1/31/2007

افسانه پري دريايي و مستان

تمامي اين کسان، آنجا بودند
که او،
سراپا برهنه،
از در ، درآمد.
آنان باده نوشيده بودند
و بر او آب دهان باريدند.

تازه از آب رودخانه آمده بود
چيزي نميدانست،
طعن ها،
از پيکر لرزانش سرريز کرد،
بي شرمي،
پستانهاي طلايي اش را آغشت.

نَگريست،
که با اشک بيگانه بود.
خود را نپوشاند،
که از جامه چيزي نميدانست.
با سيگارها و چوب پنبه هاي افروخته
تنش را آبله گون کردند
و با خنده هاي وحشيانه
بر کف ميخانه اش غلتاندند.
سخن نگفت،
چرا که کلام را نمي شناخت.

چشمانش
به رنگ عشقي از دور دستها بود،
بازويش با زبرجد پهلو ميزد.
لبانش
در روشنايي مرجاني،
بي صدا جنبيد،
و سرانجام از آن در بيرون آمد.

هنوز به رودخانه پا ننهاده پاکيزه شد
ديگر باره،
رخشان چون سنگي سپيد در باران
ديگر باره،
و بي نگاهي به قفا، شنا کرد
ديگر باره،
شنا به سوي نيستي،
شنا به سوي مرگ.


پابلو نروادا

5 comments:

Naser said...

بسیار زیبا بود.
ترجمه ی شاملو؟

علي دهقانيان said...

نه از همون سری ترجمه های قبليه البته با دستکاری های جزئی خودم.

علی فتح‌اللهی said...

ترجمه خیلی قشنگی بود برام جالبه که پری از رودخونه میاد بیرون تا جایی که من میدونم این فرهنگ شرقیه که پری از رودخونه میاد تو فرهنگ غربی پری انگار مال دریاست

Unknown said...

خیلی خیلی قشنگ بود

Anonymous said...

خيلي عالي بود