4/30/2007

عاقبت

بسياری از شاه بيت غزلهای حافظ اقتباس از آثار شعراي متقدم است و حافظ آنها را در قالبي ديگر به کار زده است. این غزل عالي از عراقي نمونه ي از آن است که انسان را به لامکاني ميبرد که در وصف نيايد، مشروط بر آنکه از همايونمثنوی در دستگاه همايون با صداي استاد شجريان شنيده شود!
اين شعر به دلايلي کاملاً شخصي در اينجا گذاشته شد:

بود آيا که خرامان ز درم باز آيي
گره از کار فرو بسته ما بگشايي

نظري کن که بجان آمدم از دلتنگي
گذري کن که خيالي شدم از تنهايي

گفته بودي که بيايم چو بجان آيي تو
من بجان آمدم اينک تو چرا مي نايي؟

بس که سوداي سر زلف تو پختم بخيال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودايي

همه عالم بتو ميبينم و اين نيست عجب
به که بينم که تو يي چشم مرا بينايي

پيش از اين گر دگري در دل من ميگنجيد
جز تو را نيست کنون در دل من گنجايي

جز تو اندر نظرم هيچ کسي مي نايد
وين عجب تر که تو خود روي به کس ننمايي

گفتي از لب بدهم کام عراقي روزي
وقت آن است که آن وعده وفا فرمايي

فخرالدين عراقي

4/28/2007

چند شعر از آنتوان دوسنت اگزوپری

در زیر سکوت تو گنجی است
خاموش و مغرور
همچون میراث یک دهکده دور
گنجی پنهان
گنجی که من دیده ام
و خود را به ندیدن میزنم...
*
خداوندگارا
من نمی خواهم تو را رنج دهم
تنها مرا، همان گونه که هست
پذیرا باش
*
مزاحم شما شدم
می دانم!
تنها چراغ را روشن میکنم
گل ها را در گلدان می گذارم
پنجره را باز می کنم
و بعد میروم...
*
سعی کردم
اورا به دنیای خودم بکشانم
اما هر چه که به او نشان دادم
تیره بود و خاکستری...
*
نگاهت چه رنج عظیمی است،
وقتی به یادم می آورد
که چه چیزهای فراونی را
هنوز به تو نگفته ام...


آنتوان دوسنت اگزوپری ، ترجمه چیستا یثربی

4/26/2007

ياد بعضي نفرات

ياد بعضي نفرات
روشنم ميدارد:
اعتصام يوسف
حسن رشديه

قوتم ميبخشد
ره مي اندازد
و اجاق کهن سرد سرايم
گرم مي آيد از گرمي عالي دمشان

نام بعضي نفرات
رزق روحم شده است.
وقت هر دلتنگي
سويشان دارم دست
جرأتم ميبخشد
روشنم ميدارد.


نيما يوشيج

4/23/2007

در حکايت آن گرجیِ از مرز پرگهر ناراضي

تابستان 1324(1945)، ديگر آشکار بود که دوران سخت جنگ به پايان رسيده و همه چيز در آتيه اي نزديک دستخوش تحول خواهد شد. در چنين فاصله اي، استالين با نگاهي به نقشه جديد روسيه، ضمن اظهار رضايت از مرزهاي کشور، نظري به قفقاز انداخت و پيپ اش را به سمت جنوبي نقشه گرفت و با اشاره به مرزهاي شوروي با ايران گفت: "از مرزهايمان در اينجا راضي نيستم."(1)

(1) اين مطلب نخستين بار توسط مگلادزه دبير اول کميته مرکزي حزب کمونيست شوروي در گرجستان، طي سالهاي پاياني حکومت استالين، به فليکس چوئف گفته شد و بعدها از سوي مولوتوف تأييد گرديد.

حميد شوکت، در تيررس حادثه(زندگي سياسي قوام السلطنه)، نشر اختران، تهران، ص 193

4/17/2007

در اين وطن

اشکيم و حلقه در چشم، کس آشناي ما نيست
در اين وطن چه مانيم ديگر که جاي ما نيست

چون کاروان سايه رفتيم از اين بيابان
زان رو درين گذرگاه نقشي ز پاي ما نيست

آيينه شکسته بي روشني نماند
گر دل شکست ما را، نقص صفاي ما نيست

با آن که همچو مجنون گشتيم شهره در شهر
غير از غمت در اين شهر کس آشناي ما نيست

عمري خدا تو را خواست اي گل نصيب دشمن
عمري خداي او بود يک شب خداي ما نيست


م.سرشک

4/15/2007

قبيله قرباني

هنگامي كه ارتش در اكباتانا بود، عزيزترين دوستش، هفايستيون، مريض شد و درگذشت. اسكندر آن قدر اين همنشين را عزيز ميداشت كه گويند روزي كه ملكه داريوش بر آنها وارد شد و او را با اسكندر اشتباه گرفته، به او تعظيم كرد، اسكندر با خوش خلقي و متانت گفت: «هفايستيون نيز اسكندر است»انگار كه او و اسكندر يكي هستند. اين دو دوست اغلب در يك چادر ميخفتند، از يك جام مينوشيدند، و در ميدان جنگ دوشادوش هم ميجنگيدند. اكنون كه شاه احساس ميكرد نيمي از او به دور افكنده شده، گرفتار شكنجه و درد بي پاياني شد. ساعتها روي جسد دوستش افتاده ميگريست، موهاي سر خود را به علامت عزاداري كوتاه كرد، و روزها از خوردن امتناع نمود. دستور داد تا پزشكي را كه بالين مريض را براي تماشاي مسابقات ترك گفته بود اعدام كنند. تشييع جنازه باشكوهي كه ده هزار تالنت (60 ميليون دلار) خرج برداشت براي او به راه انداخت، و دستور داد كه از رب النوع آمون مشورت كنند كه آيا اجازه ميدهد هفايستيون را چون خدايي پرستش نمايند. در لشكركشي بعدي دستور داد قبيله اي به عنوان قرباني براي روح او قتل عام كنند.

ويل دورانت، تاريخ تمدن ج2 ص 615

4/10/2007

اين هدیه زجرآور

سان پر تيراژترين روزنامه بريتانيا صبح دوشنبه با عکس بزرگی از فی ترنی[زن نظامی بريتانيايی بازداشت شده در آبهای ايران] منتشر شد با تيتری که می گفت هراس از تجاوز و مرگ داشتم. در صفحات داخلی اين روزنامه عکسی دیده می شد که فی آن روسری آبی رنگی را که در تهران هديه گرفته و به سر بسته بود با نوک انگشت گرفته، انگار آن را دور می اندازد و با نفرت گفته بود اين هدیه زجرآور.

روز، سه شنبه 21 فروردین 1386

4/08/2007

محاکمه اي غير قانوني

اگر نامه هاي عاشقانه ام
در حکم تجاوز به ساحت کسي است...
اگر نامه هاي عاشقانه ام
با همان شورشگري...
با همان بي پروايي...
با همان لحن کودکانه شان
دنيا را به پيرامون تو زير و زبر خواهد کرد
و هزار درويش را هلاک...
و آتش هزار جنگ صليبي را شعله ور...
باري هيچ شگفت زده مشو.
اي گنجشک خاکستري تابستان
اگر ديدي که برگهايم
بر دروازه هاي شهرهاي مسين آويخته است
بدان که شمشيرهاي يني چري ها(1) بر عشق فرمان ميرانند.
و هيچ در شگفت مشو
اگر گلهايم را ناجوانمردانه کشتند
که اين روزگار به گلهاي مصنوعي ايمان آورده است...
اگر محکومم کنند
و گويند که کتابهايم متنِ اباحيگري است
تو برايم گريه مکن
زيرا که همه محکمه هاي عاشقان در وطنم
غير قانوني است...

نِزار قبّاني، تا سبز شوم از عشق، ترجمه موسی اسوار، انتشارات سخن

(1) يني چري: در ترکي به معناي "سپاه نو" است و در ارتش قديم عثماني بر سربازاني اطلاق ميشد که از فرزندان مسيحيان سرزمينهاي فتح شده برگزيده و تحت تعليمات سخت قرار داده ميشدند. يني چريها بعدها(قرنهاي 17 و 18) قدرت فراوان پيدا کردند و در عزل و نصب سلاطين موثر واقع شدند، اما سلطان محمود دوم در قتل عام استانبول در 1826 آنان را برانداخت.

4/03/2007

صد

باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتي پيغام هوست

خوش بود پيغام هاي کردگار
کاو ز سر تا پاي باشد پايدار

خطبه شاهان بگردد وان کيا
جز کيا و خطبه هاي انبيا

از درمها نام شاهان برکَنَند
نام احمد تا ابد برميزنند

نام احمد نام جمله انبياست
چون که صد آمد نود هم پيش ماست

3/31/2007

در بهاران بند از ديوانه مي بايد گشود

گويند صدف در ماه نيسان دهان باز ميکند و اگر قطره اي از باران نيسان در آن بيفتد، درّ گردد. اعتقاد قدما بر اين بوده که آب باران نيسان خواص دارويي بسيار دارد.
چند روزي هست که ابر نيسان در تهران ميبارد.

زير تيغ از جبهه چين مردانه مي بايد گشود
بر رخ مهمان در کاشانه مي بايد گشود

عقده از کار پريشان خاطران روزگار
با تهيدستي به رنگ شانه مي بايد گشود

ابر نيسان آبرو را ميدهد گوهر عوض
پيش مينا دست چون پيمانه مي بايد گشود

سيل را خاشاک در زنجير نتواند کشيد
در بهاران بند از ديوانه مي بايد گشود

گرچه برآتش زدن را مشورت در کار نيست
فالي از بال و پر پروانه مي بايد گشود

گفتگوي عشق با افسردگان بي حاصل است
پيش طفلان دفتر افسانه مي بايد گشود

سر به جيب خاک مي بايد کشيدن در خزان
در بهاران بال و پر چون دانه مي بايد گشود

پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلي
سيل چون آمد در کاشانه مي بايد گشود

چون صدف بايد اگر لب باز کردن ناگزير
درهواي ابر سر مستانه مي بايد گشود

کوري جمعي که بر لب تشنگان بستند آب
چون محرّم شد در ميخانه مي بايد گشود

ثقل دستار تعيّن بر نتابد بزم مي
اين گرانجان را ز سر رندانه مي بايد گشود

بستگي کفر است در آيين واصل گشتگان
از کمر زنّار در بتخانه مي بايد گشود

چشم بايد بست صائب اول از روي دو کَون
بعد از آن بر چهره جانانه مي بايد گشود

3/29/2007

تقسيم کار

دو سال قبل يورگن کورتز مدير مرسدس بنز در ايران به شوخي به يکي از خبرنگاران ايراني گفت:«شما اهل ادبيات هستيد و ما اهل صنعت. شما شعر بگوييد ما هم مرسدس بنز ميسازيم.»

هفته نامه پيام ايران خودرو دوره جديد شماره 13 شنبه 28 بهمن 1385


ما حتي شکافت هسته را هم از ديدگاه شاعرانه ميبينيم:

نور است در هر ذره اي، ما نور نور نور تو
تو خضر راه عاشقان، ما موسي اي در طور تو

در طور نوري ديده ام، نور عبوري ديده ام
در ذره شوري ديده ام، اين ذره و اين شور تو

از خويش دورم اين زمان، محو حضورم اين زمان
لبريز نورم اين زمان، پاينده بادا نور تو

بگشاي راه بسته را، بنواز جان خسته را
بشکن دوباره هسته را، عشق است تا منظور تو

ما اهل صلحيم و صفا، ماييم از درد و دوا
خورشيد مي خواند نوا، با زخمه تنبور تو

مي ريزد اين بن بست ها، با فکر ها با دست ها
تلخند اين بدمست ها، شيرين شده انگور تو

اي دشمن بنيان ما، اي رهزن ايمان ما
هر روز هر شب آتشي، سر مي زند از گور تو

فرداي نوراني نگر، دلهاي قرآني نگر
ايران ايماني نگر، هورا دل مسرور تو

آب است و خاک است و هوا، نور است و عشق است و صفا
شور نطنز و اصفهان، در گوشه ماهور تو !

عليرضا قزوه

3/26/2007

روز طواف ساقي

نوروز روز خرميِ بي عدد بود
روز طواف ساقي خورشيد خَد(1) بود

منوچهري دامغاني

(1)خَد: چهره

3/13/2007

300

حدود پنج روز از اکران عمومي فيلم 300 ميگذرد. فيلمي که ايرانيان نسبت به تاريخ و فرهنگ باستاني شان موهن ميدانند. در اين فيلم ايرانيان هخامنشي در سپاهي انبوه تر از ستارگان آسمان در هيات موجودات وحشي مخوفي به رهبري خشايارشاه به جنگ "لئونيداس" پادشاه اسپارت ميروند و او با 300 تن سربازان بيباکش در دره "ترموپيل"مقاومت جانانه اي ميکند و در آخر همگي کشته ميشوند.
دليل استقبال از اين فيلم ضعيف را – که تنها در طي سه روز اول توانسته است به رقم فروش 80 ميليون دلار برسد- تنها نمي توان در گيشه جستجو کرد. بلکه سواي آن، دلايل عميق تري نيز در ورايش وجود دارد.
ويل دورانت، مورخ امريکايي در تاريخ سترگ خود "تاريخ تمدن" از واژه "ما" معاني مختلفي ايفاد ميکند. زماني آن را در مورد تمدن اروپايي پيش از جنگ اول بکار ميبرد، به اقتضا گاهي آن را براي مردم دوران رنسانس و گاهي حتي در مورد تمدن رم و يونان باستان نيز بکار ميبرد. و اين کار در بطن خود بسيار با معناست، چون تمدن غربي همواره خود را وامدار تمدن يونان باستان ميدانسته است و در حقيقت شايد بتوان گفت که تمدن مدرن بلوغ همان تمدن هلني است که از صافي قرون وسطي گذشته و در دوران رنسانس نفسي دوباره کشيده و اينک به اوج شکوفايي خود رسيده است.
غربيان به همان دليل که خود را مديون تمدن يونان ميدانند، اسکندر را نيز ارج ميگذارند. اسکندر و بقول فرنگيان "اسکندر کبير" هرچند استادي هچون ارسطو داشت اما به شهادت همان ويل دورانت، طبع سرکش و نا آرام فاوست وارِ او_ که شايد خود تمثيلي از تمدن غربي باشد- او را به صورت شاهزاده اي نيمه وحشي در آورده بود. او نه تنها پايه گذار هيچ تمدن و فرهنگي نبود بلکه تنها نقشي ويران کننده داشت، اما اين ستايش غربيان از او به اين دليل است که اسکندر و حمله او را به مشرق زمين منجي قطعي فرهنگ و تمدن خويش ميدانند. او بود که سايه ترس از حمله پارسيان را براي هميشه از سر غرب هلني رفع کرد. شايد پس از آن بيش از دو مرتبه ديگر اين تماميت و هستي تمدن غربي به اين اندازه به خطر نيفتاده باشد. يکبار در هنگام محاصره "وين" به دست عثمانيان و ديگري همين الان.
امروز غرب جدي تر از هر زمان ديگري دستاوردهاي تمدني خود را در معرض خطر بنياد گرايي و تروريسم ميبيند. دست يافتن القاعده به بمب هسته اي يا بمب هاي کثيف کم کم به بزرگترين کابوس غرب تبديل ميشود. مساله اتمي ايران از سوي غرب با دقت بسيار دنبال ميشود و امروز غرب آرام آرام به اين نتيجه ميرسد که پس از جنگ سرد، با چالشي به مراتب مخوف تر روبرو گرديده است که تمدن اسلامي طلايه دار آن است و جنسش از جنس آن تمدني نيست که در جنگ سرد با زبان آن آشنا بودند چرا که مارکسيسم، خود از دل غرب برخاسته بود، ليکن تمدن اسلامي از لوني ديگر آمد. زماني در دانشگاه دوستي عرب داشتم اهل اردن. روزي به من مطلبي گفت که من را بسيار متعجب کرد. او که هيچگاه نفرت عميق خود از اسرائيل و امريکا را پنهان نميکرد، در ضمن صحبت با من گفت که ما مسلمانان بايد يکپارچه و بيکباره به امريکا حمله کنيم و آنرا نابود سازيم و من در حاليکه سعي ميکردم خنده خود را از اين اظهار نظر فروخورم به او گفتم چطور ما ميتوانيم اين کار را بکنيم حال آنکه آنها اين امکان را دارند که در اين جدال تمامي ما را نابود کنند. جواب او حيرت انگيزتر بود گفت بکشند، يا پيروز ميشويم و يا همگي از بين ميرويم که در آنجا نظري به مفهوم اسلامي "اِحدي الحُسنين" داشت.
پس اينکه چندي پيش جرج بوش اعلام کرد که ما امروز با دشمني روبرو هستيم که از ايدئولوژي اي بسيار قوي برخوردار است سخن به گزاف نميگويد. امروز تمدن اسلامي به جدي ترين شکلي موجوديت تمدن غربي را به چالش گرفته است و بنا به آيه" و اَعِدّوا لهم ما استطعتم من قوّه" مشغول گردآوري تمامي امکانات و شهامت خويش است.

3/11/2007

Culture is to die for?

آيا فرهنگ چيزي است که بايد براي آن جان داد؟


به هر سوي که بنگري، جهان در تعارض با خويش است. اگر تفاوتهاي موجود در تمدنها عامل اين درگيريها نيست، پس منشأ آنها چيست؟ انتقادکنندگان به پارادايم تمدني براي تحليل وقايع جهان چه پارادايم بهتري را ارائه ميدهند؟ پارادايم تمدني به گونه بارزي در اکناف جهان، از ارتباط ريشه اي برخوردار است.
همانطور که يکي از سفراي امريکا گزارش کرده است، پارادايم تمدن در آسيا همانند آتشي سريع و پرزور، در حال گسترش است. در اروپا نيز رييس اروپايي جامعه اروپا آقاي ژاک دلور اعلام مي کند که درگيريهاي آينده بوسيله عوامل فرهنگي شعله ور خواهد شد و نه عوامل اقتصادي يا ايدئولوژيک. وي همچنين هشدار ميدهد که غرب نياز دارد که نسبت به باورهاي مذهبي و فلسفي ديگر تمدنها و شيوه نگرش ديگر ملتها نسبت به منافعشان شناخت عميقتري پيدا کند و مشترکات موجود در فرهنگها را بشناسد.
در مقابل، مسلمانان نيز "برخورد" را عاملي براي شناسايي و شايد شاهدي در زمينه برتري تمدن خود و بي نيازي آن به غرب، نگريسته اند. و اينکه تمدنها واحدهاي مفيدي هستند که با نحوه نگرش و تجربه مردم از واقعيت ها سازگارند.
تاريخ به پايان نرسيده است. جهان واحد نيست. تمدنها نوع بشر را متحد و متفرق ميسازند. عواملي که درگيري بين تمدنها را بوجود مي آورد، تنها درصورتي کنترل شدني است که شناخته شود. در جهان متشکل از تمدنهاي مختلف، همان گونه که در مقاله "برخورد تمدنها" نوشته ام، هر تمدني بايد همزيستي با ديگري را بياموزد. نهايتا آنچه براي مردم اهميت دارد، منافع اقتصادي يا ايدئولوژيک يا سياسي نيست بلکه باورهاي ديني، خانوادگي، رابطه خوني و باورها و ديگر چيزهايي است که مردم با آنها شناخته ميشوند و با آنها مبارزه ميکنند و در راه آنها کشته ميشوند.
به همين دليل است که برخورد تمدنها پديده محوري سياست جهاني، در حال نشستن به جاي جنگ سرد است و پارادايم تمدني بهتر از هر چارچوب ديگري، نقطه آغاز مفيدي براي شناخت و همگامي با تحولات جاري در صحنه جهاني فراهم ميسازد.


ساموئل هانتينگتون، نظريه برخورد تمدنها، ترجمه مجتبي اميري، مرکز چاپ و انتشارات وزارت خارجه

3/03/2007

حديث آن صوفی

حديث صوفي که گفت: شکم را سه قسم کنم: ثلثي نان، ثلثي آب و ثلثي نَفَس. آن صوفي ديگر گفت: من معده را دو قسم کنم: نيمي نان و نيمي آب. نَفَس لطيف است. آن صوفي ديگر گفت من شکم را تمام پر نان کنم. آب لطيف است. راه يابد، نفس خواهد برآيد خواهد برنيايد.
اکنون اينها نيز ميگويند: ما شکم پرِ محبت کنيم. سر چيز ديگر نداريم. وحي خود چيزي لطيف است. او خود جاي خود کند. ماند جان، اگر بايدش بباشد و اگر خواهد، برود.


از مقالات شمس تبريزي

2/27/2007

پيشانی

در لهجه ما به اینکه کسی بجای دیگری، که از او سوال شده پاسخ گوید، میگویند "پیشانی" یا "پیش نوکی" که عملی مذموم و ناپسند است. و کلا به هرکاری که کسی بطور غیر منتظره پیشقدم انجام آن میشود میگویند"پیشانی" حافظ در بیتی میگوید:

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی

با تمام مذمت این عمل در نزد اهل خرد- و نه آنکه کار نوشتن خود به تعبیر شهریار مندنی پور نوعی بی تربیتی است- چون احتمال دادم که آقای جفری اولمن نتواند آنچنانکه شایسته است از پس سوالات هوشمندانه دوست عزیزم علی فتح الهی برآید این خبط را کرده و سعی میکنم به این سوالات که اکنون احساس میکنم با بررسی منابع مختلف به تحلیل صحیحی ازآنها رسیده ام، پیشانی نموده تا آنجا که امکان دارد پاسخ گویم.

1. چیزی که ما از آن رنج میبریم بطور مستقیم در ارتباط با مصدق و صنعت نفت نیست اما به طور غیر مستقیم، چرا، هست، هرچند داریوش شایگان به درستی معتقد است که بعد از انقلاب 57 و مسایل بعد از آن، آن زخمها تا حد زیادی التیام یافته است. و برخی فعالان دانشجویی، امروز از کودتای 28 مرداد به عنوان ضرورتی تاریخی یاد میکنند. اما مساله اینجاست که خود این انقلاب نتیجه آن عدم درک متقابل تاریخی است که میان نخست وزیر مملکت و شاهنشاه آن در ابتدای دهه چهل بوجود آمد و منجر به سرخوردگی تاریخی روشنفکران- به درست یا غلط- وبحران عدم مشروعیت رژیم گردید.

2. مساله برسر این نیست که چه کشوری-اعم از انگلیس یا امریکا- مجاز به طراحی کودتا در ایران بود. مساله این است که پس از پیروزی ظاهری نهضت ملی کردن صنعت نفت که با هو و جنجال و طنطنه بسیار انجام گرفت، تازه دولت به آن حرف رزم آرا در مجلس رسید که گفت : " شما که نمیتوانید یک کارخانه سیمان را اداره کنید که هم اکنون از کار افتاده و زیان میدهد چطور میتوانید صنعتی به عظمت صنعت نفت ایران را خود، رأسا اداره کنید." و پس از آن بود که مصدق بر آن شد که جای خالی انگلیسی ها را با پسرعموهای چشم آبی شان-امریکاییها- پر کند.

3. امروزه طبق اسناد بدست آمده ازوزارت خارجه انگلستان با توجه به نفوذ روز افزون حزب توده در مردم و ارتش ایران و همچنین مرزهای گسترده ایران با همسایه طماع سلطه جوی شمالی – که در قضیه نجات آذربایجان نیز زخم خورده شده بود- وزارت خارجه و دستگاه جاسوسی انگلیس کودتای کمونیستی قریب الوقوعی را در ایران پیش بینی میکردند. احتمال این کودتا زمانی- در ذهن کسی که مطالعه ای در تاریخ معاصرکشورهای منطقه کرده باشد- تقویت میگردد که ببینیم روسها عین این سناریو را در شرق و غرب ایران با موفقیت به انجام رسانیدند. و در هر دو مورد از دولت های ملی به منزله سوئیچی برای انتقال قدرت از رژیم سلطنتی به رژیم کمونیستی مورد حمایتشان استفاده کردند. یکی در شرق ایران در افغانستان بود که ابتدا پسر عموی ظاهر شاه ،محمد داوود خان طی کودتایی حکومت جمهوری اعلام کرد و پس از آن خود او با کودتای دیگری سرنگون گردید و کمونیستها یی همچون نورمحمد تَرَکی و حفیظ الله امین به قدرت رسیدند. در غرب ایران در عراق نیز وضع به همین منوال پیش رفت. ابتدا ملک فیصل ثانی پادشاه جوان عراق طی کودتایی به قتل رسید و عبدالکریم قاسم که یک افسر ملی گرا بود قدرت را بدست گرفت. او نیز پس از چندی با کودتایی که از سوی حزب فاشیستی بعث – که یک نوع سوسیالیسم عربی را ترویج میکرد- ترتیب داده شد، پس زده شده مقتول گردید.

4. با توجه به اسناد یاد شده و بررسیهای کارشناسی انجام شده، وزارت خارجه انگلیس سرانجام امریکائیها را متقاعد نمود که در ایران دست به کودتایی ، به منزله یک ضد کودتا بزند. براساس آنچه که من از رفتارهای امریکاییان در آن دوران در ایران خوانده ام هیچ آنچنان که پولاک گفته است نبوده که" امکان نداشت کودتا بدون رهبری امریکائیها به پیروزی برسد" چون طبق اذعان خود امریکائیها کودتای 28 مرداد تیری بود در تاریکی که با پشتوانه 2 میلیون-یا 20 میلیون دقیقا یادم نیست- دلار که همه در یک کیف جای میگرفت، انجام گردید. این پول نه تنها امروز که در آن زمان نیز نمیتوانست کوچکترین دولتها را سرنگون سازد، در آن دوران فتور پس از جنگ جهانی دوم نه انگلیس آن قدرت سابق خود را در ایران – و در کل منطقه- داشت. و نه امریکا نفوذ خود را هنوز بدست آورده بود. ازخواندن خاطرات برخی شخصیتها در آن دوران و تطابق آن با واقعیات مثبوت تاریخی به این نتیجه میرسیم که آنگونه نبوده که اکنون مصدقیون سعی در جا انداختن آن دارند، بلکه شاهدوستان هم در ایران و بالاخص کانون اصلی بحران یعنی تهران اکثریت عظیمی را تشکیل میدادند.

5. مساله بر سر این نیست که نفت از آن انگلیسی ها بود یا ما، مساله این است که ما طبق معاهده ای که در دوران رضا شاه به امضای دولت ایران و تصویب مجلس مشروطه رسیده بود و خلف قرارداد "دارسی" بود که در دوران مظفرالدین شاه به امضا رسیده بود- و رضا شاه آن را در مجلس درون بخاری انداخت!- نفت را از پیش به شرکت نفت انگلیس(BP) – بر طبق قیمت عادلانه آن در آن زمان- فروخته بودیم و اینک با گذشت زمان و بالا رفتن ناگهانی قیمت جهانی نفت احساس میکردیم که در این معامله مغبون شده ایم. طبق مذاکراتی که در همان دوران در جریان بود دولت انگلستان با واقع بینی نسبت 60-40 را برای تغییرمفاد قرار داد نفت با ایران عادلانه تشخیص داده بود، چنانکه در همان زمان مشغول تنظیم قراردادی با نسبت 60-40با عربستان-بدون غوغا و سر و صدا- بود و در پایان ماجرای نفت هم چیزی بیش از50-50 عاید ایران نگردید. ضمن آنکه باید توجه داشت که صنعت نفت صنعتی است که سرمایه گذاریهای عظیم بلند مدت و دیر بازدهی را میطلبد و هم اینک نیز یک کشور نفت خیز باید چیزی در همین حدود راصرف سرمایه گذاری در صنعت نفت کند.

6. دیوان لاهه هیچگاه رأیی به نفع ایران صادر نکرد. تنها حکم آن دادگاه رأی بر عدم صلاحیت دادگاه در بررسی اقامه دعوای بریتانیا علیه ایران بود.

7. و اما نفس کودتا، کودتای 28 مرداد چیز خلاف عادت یا غیر قانونی نبود، اتفاقا این مصدق بود که با اعمال غیرقانونی خود-که با تایید غوغا سالارانی چون حسین فاطمی صورت میگرفت- تمامی پلهای پشت سر خود را خراب کرد. او بود که مجلس را منحل کرد، بدون آنکه قانون اساسی مشروطیت این را درحیطه اختیارات نخست وزیر قرار داده باشد. او بود که - بقول یکی از یاران سالخورده نخستین خود در مجلس- با هوچیگری تمام، میتینگ های آتشین خیابانی را جانشین سخن گفتن آرام در جمع نمایندگان مجلس کرد.او بود که با جو زدگی، حرکات پوپولیستی را جایگزین گفتگوی آرام و منطقی در چارچوب قانون کرد. هم او بود که رابطه بین مردم و شاه را آنچنان دچار خدشه ساخت که انقلاب 57 را اجتناب ناپذیر ساخت. اما در مورد رفتار کودتا گران، در روز 27 مرداد شاه طبق اختیارات قانونی خود نخست وزیر را از قدرت خلع نمود و اینکه مصدق همه جا و در تمامی دادگاهها خود را نخست وزیر قانونی معرفی میکرد کاملا بی پایه است و انسان را بیاد ادعای صدام حسین می اندازد که تا روز آخر خود را رییس جمهور قانونی عراق میدانست. مصدق طی یک فرایند کاملا قانونی و پیش بینی شده در قانون-همان گونه که به قدرت رسیده بود- از حکومت کنار گذاشته شد. اما مصدق در پاسخ چه کار کرد؟ حکم را از دست مامورین گرفت و آنها را زندانی کرد. این یعنی کودتا. اینگونه که مصدق پیش میرفت حتی اگر آن کودتای کمونیستی قریب الوقوع هم سرکوب میشد خود حکومت ملی مصدق سر از دیکتاتوری مخوفی در می آورد. این را با توجه به رفتار شخصی او میگویم که در جای جای خاطرات نزدیکانش به شکلی مستتر است. استعمال عبارت "تو نمی فهمی" و " به تو چه" در جزئی ترین مسایل در خطاب به پسر ارشدش دکتر غلامحسین مصدق که درهمه جا به عنوان پزشک و دستیار با او بود کاملا آشکار است و این نظر را تقویت میکند که هر زیر بار زور نرویی مشخصا زور نگو نیست و چه بسیار دیکتاتورها که در آغاز مبارزات بسیار پیگیر و آشتی ناپذیری با خودکامگان دیگر داشته اند.

8. مصدق در ابتدا به خاطر ملی کردن صنعت نفت از سوی نمایندگان مجلس و از میان خود آنها برانگیخته شد تا این کار را به سرانجام برساند و خود در ابتدا با گرفتن اختیارات فوق العاده از مجلس تنها میگفت که بگذارید من نفت را ملی کنم- که در طول این مدت، شاه از همکاری با او هیچگاه دریغ نکرد. مصدق لیکن پس از آن، دچار وسوسه های اغواگرانه ای گردید تا نوع حکومت را به جمهوری تغییر دهد ، ارتش را قبضه کرد، به کاشانی بی اعتنا شد و صحبتهایی در این زمینه در جریان بود که شاه را از قدرت برکنار نموده و شورای سلطنت – به ریاست علی اکبردهخدا- تشکیل شود.

9. در نوشته ات عبارت "نصب مجدد دیکتاتور" را پس از کودتا دیدم. این اصلا درست نیست. به گواهی تاریخ سالهای 1320 تا 1332 رویهمرفته آزادترین دوران تاریخ ما چه به لحاظ آزادی بیان و مطبوعات و چه سایر آزادیهای اساسی بوده است. پس شاه اگر به دیکتاتوری درغلطید، پس از کودتا بود و تا قبل از آن کاملا نقش محدود خود به عنوان یک پادشاه مشروطه را طبق قانون اساسی ایفا میکرد.

10.از تاریخ باید آموخت که همیشه، تمام گناه ایجاد اختناق را به گردن دیکتاتور نیندازیم، آن تیره درونان و تنگ نظرانی که با سوء استفاده ازآزادی بیان در نظامی که در آن آزادیهای اساسی هنوز نهادینه نشده است و مردم به آن خودآگاهی ملل راقیه دست نیافته اند، دست به اقداماتی تحریک کننده میزنند تا هیات حاکمه را به عکس العمل وادارند گناه بزرگتری دارند. زمانی که عکسهای مونتاژ شده ملکه ثریا با بدن عریان در نشریات تهران به چاپ میرسید و نویسندگان اینگونه نشریات-از جمله همین حسین فاطمی- از دادن سخیف ترین دشنام ها به ناموس شاه مملکت در جراید خود ابایی نداشتند، میشد پیش بینی کرد که عصری از اختناق درکشور در حال آغاز شدن باشد.

11. در پایان نظرت را به مصاحبه داریوش شایگان در گفتگوی خود با رامین جهانبگلو جلب میکنم، که تحت عنوان "زیر آسمانهای جهان" به چاپ رسیده است. در آنجا شایگان با یک نگاه کلی نگرانه از پس سالها موضع خود را بسیار موجز- وبقولی شُسته رُفته- در این خصوص بیان میکند. او که خود در همان دوران در مدرسه ای در انگلیس بسر میبرد و در آن دوران بارها با انگلیسی ها در این خصوص به بحث و مشاجره میپرداخت امروز به شکلی منطقی و بدور از احساسات، نظر خود را اینچنین بیان میدارد. او معتقد است که خودخواهیها و بن بست های فکری مصدق راه را بر شکل گرفتن هرگونه تفاهمی بین او و شاه عملا غیرممکن ساخت.مصدق یک شخصیت قاجاری بود که در زمینه مسایل حقوقی تخصصی آکادمیک داشت و از بازیهای کارتلهای نفتی و اقتصاد بازار چیزی نمیدانست. درحالیکه شاه تکنوکراتی بود که دوست داشت به هر قیمتی شده با شتاب کشور را از اوضاع ناگوار پس از جنگ دوم بین الملل بیرون بکشد.

اگر وقت کردم تمام متن مصاحبه را در بخش مربوط به این موضوع تایپ میکنم تا بخوانی. ضمنا – زیاد جدی نگیر!!!- یادت باشه که من روز 28 مرداد به دنیا اومدم.

2/26/2007

پيکر تو نقشه جغرافيايي من است

عشق مرا افزون کن
اي زيباترين حمله هاي جنونم
اي سَفَرِ خنجر... در بافتهايم
اي ژرف رفتنِ دشنه...
بانوي من، بر غرق من بيفزاي
که دريا صدايم ميکند...
بر مرگ من بيفزاي
شايد مرگ، چون هلاکم کرد، زنده ام سازد...
پيکر تو نقشه جغرافيايي من است
ديگر مرا با نقشه جهان کاري نيست...
من کهن ترين پايتخت اندوهم
و زخمم نقشي از ايام فرعونان
درد من... چون لکه اي روغن
از بيروت... تا چين گسترده است
درد من کارواني است
که خليفگان شام... در سده هفتمين
تا چين گسيل کرده اند...
و در دهان اژدها گم گشته است...
*
اي گنجشک قلب من و اي آوريل من
اي تو شنِ دريا و اي بيشه زار زيتون
اي طعم برف و طعم آتش
اي نکهت کفر من و ايمان من
از ناشناخته ميهراسم... در پناهم گير
از تاريکي ميهراسم... در آغوشم گير
احساس سرما ميکنم... روي مرا بپوشان
از قصه هاي کودکان چيزي مرا برگو
نزديک من يله شو...
براي من ترانه اي برخوان...
که من از آغاز آفرينش
در جستجوي وطني براي پيشاني خود بوده ام...
در جستجوي گيسوان زني
که بر ديوارهايم مينويسد... و محو ميکند
در جستجوي عشق زني
که تا مرز خورشيدم ميبَرَد... و مي افکَنَد
در جستجوي لبان زني
که چون گَردِ زرِ ساييده ام ميسازد...
*
اي فروز افکن عمر من... بادبيزانِ من
چلچراغ من... نخل باغهاي من
مرا از شميم ليمو پلي بپيوند...
و چون شانه اي از عاج
در ظلمت موهاي خود بگذارم... و از يادم ببر
من نقطه آبي سرگردانم
که در دفتر تِشرين(1) به جا مانده است
عشق تو... چون اسب آسيمه سرِ قفقازي بر روي تن من ميپويد
مرا در زير سم خود مي اندازد
و تصوير او در آب چشمانم ميگردد...
*
بر تندي من بيفزاي
اي زيباترين حمله هاي جنونم
در راه تو همه زنانم را آزاد کردم
و بر گواهي تولدم خط کشيدم
و همه شريانهايم را بُريدم...

(1) تشرين: نام دو ماه از ماههاي معروف به "شهور رومي" بين ايلول و کانون اول، که تشرين اول برابر با اکتبر و تشرين ثاني مطبق با نوامبر است.


نزار قباني، تا سبز شوم از عشق، ترجمه موسی اسوار، انتشارات سخن

2/25/2007

شاعر المرأه

نِزار قبّاني در 21/3/1923 در دمشق متولد شد. تحصيلات خود را در اين شهر به پايان برد و در 1945 در رشته حقوق از دانشگاه دمشق فارغ التحصيل شد و سپس به استخدام وزارت خارجه سوريه درآمد و به مدت 21 سال در سمتهاي ديپلماتيک در قاهره و آنکارا و لندن و مادريد و پکن و بيروت خدمت کرد. در 1966 از مشاغل ديپلماتيک استعفا داد و به بيروت رفت و در آنجا موسسه اي انتشاراتي به نام خود داير کرد. پس از در گرفتن جنگهاي داخلي در لبنان و کشته شدن همسر او، در 1982 نخست به ژنو و سپس به لندن رفت و تا اواخر عمر در همانجا ماندگار شد. او در 1998 درگذشت و بنا به وصيتش در آرامگاه خانوادگي در دمشق به خاک سپرده شد.
وي را که بي شک پرآوازه ترين شاعر عرب است، در جهان عرب به نام "شاعر المرأه" (شاعر زن) ميشناسند. جانمايه شعر او عواطف لطيف عاشقانه است که به شکلي موجز و موثر در کلام او جاري ميگردد.
شعر او از غناي اعجازآميز و برهنه اي برخوردار است که انسان با خواندن آن جاي خالي آن را در شعر معاصرفارسي احساس ميکند.
خود در باره "شعر"گفتارهايي بس زيبا و شعر گونه دارد که برآنم در پست هاي آتي از آنها و همچنين اشعار زيباي او که گزينش از بين آنها بسيار دشوار و سنگدلانه است قطعه هايي بياورم.
آنچه در پي مي آيد گوشه اي است از نظر او درباره شعر که تحت عنوان "در آيينه نثر" در کتاب "تا سبز شوم از عشق" با ترجمه بسيار عالي "موسي اسوار" در "انتشارات سخن"- به قول قدما- به زيور طبع آراسته گرديده است:

شعر، تندرستي و بيماري من است، ميلاد و هلاک من و گمراهي و توبه من.
شعر، دشنه اي زرين است که در گوشت من مدفون است؛ خوش ندارم که مرا رها کند، و اکراه ندارم که مرا بسمل کند.
شعر چليپايي از چوبِ گُل است، بازوانم را بر آن چنان رها ميکنم که بر شانه هاي محبوبم... و چه مايه آرزو دارم که بر دار شدنم به درازا بکشد و شهادتم پذيرفته شود.
شاعر چون زنبور عسلي آبستن هزار قطره شکرين است، زنبوري که در احشاي او شکر تخمير ميشود. زنبور و شاعر را از اين جويبار شکرين و از غده هاي جمالي که در آنها نهان است گزيري نيست... وگرنه عطرشان هلاکشان خواهد کرد.
بر شمع مقدّر است که روشنا ببخشد... بر گُل مقدّر است که به ما عطر دهد... بر زنِ زيبا مقدّر است که خسته شود و خسته کند... و بر شعر مقدّر است که هر جا نشست زيبايي ترشح کند.

2/19/2007

Nevermore

اي خاطره! اي خاطره! از من چه ميخواهي؟ چرا دوباره به سراغ من آمده اي؟ خزان کلاغها را در آسمان خاموش به پرواز درآورده بود و خورشيد نوري يکنواخت و پريده رنگ بسوي جنگل که باد سرد شمالي شاخ و برگهاي زرد شده درختان آن را ميلرزانيد، ميفرستاد.
من و او تنها در کنار هم راه ميرفتيم و غرق روياهاي خويش گيسو و خيال را بدست باد يغماگر سپرده بوديم. ناگهان او نگاه دلپذير خويش را بمن دوخت و با صداي دل انگيز و خوش آهنگ خود که گويي صداي فرشته اي بود پرسد:«راستي زيباترين روز زندگي تو کدام بود؟» بجاي پاسخ، چشم در چشم او دوختم و لبخندي زدم و با شوق و اخلاص بر سرانگشتان سپيدش بوسه اي نهادم.
آه، گلهاي نخستين چه عطر دلاويزي دارند، و آهنگ نخستين پاسخ «بلي» که از لبان دلدار بيرون مي آيد چه روح پرور است!


از ورلن، ترجمه شجاع الدين شفا

2/17/2007

به آن جهت نوشته نشد

از متن کتيبه داريوش بزرگ شاهنشاه هخامنشی در بيستون(4)
ستون ۴
بند۴-داريوش شاه گويد: اين [است] کشورهايی که نافرمان شدند. دروغ آنها را نافرمان کرد که اينها به مردم دروغ گفتند پس اهورامزدا آنها را به دست من داد. هر طور ميلِ من[بود] همانطور با آنها کردم.

بند۵-داريوش شاه گويد: تو که از اين پس شاه خواهی بود. خود را قويا از دروغ بپای. اگر چنان فکر کني[که] کشور من در امان باشد مردی که دروغزن باشد او را سخت کيفر بده.

بند۶-داريوش شاه گويد: اين[است] آنچه من کردم. به خواست اهورامزدا در همان يک سال کردم. تو که از اين پس اين نبشته را خواهی خواند. آنچه به وسيله من کرده شده تو را باور شود. مبادا آن را دروغ بپنداری.

بند۷-داريوش شاه گويد: اهورامزدا را گواه می گيرم که آنچه من در همان يک سال کردم اين راست[است] نه دروغ.

بند۸-داريوش شاه گويد: به خواست اهورامزدا و خودم بسيار[کارهای] ديگر کرده شد[که] آن در اين نبشته نوشته نشده است به آن جهت نوشته نشد مبادا آن که از اين پس اين نبشته را بخواند آنچه به وسيله من کرده شد در ديده او بسيار آيد[و] اين او را باور نيايد، دروغ بپندارد