در جواب ناصر عزيز
شعري که ميخواستي اينجاست
http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=1713
البته با تشکر از علي فکورپور
از اون سوز و گدازي که تو در نظر داري فکر نکنم توي اون پيدا کني. اگر مبناي تو براي قضاوت در مورد شعر پروين اين شعر باشه- که تفنني سروده شده- نتيجه درستي نميگيري.
اما اگر شعر محکم و درست و حسابي ميخواي اين دو تا شعر رو من توصيه ميکنم با دقت بخوني که حقيقتاً پهلو ميزنه شعر اين شاعره حکيمِ کم زندگاني به شعر آن مرشد کامل، رومي.
مادر موسي، چو موسي را به نيل
در فکند، از گفتهي رب جليل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کاي فرزند خرد بيگناه
گر فراموشت کند لطف خداي
چون رهي زين کشتي بي ناخداي
گر نيارد ايزد پاکت بياد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحي آمد کاين چه فکر باطل است
رهرو ما اينک اندر منزل است
پردهي شک را برانداز از ميان
تا ببيني سود کردي يا زيان
ما گرفتيم آنچه را انداختي
دست حق را ديدي و نشناختي
در تو، تنها عشق و مهر مادري است
شيوهي ما، عدل و بنده پروري است
نيست بازي کار حق، خود را مباز
آنچه برديم از تو، باز آريم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دايهاش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان ميکنند
آنچه ميگوئيم ما، آن ميکنند
ما، بدريا حکم طوفان ميدهيم
ما، بسيل و موج فرمان ميدهيم
نسبت نسيان بذات حق مده
بار کفر است اين، بدوش خود منه
به که برگردي، بما بسپاريش
کي تو از ما دوستتر ميداريش
نقش هستي، نقشي از ايوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهاي کز جويباري ميرود
از پي انجام کاري ميرود
ما بسي گم گشته، باز آوردهايم
ما، بسي بي توشه را پروردهايم
ميهمان ماست، هر کس بينواست
آشنا با ماست، چون بي آشناست
ما بخوانيم، ار چه ما را رد کنند
عيب پوشيها کنيم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعي که سوخت
کشتيي زاسيب موجي هولناک
رفت وقتي سوي غرقاب هلاک
تند بادي، کرد سيرش را تباه
روزگار اهل کشتي شد سياه
طاقتي در لنگر و سکان نماند
قوتي در دست کشتيبان نماند
ناخدايان را کياست اندکي است
ناخداي کشتي امکان يکي است
بندها را تار و پود، از هم گسيخت
موج، از هر جا که راهي يافت ريخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلي ماند خرد
طفل مسکين، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد انديشهي پيکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
اين بناي شوق را، ويران مکن
در ميان مستمندان، فرق نيست
اين غريق خرد، بهر غرق نيست
صخره را گفتم، مکن با او ستيز
قطره را گفتم، بدان جانب مريز
امر دادم باد را، کان شيرخوار
گيرد از دريا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزيرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برويش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزديکش بروي
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوي
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداريش ده
هوش را گفتم، که هشياريش ده
تيرگيها را نمودم روشني
ترسها را جمله کردم ايمني
ايمني ديدند و ناايمن شدند
دوستي کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئينهها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنيها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصهها گفتند بياصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبريز کردند از فساد
رشتهها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بيفسار
ديوها کردند دربان و وکيل
در چه محضر، محضر حي جليل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد يزدان پاک
رهنمون گشتند در تيه ضلال
توشهها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندي، شد بلند
شعلهي کردارهاي ناپسند
وارهانديم آن غريق بينوا
تا رهيد از مرگ، شد صيد هوي
آخر، آن نور تجلي دود شد
آن يتيم بيگنه، نمرود شد
رزمجوئي کرد با چون من کسي
خواست ياري، از عقاب و کرکسي
کردمش با مهربانيها بزرگ
شد بزرگ و تيره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسي افروخته
وز شراري، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندي زند
برج و باروي خدا را بشکند
راي بد زد، گشت پست و تيره راي
سرکشي کرد و فکنديمش ز پاي
پشهاي را حکم فرمودم، که خيز
خاکش اندر ديدهي خودبين بريز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تيرگي را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنين ميپروريم
دوستان را از نظر، چون ميبريم
آنکه با نمرود، اين احسان کند
ظلم، کي با موسي عمران کند
اين سخن، پروين، نه از روي هوي ست
هر کجا نوري است، ز انوار خداست