9/30/2007

ما هم فهميديم

چند روز پيش مطلبي از دوست بسيار عزيزم رضا پيرنيا خواندم که در آن به طنز بررسي کرده بود که چرا براي هر خواننده يا هنرمند جهاني معادل ايراني اش را درست ميکنند. مثلا "محسن نامجو" را "باب ديلن ايران" ميخوانند. ديروز در روزنامه ها نوشتند که قرار است به "شهرام ناظري" لقب "شواليه" اعطا شود. و جالب است که همانجا در آن سوي آبها لقب "پاوارتي ايران" نيز از سوي "دان هکمن"(منتقد موسيقي لس آنجلس تايمز) به او اعطا شد و جالبتر آنکه او، خود بفراست دريافته بود و به ايسنا گفته بود خود را کوچکتر از اين ميداند که با بزرگترين خواننده اپراي جهان مقايسه شود؛ و افزوده بود "آنها با اين اطلاق به طور قطع هدفشان مقايسه دو فرد نبوده بلکه ميخواستند دو فرهنگ شرق و غرب را با هم مقايسه کنند."
از اين قضيه دو نتيجه ميتوان گرفت اول اينکه در آنجا هم لمپنيسم رسانه اي با قوت و حدت در تک و تاست و دوم اينکه کساني هستند که به اينگونه تشابه سازيها و هندوانه زير بغل گذاشتن ها واکنش درخور نشان دهند. و با چشمکي به آنها بفهمانند که " ما هم فهميديم، خودتان را بيشتر رنجه نفرماييد."

9/26/2007

شاخ سبيل نفت ايران

در تبليغات جهاني وقتي اين بگومگوها را بزرگ مي‌کنند، منظورشان اين نيست که جمهوري اسلامي ايران يکي از اقطاب دنياست؛ بلکه بر اين نظرند که تعدادي از چاه‌هاي نفت به دست عده‌اي آدم ناجور افتاده که عايداتش را خرج کارهاي نادرست مي‌کنند و بايد آن‌ها را دک کرد و غائله را فرو نشاند.
در هر حال، جنگ، چه درون ملل و چه بين آن‌ها، به منظور تملک و براي سروري است. ‌ايراني‌هاي مذهبي و غيرمذهبي بايد به قدري در سر و کله هم بزنند تا فرسوده شوند و از فرط استيصال ياد بگيرند با هم کنار بيايند و اين قدر دنبال حقيقت نگردند. ايران صد سال پيش فرقي با افغانستان نداشت و تهران کم و بيش مثل کابل بود. اگر حالا ما از « محدوديت‌هاي نقد روشنفکري» شکايت مي‌کنيم، فقط به برکت ورود فکر جديد و کشف نفت است، که هر دو هديه غربي است. غربي بايد براي اين مرز و بوم اهورايي چه کند تا ما از سر گناهانش بگذريم؟
...
امروز حرفي که ذائقه ‌ايراني مي‌پسندد اين است که صنعت و تمدن خارجه از عهد باستان روي شاخ سبيل نفت ايران مي‌چرخيد؛ پس ايراني باهوش‌ترين ملت دنياست و جهانيان بايد در برابر معنويت و فرهنگ و شعورش خاضع و خاشع شوند و دم و دود ما را ببينند. اسم اين حرف‌ها را گذاشته‌اند گفتگوي تمدن‌ها.

گفتگو با محمد قائد، راديو زمانه

9/23/2007

اين شعار خوب

... براي تو زمان آن رسيده كه چيزهايي در معناي قدرت بداني... . اين شعار خوب را كه «آزادي بردگي است» مي‌داني. هيچ به خاطرت رسيده است كه اين شعار را مي‌توان وارونه كرد: «بردگي آزادي است». تنها و آزاد، انسان همواره شكست مي‌خورد، بايد هم چنين باشد اما اگر بتواند خالصانه و مخلصانه تسليم شود، اگر بتواند از هويت خويش بگريزد، اگر بتواند چنان در حزب مستحيل شود كه خود حزب گردد، آنگاه قدرقدرت و جاودانه است.
دومين چيزي كه بايد متوجه باشي اين است كه قدرت، اعمال قدرت بر روي انسان‌هاست. بر روي جسم اما بالاتر از آن بر روي ذهن.


"1984" ،جرج اورول(1950-1903م.)

9/03/2007

لازالت اطناب

ملا احمد نراقی از نوادر روزگار در عهد فتحعلی شاه سلطان خود را اینگونه میستاید:
"خدیو زمان، قبله سلاطین جهان، سرور خواقین دوران، بانی مبانی دین مبین، و مرّوج شریعت سیدالمرسلین، گلزار زیبای منشور خلافت، رونق جمال کمال مملکت، آفتاب تابان فلک سلطنت، خورشید درخشان سپهر جلالت، ماحی مأثرظلم و عدوان، مظهر"ان الله یامر بالعدل و الاحسان" خسروی که انجم با آنکه همگی چشم شده، صاحبقرانی چون او در هیچ قرنی ندیده، و سپهر پیر با آنکه همه تن گوش گشته، طنین طنطنه کشور گشایی چنین نشنیده ... نسیم گلستان عدل و انصاف، شعله‌ی نیستان جور و اعتساف، مؤسس قوانین معدلت، مؤکد قواعد رأفت و رحمت، دارای نیک رأی، و اسکندر ملک آرای، ظل ‌ظلیل اله و المجاهد فی سبیل الله، صدرنشین محفل عنایات حضرت آفریدگار، السلطان بن السلطان، و الخاقان بن الخاقان، السلطان فتحعلی‌شاه قاجار لازالت اطناب دولته الی یوم القیام."

از "علما و انقلاب مشروطیت" نوشته "لطف الله آجدانی"

8/28/2007

يک کژتابي کهن

آرمان سازي از آرمانخواه بزرگ نه تنها در تعابير و تفاسير نوشته هاي افلاطون بلکه در ترجمه ها نيز ساري و جاري است. هر سخن سخت و خشن افلاطون که با نظريات مترجم درباره آنچه انساني بشردوست بايد بگويد ناسازگار نباشد، يا به لحني ملايمتر بيان ميشود و يا مورد سوء فهم قرار ميگيرد. اين گرايش، از ترجمه عنوان نوشته اي که نام آن را "جمهوري" گذاشته اند آغاز ميگردد.
وقتي اين عنوان را ميشنويم، آنچه اول به ذهن متبادر ميشود اين است که نويسنده اگر انقلابي نباشد، حتما آزاديخواه است، در حالي که کلمه Republic فقط شکل انگليسي ترجمه لاتين واژه اي يوناني است که به هيچ رو چنين معنايي را به ذهن تداعي نميکرده است و ترجمه صحيح آن به انگليسي چيزي است مانند "حکومت" يا "دولتشهر" يا "دولت". شک نيست که ترجمه آن به Republic[=جمهوري] که از قديم مرسوم بوده، به اعتقاد عمومي براينکه افلاطون نمي توانسته مرتجع باشد، کمک کرده است.


کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ترجمه عزت الله فولادوند، صص258و259

8/25/2007

از وراي يک شيشه

فيلم Through a glass يا آنگونه که ترجمه شده بود "همچون در يک آينه" – فکر ميکنم درست تَرَش "از وراي يک شيشه" باشد- را نگاه ميکردم، ساخته "اينگمار برگمان" فقيد. قصه حول شخصيت يک دختر روان پريش اسکيزوفرنيک دور ميزند. با يک پدر نويسنده، يک برادر تازه بالغ و شوهرش که علي الظاهر هرسه در تابستان براي استراحت به يک جزيره سرد بادخيز رفته اند. فيلم در کل اثري با دستمايه روانشناختي يا دربرخي موارد فراروانشناختي است. شخصيت ها در پس مکالمات با يکديگر چنان پرده ازضمير ناخودآگاه خود برميدارند که انسان را به ياد پيشاهنگ اين روش "داستايوسکي" مي اندازد. کاراکترها عليرغم اينکه در کنار هم هستند همگي تنها و در قفس خود محبوسند. در اين ميان "چراغهاي رابطه تاريکند". هميشه سوء تفاهمي وجود دارد و سرما و بادهاي گزنده شايد استعاره اي باشد از سرما و تشويش دروني اين انسانها و روابط حاکم بر آنان.
عقده گناه، اديپ و عقده موميايي در لابلاي زواياي روحي شخصيتها کاملا مشهود است. آنان غالبا از درک متقابل يکديگر با وجود عُلقه هاي خانوادگي عاجزند و در تمام لحظه ها بيماري لاعلاج دخترک بر تمام روابط و رويدادها- اگر بتوان رويدادي را در جريان داستان يافت- سايه افکنده است. اين اثرنيز همانند ديگر آثار "برگمان" همچون راه رفتن بر لبه تيغ است.احساس زندگي در فضاي شک آميزو در برزخ بين دو جهان زيستن دغدغه اي ست که "برگمان" بدون پاسخ به آن تنها دوست دارد که اين احساس را با مخاطب خويش به اشتراک گذارد. "برگمان " خود در جايي ميگويد: " تنها دليل ادامه دادنم، لذت از اين کار است. هميشه ميل به اين کار در من وجود داشته است. نمي دانم ريشه اش چيست، شايد عطش هميشگي ام به برقراري ارتباط باشد. من نياز شديدي به تاثير گذاشتن بر مردمان ديگر، بر لمس فيزيکي و ذهني آنها و ارتباط با آنها دارم. فيلم، براي لمس ديگران و برقراري ارتباط با آنان، براي خوشحال يا غمگين کردنشان و براي واداشتن شان به فکر کردن، رسانه بي نظيري است. شايد اين اصلي ترين و حقيقي ترين دليل من براي ادامه فيلم سازي باشد."

8/13/2007

...با همه عطر دامنش

درخت برگهایش را از دست میدهد
لب مدور بودنش را
و مادینگی، مادینگی اش را
جز رایحه تو
که اِبا دارد بگذرد
از روزنهای حافظه

نزار قبانی ترجمه موسی اسوار

8/05/2007

چنين عزيز

امروز صد و يکمين سالگرد انقلاب مشروطيت است. امروز روز از ريشه برکندن شجره خبيثه استبداد است. امروز روز ستار است. همو که به کنسول روس گفت:"ژنرال کنسول من ميخواهم که هفت دولت به زير بيرق ايران بيايد. من زير بيرق بيگانه نمي روم."

به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني

7/24/2007

شبهای هجر را گذرانديم و زنده ايم!
ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود

7/17/2007

ستار

چه دلپذيراست
اينکه گناهانمان پيدا نيستند
وگرنه مجبور بوديم
هر روز خودمان را پاک بشوييم
شايد هم مي بايست زير باران زندگي مي کرديم
و باز دلپذير و نيکوست اينکه دروغهايمان
شکل مان را دگرگون نمي کنند
چون در اينصورت حتي يک لحظه همديگر را به ياد نمي آورديم
خداي رحيم ! تو را به خاطر اين همه مهرباني ات سپاس ...

فدريکو گارسيا لورکا - Federico Garcí

7/09/2007

دريچه ها

ما چون دو دريچه رو به روي هم
آگاه ز هر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه ي بهشت ، اما ... آه
بيش از شب و روز تير و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر ، كه هر چه كرد او كرد

مهدي اخوان ثالث

7/02/2007

خيال محال

گويند پلنگ حيوان مغروري است. در شبهای بدر کامل، مهتاب را برتر از خويش مي يابد. زين رو به بالاي قله ها صعود ميکند و در حرکتي جنون آميز به قصد بر خاک افکندن حريف زيباي بالانشين به سوي آسمان برمي جهد. عاقبت چنين کاري از ابتدا محتوم است. اين ايده را چه زيبا حسين منزوي به مثابه تلميحي در شعر زير آورده است:


خيال خام پلنگ من به سوي ماه جهيدن بود
... و ماه را ز بلندايش به روي خاک کشيدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پريد و پنجه به خالي زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ وراي دست رسيدن بود

*

گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ي ديدارت
شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود

من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري
که هر دو باورمان ز آغاز به يکدگر نرسيدن بود

اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به کام من
فريبکار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود

*

چه سرنوشت غم انگيزي که کرم کوچک ابريشم
تمام عمر قفس مي بافت ولي به فکر پريدن بود

6/26/2007

سياستي دگر

شما در واقع ميان سياست مصدق و قوام ـ در سالهاي منتهي به کودتا ـ اولي را نادرست مي دانيد و دومي را واقعگرايانه ارزيابي مي کنيد؟ درست است؟
بيشتر از اين است. با مصدق اصولا مسئله نفت که مهم ترين موضوع دولت هاي وقت ايران بود راه حلي نداشت. او پس از کودتا در اعترافي تکان دهنده که به گمان من از نظر دور مانده است، بر اين نکته صحه مي گذارد. او در اين مورد در خاطرات و تالماتش مي نويسد: "... هدف ملت ايران پول نبود، آزادي و استقلال بود که به دست آورده بود و در سايه آن مي توانست همه چيز تحصيل کند. " مصدق اضافه مي کند که حتي فروش نفت "به قيمت روز"، مادام که "ملتي آزادي و استقلال" نداشت، "در حکم غلامي بود که خود را به مبلغ گزافي" مي فروخت". 1 چنين ادعايي، آن هم از سوي کسي که مدعي بود براي حل مسئله نفت آمده است، بس پرسش برانگيز است. در اهميت آزادي و استقلال و تکيه اي که مصدق بر آن داشت حرفي نيست. اما مگر نه اينکه "آزادي و استقلال"ي که بر فقر، بر خاک و خاکستر بنا شده باشد، راه به جايي نبرده و سرانجام خود را در ستم و بي عدالتي باز خواهد يافت؟ پس فروش نفت "به قيمت روز" و درآمد آن در کف پرتوان دولتي که مدعي بود منافع عمومي را در صدر اقدامات خود قرار داده است، گامي مهم در راه کسب آزادي و استقلال محسوب مي شد. آن هم در روزگاري که انگلستان از هيچ کوششي براي آنکه نفت را به قيمت روز نخرد فروگذار نمي کرد. تغيير اين موازنه، اگرچه هنوز به معناي رهايي کامل از اسارت و بردگي نبود، اما بي اهميت خواندن آن از جانب مصدق را چگونه مي توان توجيه کرد؟ چگونه ممکن بود بتوان با چنين نگاهي راهي براي حل مسئله نفت يافت؟ مصدق با چنين ادعايي، هر اعتباري براي فروش نفت به قيمت روز را از اهميتي که داشت سلب مي کرد و با کشاندن آن به حوزه "آزادي و استقلال"، امکان هرگونه موفقيتي را پيشاپيش منتفي مي ساخت. گويي همه آن مذاکرات و همه آن ادعاها پيرامون غرامت و خسارتي که ايران از کمپاني طلب مي کرد، نه هدف، که وسيله اي براي دست يافتن به مقوله اي بود که در کلام مصدق "آزادي و استقلال" نام گرفته بودند. با چنين نگاهي، هيچ مذاکره اي به سرانجام نمي رسيد، چه رسد به حل مسئله نفت. قوام در مقابل، از همان روزگاري که براي نخستين بار بر مسند صدارت تکيه زد، در خصوص مسئله نفت اعلام داشت بايد "با استخراج منابع ثروت مملکت... موجبات ازدياد منافع عمومي و تکثير عايدات دولت و ترفيه حال اهالي فراهم شده، ضمنا براي عده کثيري... تهيه شغل شده باشد. " او با نگاهي متفاوت خود را از مصدق متمايز مي کرد و مي گفت نبايد "... روي چاههاي نفت را ببنديم و مملکت را در فقر بسوزانيم. بايد ايجاد کار و ثروت کرد تا مردم مرفه باشند. " قوام دستيابي به چنين هدفي را در اتخاذ سياستي فارغ از تکيه بر "مرام و آرزو"، فارغ از تکيه بر "پرنسيپ و تئوري" مي دانست. 2 او با چنين نگاهي به حل مسئله نفت و بحراني که ايران را به آتش مي کشيد مي نگريست. نگاهي که چه در نامه اي که به نظر مي رسيد خطاب به مقامات دولت بريتانيا تنظيم شده باشد و چه در اعلاميه تاريخي "کشتي بان را سياستي دگر آمد... " به روشني مستتر است.


حميد شوکت در گفتگو با روز(متن کامل)

6/20/2007

...بأي ذنبٍ

عمرى است تا به پاى خم از پا نشسته‏ايم
در كوى مى‏فروش چو مينا نشسته‏ايم

ما را ز كوى باده‏فروشان گريز نيست
تا باده در خم است همين جا نشسته‏ايم

تا موج حادثات چه بازى كند كه ما
با زورق شكسته به دريا نشسته‏ايم

ما آن شقايقيم كه با داغ سينه‏سوز
جامى گرفته‏ايم و به صحرا نشسته‏ايم

طفل زمان فشرد، چو پروانه‏ام به مشت
جرم دمى كه بر سر گلها نشسته‏ايم

عمرى دويده‏ايم به هر سوى و عاقبت
دست از طلب نشُسته و از پا نشسته‏ايم

«فرهاد» با ترانه مستانه غزل
در هر سرى چو نشئه صهبا نشسته‏ايم


علي اشتري(1301-1340ه ش)

6/13/2007

به دل بردن عشاق، مسمّا

مسعود سعد سلمان شاعري است که عموما با حبسيه هايش شناخته ميشود. چرا که عمري را در حبس امراء در حصني بلند مکان- ناي نام- بسر برده است.

نالم ز دل چو ناي من اندر حصار ناي
پستي گرفت همت من زين بلند جاي
آرد هواي ناي مرا ناله هاي زار
جز ناله هاي زار چه آرد هواي ناي...

لکن اين شاعر در سُرايش عاشقانه نيز طبع آزموده که انصافا نيک از عهده برآمده است، و اين نشان از آن دارد که مرغ غزلسرايي بود در بوستان ادب پارسي باري گرش فلک دمي آسوده ميگذاشت.
اينک نمونه اي از آن:

تا از بر من دور شد آن لعبت زيبا
از هجر نيم يک شب و يک روز شکيبا

اي آنکه تو را زهره و مه نيست بمانند
وي آنکه تو را حور و پري نامده همتا

نه چون دل من بود بزاري دل وامق
نه چون رخ تو بود بخوبي رخ عذرا

من بيدل و تو دلبر و در زاري و خوبي
تا حشر بخوانند بخوبي سمر ما

خون راندم از انديشه هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها

بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز
تا کي فکني وعده امروز بفردا

با چهره پر چينم و با قامت کوژم
زان چهره شيرين تو و قامت زيبا

گمره شود آن کس که همي روي تو بيند
آن روي نکو صورت ماني است همانا

همرنگ شَبَه زلف و همرنگ بُسَدّ لب
زين هر دو به دل بردن عشاق مسمّا

در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته
در بسّد تو در زده صف لؤلؤِ لا لا

غوغاي چنان موي و چنان روي بسوزد
منماي چنان موي و چنان روي به غوغا

خورشيد به مويه شود و روي بپوشد
کان روي چو خورشيد بيارايي عمدا

از مشک چليپاست بر آن رومي رويت
در روم از اين روي پرستند چليپا

بر مشک زنم بوسه و بر سيم نهم روي
اي مشکين زلفين من اي سيمين سيما

*

هر باغ مگر خلد برين است که هرشاخ
با خوبي حورا شد و با زيور جوزا

از باد برآميخته شنگرف به زنگار
در ابر درآويخته بيجاده به مينا

برخاسته هنگام سپيده نفس گل
چونان که به مجمر نفس عود مطرّا

گويي که گيا قابل جان شد که چنين شد
روي گل و چشم شکُفه تازه و بينا

اين جمله ز آثار نسيم است مگر هست
آثار نسيم سحر انفاس مسيحا؟

6/06/2007

بعد از من

بعد از من
هر كه تو را ببوسد
روي لبت نهال كوچك انگوري
خواهد ديد
كه من كاشته ام

نزار قبانی، ترجمه هومن عزيزي و رضا عامري

6/02/2007

يک مسابقه

اگر گفتيد اين شعر از کيه؟

در ميان کوچه باران، سخت مي بارد
و پستانهاي آسمان از شهوت شيرخوارگان دهان بگشوده ي زمين آبستن آبند.
از اين خوشحالي جشن تلخ ناف برّان زمين
آسمان مي رقصد به کل کل هاي باد و
برگهاي گيسو افشان درختان بلند.
من در اين آبادي اکنون بسيار خرسندم که در متن چنين جشن عظيم و ساده اي هستم
وليکن درشگفتم از صداي غرش اين رعد
که در هيچ جشني يا سوري صدائي بمانندش نمي يابم.


مردمان مرده تر همچو نوزادان خاک از خاک سربرمي کنند
و با آن ديدگان سنگي و صورت خاکي، زبان برگي شيرينشان
از مردي ميگويند اهل مردستان که در تبخير يک حمام
رگهايش را به قلب خالي سرخوردگان تقديم کرد.
اگر آن مرد آن روز در آن حمام خونين نعره اي سرداده باشد
بي گمان در توتوي تاريک آن حمام همچون صداي رعد پيچيده است.


مردمان مرده همچو نوزادان خاک از خاک سربرمي کشند
و با آن چشمهاي گود توخالي، صورت خشک استخواني، زبان خاک گشته
از مردي ميگويند مرد مردستان که در تنهايي شبهاي يک زندان
خون سياه زندگي را به رگهاي تهي تزريق کرد
تا خانه هامان گرم ماند چراغ زندگي هامان گل افروز
اگر آن مرد آن روز در آن زندان که با نفت خودش مي سوخت فرياد مي کرد
حتما از پيچيدن يکباره ي فرياد دردش صداي رعد مي غريد.


اينک اينجا مردمان زنده ي هم عصر با درد مي بينند
که مردستان، آخرين مرد خودش را با صداي «وادريغا!» به دندانهاي کفتاران موذي ميسپارد
از نظاره ي زخمهاي کاري اين مرد در نبردي نابرابر
زخمهاي کهنه ي بي حاميان هر لحظه سر وامي کنند
آشفتگاني با چشمهاي روشن و صورت خسته، زخم خورده، زبان بسته
آه، اگر فريادهاي پس خورده توفاني کنند
چون مهيب آذرخشان از صداشان چشمهاي خفته ي بسيار
از خيال خواب اندود اين شب مرگ، زندگي خواهند يافت
چون ديدگان خسته ي من در شب باد و ابر و
برگ و باران.
اين شب تاريک، هردم مي خزد محبوبه اي تا جايگاه من ولي من همچنان در خيال مرده ي –
مردان مردستان خويشم


در ميان کوچه باران تند مي بارد.

5/26/2007

هدف، وسيله، توجيه

نبايد فکر کنيم آنچه بعنوان نتيجه غايي به « غايت » معروف است، بيش از نتيجه واسط، يعني وسايل يا وسايط، اهميت دارد. اين تصور ، في المثل، بدين عبارت بيان ميشود که «وقتي عاقبت به خير شد همه چيز خير است.» ، تصوري است بسيار گمراه کننده. اولا آنچه به «غايت» معروف است، تقريبا هرگز غايت و انجام کار نيست. ثانيا همينکه غايت حاصل شد وسيله کنار نميرود. مثلا، وسيله «بدي» مانند يک سلاح جديد و نيرومند که براي پيروزي در جنگ بکار رود، ممکن است پس از آنکه اين غايت بدست آمد، گرفتاريهاي تازه ايجاد کند به عبارت ديگر، حتي اگر چيزي براستي وسيله نيل به هدف باشد، غالبا چيزي بسيار و بيش از يک وسيله محض از کار در مي آيد و نتايجي بار مي آورد سواي هدف يا غايت مورد بحث. بنابراين، چيزي که بايد در ترازو بگذاريم، فقط وسايل (کنوني و گذشته) در کفه مقابل غايات (آينده) نيست بلکه کل نتايج قابل پيش بيني است که از يک اقدام در برابر اقدام ديگر بدست مي آيد اين نتايج، مدت زماني را مي پوشاند که شامل نتايج واسط يا مياني نيز ميشود و «غايت» مورد نظر، واپسين غايتي نيست که بايد ملحوظ گردد.


کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ترجمه عزت الله فولادوند، ص524، انتشارات خوارزمي

5/23/2007

ميراث خواران

در پاسخ به دوست عزيزم جواد(در نظرات پست قبلي)
مطمئنا نظرت رو در مورد مديريتِ آنچنان کلان، آنهم در آن دوران قبول دارم. و همچنين اين را نبايد فراموش کرد که مقايسه بين کورش و داريوش از لحاظ منطقي کار صحيحي نيست. کورش يک بنيانگزار بود در حاليکه داريوش در قامت يک تثبيت کننده امپراتوري ظاهر گرديد. کورش در يک دوران ماه عسل طلايي حکومت ميکرد و شانس آن را داشت که زودتر از زماني که کاربرد زور و اقتدار، اجتناب ناپذير گردد در جنگ با سکاها کشته شد. اين قياس در مورد بسياري از افراد نادرست است چون شرايط مشابهي را ايجاب نميکند: مقايسه ميان مهاتما گاندي و نهرو، شاه اسماعيل و شاه طهماسب، لنين و استالين، تيمور و شاهرخ.
البته اين را نيز نبايد از نظر دور داشت که ما ميراث خواران آن امپراتوري، مرده ريگ استبداد- و بقول تو سياست- را هم از پدران خود به ارث برده ايم. شايد از آن امپراتوري آنچه به ما رسيده است سراسرتحفه اي ميمون نباشد.

5/21/2007

اهورامزدا و خدايان ديگری که هستند

از متن کتيبه داريوش بزرگ شاهنشاه هخامنشی در بيستون(5)

ستون ۴
بند۹-داريوش شاه گويد: شاهان پيشين را مادامی که بودند چنان کرده هايی نيست که به وسيله من به خواست اهورامزدا در همان يک سال کرده شد.

بند۱۰-داريوش شاه گويد: اکنون آنچه به وسيله من کرده شد ترا باور آيد. همچنين به مردم بگو. پنهان مدار. اگر اين گفته را پنهان نداری، به مردم بگويی اهورمزدا دوست تو باد و دودمان تو بسيار و زندگيت دراز باد.

بند۱۱-داريوش شاه گويد: اگر اين گفته را پنهان بداری، به مردم نگويی اهورامزدا دشمن تو باشد و ترا دودمان مباد.

بند۱۲-داريوش شاه گويد: اين[است] آنچه من کردم. در همان يک سال به خواست اهورامزدا کردم. اهورمزدا ياری کرد و خدايان ديگری که هستند.

بند۱۳-داريوش شاه گويد: از آن جهت اهورامزدا مرا ياری کرد و خدايان ديگری که هستند که پليد نبودم. دروغگو نبودم. تبهکار نبودم. نه من نه دودمانم. به راستی رفتار کردم. نه به ضعيف نه به توانا زور نورزيدم. مردی که با دودمان من همراهی کرد او را نيک نواختم. آنکه زيان رسانيد او را سخت کيفر دادم.

بند۱۴-داريوش شاه گويد: تو که از اين پس شاه خواهی بود. مردی که دروغگو باشد يا آنکه تبهکار باشد دوست آنها مباش. به سختی آنها را کيفر ده.