، و اکراه ندارم که مرا بسمل کند.
شعر چليپايي از چوبِ گُل است، بازوانم را بر آن چنان رها ميکنم که بر شانه هاي محبوبم... و چه مايه آرزو دارم که بر دار شدنم به درازا بکشد و شهادتم پذيرفته شود.
شاعر چون زنبور عسلي آبستن هزار قطره شکرين است، زنبوري که در احشاي او شکر تخمير ميشود. زنبور و شاعر را از اين جويبار شکرين و از غده هاي جمالي که در آنها نهان است گزيري نيست... وگرنه عطرشان هلاکشان خواهد کرد.
بر شمع مقدّر است که روشنا ببخشد... بر گُل مقدّر است که به ما عطر دهد... بر زنِ زيبا مقدّر است که خسته شود و خسته کند... و بر شعر مقدّر است که هر جا نشست زيبايي ترشح کند.

2/19/2007

Nevermore

اي خاطره! اي خاطره! از من چه ميخواهي؟ چرا دوباره به سراغ من آمده اي؟ خزان کلاغها را در آسمان خاموش به پرواز درآورده بود و خورشيد نوري يکنواخت و پريده رنگ بسوي جنگل که باد سرد شمالي شاخ و برگهاي زرد شده درختان آن را ميلرزانيد، ميفرستاد.
من و او تنها در کنار هم راه ميرفتيم و غرق روياهاي خويش گيسو و خيال را بدست باد يغماگر سپرده بوديم. ناگهان او نگاه دلپذير خويش را بمن دوخت و با صداي دل انگيز و خوش آهنگ خود که گويي صداي فرشته اي بود پرسد:«راستي زيباترين روز زندگي تو کدام بود؟» بجاي پاسخ، چشم در چشم او دوختم و لبخندي زدم و با شوق و اخلاص بر سرانگشتان سپيدش بوسه اي نهادم.
آه، گلهاي نخستين چه عطر دلاويزي دارند، و آهنگ نخستين پاسخ «بلي» که از لبان دلدار بيرون مي آيد چه روح پرور است!


از ورلن، ترجمه شجاع الدين شفا

2/17/2007

به آن جهت نوشته نشد

از متن کتيبه داريوش بزرگ شاهنشاه هخامنشی در بيستون(4)
ستون ۴
بند۴-داريوش شاه گويد: اين [است] کشورهايی که نافرمان شدند. دروغ آنها را نافرمان کرد که اينها به مردم دروغ گفتند پس اهورامزدا آنها را به دست من داد. هر طور ميلِ من[بود] همانطور با آنها کردم.

بند۵-داريوش شاه گويد: تو که از اين پس شاه خواهی بود. خود را قويا از دروغ بپای. اگر چنان فکر کني[که] کشور من در امان باشد مردی که دروغزن باشد او را سخت کيفر بده.

بند۶-داريوش شاه گويد: اين[است] آنچه من کردم. به خواست اهورامزدا در همان يک سال کردم. تو که از اين پس اين نبشته را خواهی خواند. آنچه به وسيله من کرده شده تو را باور شود. مبادا آن را دروغ بپنداری.

بند۷-داريوش شاه گويد: اهورامزدا را گواه می گيرم که آنچه من در همان يک سال کردم اين راست[است] نه دروغ.

بند۸-داريوش شاه گويد: به خواست اهورامزدا و خودم بسيار[کارهای] ديگر کرده شد[که] آن در اين نبشته نوشته نشده است به آن جهت نوشته نشد مبادا آن که از اين پس اين نبشته را بخواند آنچه به وسيله من کرده شد در ديده او بسيار آيد[و] اين او را باور نيايد، دروغ بپندارد

2/15/2007

او دروغ گفت

از متن کتيبه داريوش بزرگ شاهنشاه هخامنشی در بيستون(3)

ستون ۴
بند۱-داريوش شاه گويد: اين [است]آنچه به وسيله من در بابل کرده شد.

بند۲-داريوش شاه گويد:اين[است]آنچه من به خواست اهورامزدا در همان يک سال پس از آنکه شاه شدم کردم. ۱۹ جنگ کردم. به خواست اهورامزدا من آنها را زدم و ۹ شاه گرفتم. يکی گئوماتِ مُغ بود. او دروغ گفت. چنين گفت: من بردی يَ پسر کورش هستم. او پارس را نافرمان کرد يکی آثرينَ نام عيلامی. او دروغ گفت. چنين گفت: من در عيلام شاه هستم. او عيلام را نسبت به من نافرمان کرد. يکی ندئيتَ بَ ئيرَ نام بابلی. او دروغ گفت: چنين گفت: من نبوکُدرَچَرَ پسر نبون ئيت هستم. او بابل را نافرمان کرد. يکی مَرتی يَ نام پارسی. او دروغ گفت. چنين گفت: من ايمَنيش در عيلام شاه هستم. او عيلام را نافرمان کرد. يکی فِرَوَرتيش نام مادی او دروغ گفت. چنين گفت: من خشَ ثرئيتَ از دودمان هُوَخشَتر هستم. او ماد را نافرمان کرد. يکی چيثَرتَخمَ نام سگارتيه او دروغ گفت و چنين گفت: من در سگارتيه شاه هستم از دودمان هُوَخشَتَر او سگارتيه را نافرمان کرد. يکی فرادَ نام از مرو او دروغ گفت. چنين گفت: من در مرو شاه هستم. او مرو را نافرمان کرد. يکی وَهيَزداتَ نام پارسی.او دروغ گفت. چنين گفت: من بردی يَ پسر کورش هستم. او پارس را نافرمان کرد. يکی اَرخَ نام ارمنی. او دروغ گفت. چنين گفت: من نبوکُدرَچَرَ پسر نبون ئيتَ هستم. او بابل را نافرمان کرد.

بند۳-داريوش شاه گويد: اين ۹ شاه را من در اين جنگها گرفتم.

2/14/2007

فيلسوف عاقل

[ به عقيده افلاطون ] وقتي آزادي افسار گسيخته شود، استبداد نزديك ميشود. ثروتمندان از ترس آنكه دموكراسي خونشان را بريزد، براي سرنگون كردن آن توطئه ميكنند. يا فرد جاه طلبي قدرت را در دست ميگيرد، به فقيران وعده‌هاي فراوان ميدهد، دور خود قشون خصوصي جمع ميكند، و اول دشمنان و سپس دوستان خود را ميكشد «تا اينكه كشور را يكسره تصفيه كند» و حكومت استبدادي برقرار سازد. در اين نزاع بين طرف افراط و تفريط، فيلسوفي كه رعايت اعتدال را تبليغ ميكند مانند «انساني است كه گير حيوانات درنده افتاده باشد»; اگر اين فيلسوف عاقل باشد، «در پناه ديواري مينشيند تا باد تند و طوفان فرو نشيند.» برخي از دانش پژوهان در چنين بحراني به گذشته پناه برده، تاريخ مينويسند; ولي افلاطون به آينده پناهنده ميشود و مدينه فاضله ميسازد.


تاريخ تمدن جلد دوم ص 582