11/11/2008

Change

مطلب پريساي عزيز رو که خوندم يک موضوعي به ذهنم رسيد که فکر کردم ارزشش رو داره که تايپش کنم. چون کمي طولاني شد و احساس کردم که ممکنه کس ديگه اي هم دوست داشته باشه بخونه گذاشتمش تو وبلاگ خودم:
کلا جامعه عجيبي داريم. يه جورايي به يه مدل کميک-تراژيک ميل ميکنه. مثلا جوون هاشو ببينيد؛ جوون هايي که توي هر جامعه اي بايد سمبل هيجان و شور و عقل گريزي باشند در اينجا سمبل عقل و خردورزي و محافظه کاري و افسردگي اند و براي نسل قبل که براي هرچيزي از پول و قدرت گرفته تا اعتقادات، توي سر هم ميزنند و راه براه سرهم کلاه ميگذارند معلم اخلاق و تساهل و عزت نفس و کرامت انساني.
در عوض نسل قبلي، امروز به نوعي نيرواناي فکري! رسيده که ديگه دلش نميخواد افکار و اعتقاداتش رو تغيير بده و فکر ميکنه در بهترين حالت خودش قرار داره و به نام تجربه آنچنان زهر بدبيني و پارانويا رو آروم آروم وارد خون جوونهاي سرشار از شور و نشاط و ميل به تغيير ميکنه که از جوونها آدمهاي مسخ شده اي مثل خودش بسازه.
صحنه جالبي که من بارها ديدم اينه که خيلي تمايل داره که توي هرچيزي از برنامه جمعه شب فوتبال دو تا صف اتوبوس از جوون ها جلو بزنه و معمولا هم جوون ها با بردباري تحمل ميکنند و اجازه ميدند که با اين احساسش که "هنوز هم دود از کنده بلند ميشه" و "هنوزم از صدتا جوون سرم چونکه ميتونم سرشونو کلاه بذارم" حال کنه. در حاليکه تنها کافيه که دماغش رو بگيري تا جونش سريعا استيفا بشه. يا با وجود شلوغي بيش ازحد اتوبوس منتظر بعدي نميشه و خودشو ميچپونه تو به اميد اينکه حتما يکي پيدا ميشه که مراعات من پيرمردو بکنه. من اسم اينو ميذارم سوء استفاده از عمري که تازه معلوم نيست صرف چه خيانتي به نسل بعديش کرده.
به هرحال از ملتي که در اسطوره اش هم پير، سر جوون رو کلاه ميذاره و با ناجوانمردي اونو ميکشه و در نهايت هم شروع به گريه و زاري در سوگش ميکنه نبايد انتظار داشت که پيرهاش غير از مظلوم نمايي، هوچي گري، تندروي، جو زدگي، خساست ، خودکامگي و عقده هاي حقارت و خودبزرگ بيني توامان دستاورد ديگه اي به جامعه ي با اکثريت خاموش جوان عرضه کنند.
آرزو ميکنم هرگز به سن پيري نرسم يا لااقل بتونم ذهنم رو از گزند پيري مصون نگه دارم.

5 comments:

Sohail S. said...

جالبه. مشاهده خوبی بود!

اونا انقلاب کردن. بعدش خیال کردن سرشون کلاه رفته.

بعد از دو خرداد (که کارشون نبود) هم فکر کردند سرشون کلاه رفته و هی نق زدند و جوک ساختند.

؟

Mehdi said...

خوب بود علی جون.

parissa said...

علی جان اشاره جالبی بود
اما من مشکل رو فقط از این نسل
نمی دونم. توی کامنتی که روی مطلب خودم نوشتم توضیح دادم

علی فتح‌اللهی said...
This comment has been removed by the author.
علی فتح‌اللهی said...

به هرحال از ملتي که در اسطوره اش هم پير، سر جوون رو کلاه ميذاره و با ناجوانمردي اونو ميکشه و در نهايت هم شروع به گريه و زاري در سوگش ميکنه نبايد انتظار داشت

چند تا نکته رو در مورد داستان رستم و سهراب باید در نظر داشت: یکی اینکه رستم نمیدونست سهراب ایرانی هست یا پسرش هست یا هرچیز دیگه. در نظر رستم این یک مهاجمه که به جان و مال و ناموس ایرانی دست درازی کرده. در دفاع از میهن هر کاری مجازه. رستم مجاز نبود برای اینکه افه جوانمردی بیاد یه ملتی رو به باد بده. نباید فراموش کرد که این میدان جنگه نه تشک کشتی. دوم اینکه ناجوانمردی از کی سر زده؟ به نظر من فردوسی خیلی به سهراب ارفاق کرده. کسی رو که خودش میدونه ایرانی هست و با این حال در هجوم به ایران با بیگانه همکاری میکنه و ستاره سپاه بیگانه میشه چی باید نامید؟ سوم اینکه گریه و زاری در سوگ فرزند از دست رفته خیلی طبیعیه. البته من میپذیرم که رستم از ترس شکست نخواست اسم خودش رو فاش کنه ولی این اشتباه گناه سهراب رو پاک نمیکنه. دست آخر اینکه اگر رستم برای حفظ اصول جوانمردی خودش رو به کام مرگ فرستاده بود و متعاقب اون ایران رو به توران تقدیم کرده بود کم نبودند نونقادان هویت ایرانی که کاغذها سیاه میکردند که بله ما ایرانیها همیشه اینطوری هستیم که در میدان عمل به اسم حفظ اصول از سیاست و خرد دوری کردیم و مملکت رو به باد دادیم. وجدانن غیر از این نیست؟