نِزار قبّاني در 21/3/1923 در دمشق متولد شد. تحصيلات خود را در اين شهر به پايان برد و در 1945 در رشته حقوق از دانشگاه دمشق فارغ التحصيل شد و سپس به استخدام وزارت خارجه سوريه درآمد و به مدت 21 سال در سمتهاي ديپلماتيک در قاهره و آنکارا و لندن و مادريد و پکن و بيروت خدمت کرد. در 1966 از مشاغل ديپلماتيک استعفا داد و به بيروت رفت و در آنجا موسسه اي انتشاراتي به نام خود داير کرد. پس از در گرفتن جنگهاي داخلي در لبنان و کشته شدن همسر او، در 1982 نخست به ژنو و سپس به لندن رفت و تا اواخر عمر در همانجا ماندگار شد. او در 1998 درگذشت و بنا به وصيتش در آرامگاه خانوادگي در دمشق به خاک سپرده شد.
وي را که بي شک پرآوازه ترين شاعر عرب است، در جهان عرب به نام "شاعر المرأه" (شاعر زن) ميشناسند. جانمايه شعر او عواطف لطيف عاشقانه است که به شکلي موجز و موثر در کلام او جاري ميگردد.
شعر او از غناي اعجازآميز و برهنه اي برخوردار است که انسان با خواندن آن جاي خالي آن را در شعر معاصرفارسي احساس ميکند.
خود در باره "شعر"گفتارهايي بس زيبا و شعر گونه دارد که برآنم در پست هاي آتي از آنها و همچنين اشعار زيباي او که گزينش از بين آنها بسيار دشوار و سنگدلانه است قطعه هايي بياورم.
آنچه در پي مي آيد گوشه اي است از نظر او درباره شعر که تحت عنوان "در آيينه نثر" در کتاب "تا سبز شوم از عشق" با ترجمه بسيار عالي "موسي اسوار" در "انتشارات سخن"- به قول قدما- به زيور طبع آراسته گرديده است:
شعر، تندرستي و بيماري من است، ميلاد و هلاک من و گمراهي و توبه من.
شعر، دشنه اي زرين است که در گوشت من مدفون است؛ خوش ندارم که مرا رها کند، و اکراه ندارم که مرا بسمل کند.
شعر چليپايي از چوبِ گُل است، بازوانم را بر آن چنان رها ميکنم که بر شانه هاي محبوبم... و چه مايه آرزو دارم که بر دار شدنم به درازا بکشد و شهادتم پذيرفته شود.
شاعر چون زنبور عسلي آبستن هزار قطره شکرين است، زنبوري که در احشاي او شکر تخمير ميشود. زنبور و شاعر را از اين جويبار شکرين و از غده هاي جمالي که در آنها نهان است گزيري نيست... وگرنه عطرشان هلاکشان خواهد کرد.
بر شمع مقدّر است که روشنا ببخشد... بر گُل مقدّر است که به ما عطر دهد... بر زنِ زيبا مقدّر است که خسته شود و خسته کند... و بر شعر مقدّر است که هر جا نشست زيبايي ترشح کند.
وي را که بي شک پرآوازه ترين شاعر عرب است، در جهان عرب به نام "شاعر المرأه" (شاعر زن) ميشناسند. جانمايه شعر او عواطف لطيف عاشقانه است که به شکلي موجز و موثر در کلام او جاري ميگردد.
شعر او از غناي اعجازآميز و برهنه اي برخوردار است که انسان با خواندن آن جاي خالي آن را در شعر معاصرفارسي احساس ميکند.
خود در باره "شعر"گفتارهايي بس زيبا و شعر گونه دارد که برآنم در پست هاي آتي از آنها و همچنين اشعار زيباي او که گزينش از بين آنها بسيار دشوار و سنگدلانه است قطعه هايي بياورم.
آنچه در پي مي آيد گوشه اي است از نظر او درباره شعر که تحت عنوان "در آيينه نثر" در کتاب "تا سبز شوم از عشق" با ترجمه بسيار عالي "موسي اسوار" در "انتشارات سخن"- به قول قدما- به زيور طبع آراسته گرديده است:
شعر، تندرستي و بيماري من است، ميلاد و هلاک من و گمراهي و توبه من.
شعر، دشنه اي زرين است که در گوشت من مدفون است؛ خوش ندارم که مرا رها کند، و اکراه ندارم که مرا بسمل کند.
شعر چليپايي از چوبِ گُل است، بازوانم را بر آن چنان رها ميکنم که بر شانه هاي محبوبم... و چه مايه آرزو دارم که بر دار شدنم به درازا بکشد و شهادتم پذيرفته شود.
شاعر چون زنبور عسلي آبستن هزار قطره شکرين است، زنبوري که در احشاي او شکر تخمير ميشود. زنبور و شاعر را از اين جويبار شکرين و از غده هاي جمالي که در آنها نهان است گزيري نيست... وگرنه عطرشان هلاکشان خواهد کرد.
بر شمع مقدّر است که روشنا ببخشد... بر گُل مقدّر است که به ما عطر دهد... بر زنِ زيبا مقدّر است که خسته شود و خسته کند... و بر شعر مقدّر است که هر جا نشست زيبايي ترشح کند.
2 comments:
خيلي قشنگ بود شعر.
ساختار نو خجسته
یعنی طرح جدید وبلاگ مبارک
همونقدر که طرح قبلی بد بود این طرح قشنگه!
شوخی کردم، جدی جدی عالی شده، با فضای معنایی وبلاگ خیلی همخوانی داره
Post a Comment