2/19/2007

Nevermore

اي خاطره! اي خاطره! از من چه ميخواهي؟ چرا دوباره به سراغ من آمده اي؟ خزان کلاغها را در آسمان خاموش به پرواز درآورده بود و خورشيد نوري يکنواخت و پريده رنگ بسوي جنگل که باد سرد شمالي شاخ و برگهاي زرد شده درختان آن را ميلرزانيد، ميفرستاد.
من و او تنها در کنار هم راه ميرفتيم و غرق روياهاي خويش گيسو و خيال را بدست باد يغماگر سپرده بوديم. ناگهان او نگاه دلپذير خويش را بمن دوخت و با صداي دل انگيز و خوش آهنگ خود که گويي صداي فرشته اي بود پرسد:«راستي زيباترين روز زندگي تو کدام بود؟» بجاي پاسخ، چشم در چشم او دوختم و لبخندي زدم و با شوق و اخلاص بر سرانگشتان سپيدش بوسه اي نهادم.
آه، گلهاي نخستين چه عطر دلاويزي دارند، و آهنگ نخستين پاسخ «بلي» که از لبان دلدار بيرون مي آيد چه روح پرور است!


از ورلن، ترجمه شجاع الدين شفا

4 comments:

Unknown said...

خیلی لطیفه! خواستم چیزی در مورد تستسترون و اینا بگم، حیفم اومد، ترسیدم فضای مطلب رو خراب کنم

جواد حيدري said...

ali saresh dard mikone???

Naser said...

سلام
قالب جدید مبارک. خیلی قشنگه.

Anonymous said...

سلام:
متن ،زیباست.اما...ما آدما در بعضی شرایط که باید سخن بگیم ؛به دلیلی مبهم سکوت میکنیم،( گویا سخن از زبانمان رخت می بندد) ولی شاید اگر حرفِ دل نا تمام نمی ماند ،هرگز لب به افسوس نمی گشودیم...لحظه را دریاب...شاید فردا ورق آخر باشد!...