12/23/2006

باز باران

شعري که در دوران کودکي خوانده ايم –اما نه تمام- و هنوز بوي تازگي ميدهد، مثل خود باران و کودکي:

باز باران
با ترانه
با گهرهاي فراوان
ميخورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرّم
يک دو سه گنجشک پرگو،
باز هردم
ميپرند، اين سو و آن سو

ميخورد بر شيشه و در
مشت وسيلي
آسمان امروز ديگر
نيست نيلي

يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توي جنگل هاي گيلان

کودکي دهساله بودم
شاد و خرّم
نرم و نازک
چست و چابک.

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبي، چو دريا؛
يک دو ابر، اينجا و آنجا.
چون دل من،
روز روشن.

بوي جنگل تازه و تر،
همچو مي مستي دهنده.
بر درختان ميزدي پر،
هرکجا زيبا پرنده.

برکه ها، آرام و آبي؛
برگ و گل هر جا نمايان،
چتر نيلوفر درخشان،
آفتابي.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دوصد زيبا ترانه؛
زير پاهاي درختان
چرخ ميزد، چرخ ميزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شيشه هاي آفتابي،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توي آنها سنگريزه،
سرخ و سبز و زرد و آبي.

با دو پاي کودکانه،
مي دويدم همچو آهو،
مي پريدم از سر جو؛
دور مي گشتم ز خانه.

مي پراندم سنگريزه،
تا دهد بر آب لرزه.
بهر چاه و بهر چاله،
ميشکستم کرده خاله(1)

ميکشانيدم به پايين
شاخه هاي بيدمشکي
دست من ميگشت رنگين،
از تمشک سرخ و مشکي

ميشنيدم از پرنده
داستانهاي نهاني.
از لب باد وزنده،
رازهاي زندگاني.

هرچه ميديدم در آنجا
بود دلکش، بود زيبا؛
شاد بودم.
ميسرودم:

«روز! اي روز دلارا!
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا؛
ورنه بودي زشت و بيجان.

اين درختان،
با همه سبزي و خوبي
گو چه ميبودند جز پاهاي چوبي!
گر نبودي مهر رخشان؟


روز، اي روز دلارا!
گر دلارايي است از خورشيد باشد
اي درخت سبز زيبا!
هرچه زيبايي است از خورشيد باشد.»

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چيره؛
آسمان گرديد تيره؛
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران، ريخت باران.

جنگل از باد گريزان
چرخها ميزد چو دريا
دانه هاي گرد باران
پهن ميگشتند هرجا.

برق، چون شمشير برّان
پاره ميکرد ابرها را
تندر ديوانه غرّان
مشت ميزد ابرها را.

روي برکه مرغ آبي
از ميانه، از کرانه،
با شتابي
چرخ ميزد بي شماره.

گيسوي سيمين مه را
شانه ميزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
مينمودندش پريشان.

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توي اين درياي جوشان
جنگل وارونه پيدا.

بس دلارا بود جنگل،
به چه زيبا بود جنگل!
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه.

بس گوارا بود باران
به! چه زيبا بود باران!
ميشنيدم اندرين گوهرفشاني
رازهاي جاوداني، پندهاي آسماني:

« بشنو از من کودک من!
پيش چشم مرد فردا،
زندگاني- خواه تيره، خواه روشن-
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا.»


مجدالدين ميرفخرايي(گلچين گيلاني) 1278(رشت)-1351(لندن)

(1) کرده خاله: شاخه گره دار چنگک مانندي است براي کشيدن آب از چاه

5 comments:

Unknown said...

واقعا طراوت و حیات تو این شعر موج می زنه. شعرهای فارسی ای که در مورد طبیعت سروده شدن، اگرچه (شاید) تعدادشون زیاد نیست، ولی (معمولاً) خیلی قشنگ هستن. یادم به شعر بهار افتاد (هنگام فرودین)، دوست دارم درباره این موضوع یه بار مفصل صحبت کنیم

علی فتح‌اللهی said...

حفظ کردن این شعر خیلی سخت بود. هیچ کس حفظ نکرده بود. منم چون معمولا معلما به من اطمینان داشتن بیخیالش شدم. معلم از همه پرسید هیچکس بلد نبود. بعد به خیل خودش واسه این که یه نمونه خوب به بچه ها نشون بده منو صدا زد. منم بلد نبودم. بچه ها به لطف بلد نبودن من از تنبیه شدن جستن! اون روز همه با من خوب بودن

جواد حيدري said...

خيلي قشنگ بود علی

Anonymous said...

واقعا که اين شعر خيلی قشنگه. پر از نشاط و طراوت و خاطره ست. ممنون که نسخه ی اصلی و کاملشو اينجا گذاشتی

Anonymous said...

مزسی علی! کلی خاطره ی قشنگ رو برام زنده کرد. هیچ وقت این شعر رو کامل نخونده بودم.