10/01/2011

آیدا در آینه

لبانت 
به ظرافت شعر 
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل 
می کند 
که جاندار غارنشین از آن سود می جوید 
تا به صورت انسان درآید . 


و گونه هایت 
با دو شیار مورب ، 
که غرور تو را هدایت می کنند و 
سرنوشت مرا 
که شب را تحمل کرده ام 
بی آنکه به انتظار صبح 
مسلح بوده باشم ، 
و بکارتی سربلند را 
از روسبی خانه های داد و ستد 
سر به مُهر باز آورده ام . 


هرگز کسی این گونه فجیع به کُشتن خود بر نخاست 
که من به زندگی نشستم ! 


و چشمانت راز آتش است . 
و عشقت پیروزی آدمی ست 
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد . 

و آغوشت 
اندک جایی برای زیستن 
اندک جایی برای مردن 
و گریز از شهر 
که با هزار انگشت 
به وقاحت 
پاکی آسمان را متهم می کند . 


کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود 
و انسان با نخستین درد . 


در من زندانی ستم گری بود 
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد ـ 
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم . 


توفان ها 
در رقص عظیم تو 
به شکوه مندی
نی لبکی می نوازند ، 
و ترانه ی رگهایت 
آفتاب همیشه را طالع می کند . 

بگذار چنان از خواب برآیم 
که کوچه های شهر 
حضور مرا دریابند . 

دستانت آشتی است 
و دوستانی که یاری می دهند 
تا دشمنی 
از یاد 
برده شود . 

پیشانی ات آینه ای بلند است 
تابناک و بلند ، 
که خواهران هفت گانه در آن می نگرند 
تا به زیبایی خویش دست یابند . 

دو پرنده ی بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند . 
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید 
تا عطش 
آب ها را گواراتر کند ؟ 

تا در آیینه پدیدار آیی 
عمری دراز در آن نگریستم 
من برکه ها و دریاها را گریستم 
ای پری وار در قالب آدمی 
که پیکرت جز در خُلواره ی ناراستی نمی سوزد !ـ 
حضورت بهشتی ست 
که گریز از جهنم را توجیه می کند ، 
دریایی که مرا در خود غرق می کند 
تا از همه گناهان و دروغ 
شسته شوم . 

و سپیده دم با دست هایت بیدار می شود .


احمد شاملو

8/28/2011

اگر به خانه‌ی من آمدی

اگر به خانه‌ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من
غاده السمان شاعره سوری

8/08/2011

بمداخله خلوت خانمها

از جمله کسانی که بدیدنم آمد آغاجوهر، خواجه و آغای حرمخانه شاهی بود، سواد نداشت، از سیاهان و خصی است میگفت: "من در نزد صاحب دیوان بودم نان و دیزی بازار میخوردم، حالا خدا به من مرحمت کرده صاحب اوضاع و تجملاتی هستم که بزرگان بمن غبطه میخورند." راست هم میگفت. یکی از علائم استبداد هم این است که این قبیل خواجه سرایان مقام وزارت را در نزد خود میبینند. زیرا بزرگان و شاهزادگان از ایشان تملق گفته واسطه کار قرار میدهند. چون غالبا امور مملکتی بمداخله خلوت خانمها است که این خواجه سرایان همصحبت خلوت آنانند و مقام بلند دارند، مردم از ایشان تملق گفته رشوه میدهند، کار میگذرانند. بدبختانه خواتین بی عقل و کسان ایشان و بسته بستگان ایشان نافذ فرمانند.


خاطرات حاج سیاح بکوشش حمید سیاح ص80

8/04/2011

بر من چنان چون سالی بگذر


این است عطر خاکستری هوا که از نزدیکی صبح
سخن می گوید .
زمین آبستن ِ روزی دیگر است .
این است زمزمه ی سپیده
این است آفتاب که بر می آید .
تک تک ، ستاره ها آب می شوند
و شب
بریده بریده
به سایه های خُرد تجزیه می شود
و در پس ِ هر چیز
پناهی می جوید .
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشی ست .
*
عشق ِ ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و
نه به روز ،
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی نشیند .
هنگام ِ آن است که دندان های تو را
در بوسه یی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم .
*
تا دست ِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه می بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می بایدم گذشت
تا بگذرم .
روزی که این چنین به زیبایی آغاز می شود
[ به هنگامی که آخرین کلمات ِ تاریک ِ
غمنامه ی گذشته را با شبی که در گذر است
به فراموشی ِباد شبانه سپرده ام ]،
از برای آن نیست که در حسرت ِ تو بگذرد .
تو باد و شکوفه و میوه یی ، ای همه ی فصول من !
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم .

احمد شاملو



8/03/2011

!چقد خوبه؟

چه خوبه که آدم هم در زمینه درس و اخلاق سرآمد باشه هم در زمینه درس نخوندن و عشق و حال و بی اخلاقی

7/30/2011

مثل چینی

... با این وصف، آیین بودا در روح مردم چین رخنه کرده است و هم اکنون قسمتی از دین پیچیده و غیر رسمی مردمان متعارف چین را تشکیل میدهد. باید دانست که جامعه چینی، برخلاف جامعه های اروپایی و امریکایی، به انحصار دینی نگراییده و هرگز عرصه جنگهای دینی نشده است. ادیان چین معمولا نه تنها در حیطه قدرت دولت با یکدیگر کنار می آیند، بلکه در قلوب مردم نیز با یکدیگر اختلاط می یابند. از این جهت، فرد میانه حال چینی معتقدات گوناگون را در خود جمع دارد. هم مانند انسان قدیم جان گرای است و هم تائو گرای و بوداگرای و کنفسیوس گرای. فیلسوفی است افتاده حال، و به هیچ چیز یقین نمیکند: شاید سخن لاهوتیان سرانجام درست درآید و بهشتی موجود باشد. پس، تدبیر صواب آن است که با همه ادیان همراه باشیم و به کاهنان فرق مختلف پولی دهیم تا سر گور ما دعایی بخوانند! هنگامی که چینی میانه حال جهان را به کام خود یابد، چندان توجهی به خدایان مبذول نمیدارد، بلکه به ستایش نیاکان خود میپردازد و زیارت معابد لائوتزه و بودا را به کاهنان و زنان واگزار میکند. در تاریخ بشر، هیچ قومی تا این اندازه اهل دنیا نبوده است. چینی شیفته حیات خویش است. وقت دعا کردن، به سعادت بهشتی نظر ندارد، بلکه به فکر تامین منافع زمینی است. اگر خدای او حاجتش را برنیاورد، نخست وی را به باد ناسزا میگیرد، و در آخر کار، پیکر او را به رودخانه می افکند. مثلی دارند چنین: "هیچ پیکر سازی خدایان را نمیپرستد، زیرا میداند که آنها از چه ساخته شده اند."


تاریخ تمدن ویل دورانت جلد اول

مشکل بشه ازین دو بیتی پرسوزتر پیدا کرد

چو آن نخلم که بارش خورده باشند
چون آن ویران که گنجش برده باشند

چو آن پیری همی نالم درین دشت
که رودان عزیزش مرده باشند

باباطاهر عریان

7/27/2011

همراه با دو شیوه

دوتن به از یک تن اند. زیرا پاداش نیکوئی برای رنجشان خواهد یافت.
چون هر گاه یکی از پای افتد دیگری وی را برپای بدارد،
اما وای برآنکه تنها افتد، زیرا کسی را نخواهد داشت که در برخاستن وی
را یاری دهد.

تورات: آيات نه و ده از باب چهار کتاب جامعه
ترجمه نويسنده از متن انگليسی



دو گرگ ، گرسنه و سرما زده، در گرگ و میش از کوه سرازیر شدند و به دشت رسیدند. برف سنگینِ ستمگر دشت را پوشانده بود. غبار کولاک ھوا را در ھم می کوبید.
پستی و بلندی زیر برف در غلتیده و له شده بود. گرسنه و فرسوده، آن دو گرگ در برف یله می شدند و از زور گرسنگی پوزه در برف فرو می بردند و زبان را در برف می راندند و با آرواره ھای لرزان برف را می خائیدند.
جا پای گود و تاریک گله آھوان از پیش رفته، ھمچون سیاھدانه بر برف پاشیده بود و استخوان ھای سر و پا و دنده کوچندگان فرومانده پیشین از زیر برف بیرون جسته. آن دو نمی دانستند بکجا می روند؟ از توان شده !!(افتاده) بودند.
تازیانه کولاک و سرما و گرسنگی آنھا را پیش می راند. بوران نمی برید. گرسنگی درونشان را خشکانده بود و سیلی کولاک آرواره ھایشان را به لرز انداخته بود. بھم تنه می زدند و از ھم باز می شدند و در چاله می افتادند و در موج برف و کولاک سرگردان بودند و بیابان بپایان نمی رسید.
رفتند و رفتند تا رسیدند پای بیدِ ریشه از زمین جسته گنده سوخته ای در فغان خویش پنجه استخوانی بآسمان برافراشته. پای یکی در برف فرو شد و تن برپاھای ناتوان لرزید و تاب خورد و سنگین و زنجیر شده برجای واماند. ھمراه او، شتابان و آزمند پیشش ایستاد وجا پای استواری بر سنگی بزیر برف برای خود جست و یافت و چشم از ھمره فرو مانده بر نگرفت.
ھمره وامانده ترسید و لرزید و چشمانش خفت و بیدار شد وتمام نیرویش درچشمان بی فروغش گرد آمد و دیده از ھمره پرشره برنگرفت و یارای آنکه گامی بفراتر نھد نداشت.
ناگھان نگاھش لرزید و از دید گریخت و زیر جوش نگاه ھمره خویش درماند. پاھایش برھم چین شد و افتاد. و آنکه برپای بود، پرشره و آزمند، بر چھری که زمانی نگاه در آن آشیان داشت خیره ماند. اکنون دیگر آن چشم و چھر بر زمین برف پوش خفته بود. و ھمره تشنه بخون، امیدوار، زوزه گرسنه لرزانی از میان دندان بیرون داد. وانکه برپای نبود، کوشید تا کمر راست کند. موی بر تنش زیر آرد برف موج خورد و لرزید و در برف فروتر شد. دھانش بازماند و نگاه در دیدگانش بمرد.
وانکه برپای بود. دھان خشک بگشود و لثه نیلی بنمود و دندانھای زنگ شره خورده بگلوی ھمره در مانده فرو برد و خون فسرده از درون رگھایش مکید و برف سفیدِ پوکِ خشک، برفِ خونینِ پرِ شاداب گشت.


صادق چوبک

به گونه کودکی نیم بیدار

تو را دیده ام

به گونه کودکی نیم بیدار

که مادرش را

در تاریکای سحر می بیند

و آنگاه لبخند میزند و باز به خواب میرود



روزی به هنگام برآمدن آفتاب جهان دیگر

برایت این ترانه را خواهم خواند:

"تو را پیش از این در روشنای زمین

در عشق انسان

دیده ام"



قطره باران

با یاس به نجوا میگفت:

"مرا همیشه در دلت نگه دار"



نگو "بامداد است"

و آن را با نام دیروز دور میفکن

در او چنان نگاه کن

که بار نخستین

به کردار نوزادی که نامی ندارد.



خدایا

آنان که هیچ ندارند

مگر تورا

به سخره میگیرند

آنان را

که هیچ ندارند

مگر تورا.




نیام شمشیر

به کند بودنش

دلخوش است

هنگامی که تیزی شمشیر را

محافظت میکند.




"تو قطره بزرگ شبنمی

زیر برگ نیلوفر

و من قطره ای خرد

روی آن"

این را شبنم به دریاچه گفت.



رابیندرانات تاگور ترجمه ع.پاشایی




7/21/2011

الهی گردن گردون شود خرد
که فرزندان آدم را همه برد

یکی ناگه(1) که زنده شد فلانی
همه گویند فلان ابن فلان مرد


بابا طاهر عریان

(1) ناگه: نگوید

7/18/2011

ناقلان آثار

واقعا که ازین بهتر بعیده بشه یک داستان روایی رو شروع کرد:

اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار و خوشه چینان خرمن سخن دانی و صرافان سر بازار معانی وچابک سواران میدان دانش توسن خوش خرام سخن را بدینگونه به جولان در آورده اند که در شهر مصر سوداگری بود خواجه نعمان نام داشت صاحب دولت و ثروت و شصت سال از عمرش گذشته ، سرد و گرم روزگار را چشیده و جهاندیده زیرک و عاقل بود ، و در علم رمل و اسطرلاب و نجوم سر آمد جهان بود و از ماضی و مستقبل خبر می داد . وقتی از اوقات هوای سفر هندوستان به سرش افتاد در رمل نظر کرد دید اسطرلاب چنان نشان می دهد که اگر به این سفر برود مبلغ خطیری عاید او می شود و سود بسياری خواهد کرد ، از این خبر خشنود گردید فرمود غلامان بارها بر استران بستند و متاعی که شایسته ی هندوستان بود بار بستند و در ساعت سعد از شهر مصر بیرون آمدتا به کناره ی دریا رسید کشتی طلبید ، ناخدا کشیتی حاضر کرد و کرایه کشتی را تا هندوستان قرار گذارد و بار و متاع در کشتی نهاد ، نزدیک ظهر بود ناخدا شراع کشتی را کشید و بادبان را گشود . باد مراد وزیدن گرفت و کشتی چون تیر شهاب بر روی آب دریا روان شد...



ابتدای داستان امیر ارسلان نامدار از محمد علی نقیب الممالک شیرازی هست.

7/16/2011

Eye Quality

دل عاشق به پیغامی بسازه
خمار الوده با جامی بسازه

مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت کش به بادامی بسازه

6/14/2011

بهتان

زشت رويي در آينه به زشتي خود مي نگريست و مي گفت: سپاس خداي را كه
مرا صورتي نيكو بيافريد. غلامش ايستاده بود اين سخن مي شنيد و چون از نزد
او به در آمد كسي از حال صاحبش پرسيد، گفت: در خانه نشسته و بر خدا
دروغ میبندد.

رساله دلگشا
عبید زاکانی

4/16/2011

نمونه سوال کنکور

سرو سیمینا به صحرا میروی
نیک بد عهدی که بی ما میروی

کس بدین خوبی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا به عمدا میروی؟

الف. خود چنینم
ب. به عمدا میروم
ج. هردو
د. هر سه

3/21/2011

خيزان کند خزان را

در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را
در رقص اندرآور جان‌هاي صوفيان را

لطف تو مطربانه از کمترين ترانه
در چرخ اندرآرد صوفي آسمان را

باد بهار پويان آيد ترانه گويان
خندان کند جهان را خيزان کند خزان را

1/30/2011

مهره بزرگ دومینو

کشور های عرب را کسانی همچون دومینویی تصور میکنند که با فرو افتادن یکی، دیگری نیز پس از اندک زمانی فرو می افتد. این دیدگاه فروکاهانه شاید چندان دقیق نباشد لیکن بحران اخیر حکایت از آن دارد که طرح خاور میانه بزرگ که پیشتر در دوران نو محافظه کاران طراحی شده بود، در دوران اوباما همچنان بر روی میز است. چند سالی است که نواهایی در رسانه های غربی در مورد خفقان عمومی در مصر و مساله جانشینی حسنی مبارک بگوش میرسد.
انقلاب یاس در تونس بیش از آنکه ناشی از فقر و خفقان باشد ناشی از بالا رفتن سطح توقعات و آگاهی عمومی بود چنانکه به گواه آمار تونس به لحاظ فاکتورهای جمعیتی همچون سطح تحصیلات، ضریب نفوذ اینترنت، نرخ بیکاری و غیره بهترین شاخص ها را دست کم در شمال افریقا داراست. مصر نیز در طول این سالها ثبات و پیشرفت سنگین اما مداوم را تجربه کرده است، این واقعیات را از خلال گرد و غبار احساسات و هیجانات انقلابی امروز باید تشخیص داد.
گمان غالب صاحبنظران آشنا به تاریخ و مسائل امروز در خاور میانه تا چندی پیش بر این بود که بدلایلی چند در مورد مصر، غرب جانب احتیاط را نگاه خواهد داشت. مصر بزرگترین کشور عربی است و در نقطه اتصال دو قاره آسیا و افریقا بر روی کانال فوق استراتژیک سوئز نشسته است. همچنین در همسایگی نزدیک با یکی از کانون های بحران در دنیا یعنی اسرائیل و فلسطین واقع شده است از سویی میتوان گفت که تقریبا تمامی نحله های فکری در جهان عرب اعم از حرکتهای شعبی و ناسیونالیزم عربی و جنبشهای اسلامیی چون اخوان المسلمین همگی زمانی از مصر برخاسته اند.
زمانیکه انور سادات در نبرد یوم کیپور(رمضان) اسرائیل را تا مرز شکست پیش برد اسرائیل و غرب به این درک مشترک رسیدند که ادامه حیات اسرائیل بدون صلحی پایدار با مصر یا بسیار دشوار است و یا عملا ممکن نیست. در این زمان بود که کمپ دیوید شکل گرفت و امروز مصر تنها کشور عربی هم مرز با اسرائیل است که سرزمینی در اشغال اسرائیل ندارد.
امروز نیز دو گونه مصر امنیت اسرائیل را تضمین میکند: مصر با ثبات، مصر ضعیف.
اسرائیل مصر با ثبات را نزدیک 35 سال است که تجربه کرده است و در این مدت روز بروز تقویت شده است، مذاکرات صلح را به بن بست کشانده و در این میان گروههایی دیگر همچون حماس نیز سر بر آورده اند.
قضاوت از دید من که به اطلاعات طبقه بندی شده دسترسی ندارم دشوار است که آیا اسرائیل و همپیمانانش به این جمع بندی رسیده اند که مصر ضعیف در همسایگی اسرائیل سودمندتر از مصر اداره کننده است که اگر اینطور باشد با توجه به مساله مصر که همچون ایران صادر کننده حرکت به سایر کشورهاست، بن بست مذاکرات اسرائیل و دولت خودگردان فلسطینی، مساله عراق و ... میتوان حدس زد که خاور میانه آبستن بحرانهایی عظیم در آینده نه چندان دور خواهد بود.
مهره دومینوی مصر بسیار بزرگ است و بعید است که مهره دومینوی کوچک تونس ده میلیونی بتواند آنرا حرکت دهد همچنانکه بسیار بعید است که اسرائیل در این سکوت معنی دار در موضوع بحران مصر وضعیتی انفعالی داشته باشد و یا مصر ضعیف را ترجیح دهد و آینده امنیت خود را به البرادعی یا همفکرانش بسپارد و همینطور با توجه به ساختار قدرت در مصر و تسلط حسنی مبارک بر ارتش به عنوان یک فرد نظامی با ژنرالهای با سابقه وفادارش که در جنگ های چندگانه با اسرائیل شرکت داشته اند، در این بحران همچون تونس به بن علی پشت کنند و یا همچون ارتش ایران در بهمن 57 اعلام بی طرفی کنند.

1/12/2011

علیٌ

چند روز پیش حین پرسه در یوتیوب به قطعه ای از سخنرانی جلال آل احمد بر خوردم که بمناسبت بزرگداشت نیما یوشیج در سال 1347 در دانشگاه تهران ایراد شده بود. از چند جهت این قطعه از سخنرانی برایم جالب بود یکی اینکه تا چند روز پیش فیلمی از او ندیده بودم و لهجه اش به نظرم کمی عجیب آمد همان احساسی که وقتی برای اولین بار صدای علی شریعتی را میشنیدم داشتم. در آن موقع تعجب کردم که چطور این تن صدا و این لهجه میتواند ایجاد جاذبه کاریزماتیک کند. دیگر، افرادی بودند که در آن جلسه حاضر بودند و من تنها سیاوش کسرایی را از آن جمع شناختم. دیگر طرز لباس پوشیدن و حرکات او در حین سخنرانی بود و دست آخر سخنان او بود که برایم بسیار جالب و گویا بود. بر آن شدم که آن را از منظری چند بررسی کنم.
ابتدا پیاده شده متن سخنرانی او را – البته تا جاییکه در آن قطعه فیلم بریده شده بود می آورم:
"اگر اهمیتی و احترامی هنوز ما برای نیما قائل هستیم – همه ما- به این علت است که نیما یک شاعر پولیتیزه است – فرنگیش رو میگم- دپولیتیزه نیست مثل بعضی از شعرا. شعر معاصر متاسفانه به سمت این سراشیب داره میره. احترامی که ما برای نیما داریم- گفتند دوستان عزیز- یک علتش اینست که سخت پولیتیزه بود اما شعار نمیداد فرض بفرمایید در قضیه شب : "شب قرق باشد بیمارستان" بله؟ چی میخواد بگه؟ سیاست دیگه. خیلی ساده است وضع گرفته است در مقابل یک عده مسائل اجتماعی و سیاسی. اما اینکه هنر چیست و آیا نیما هنرمند بود یا نبود و از شعرای معاصر که راه او را می پیمایند یا نمی پیمایند هنرمند هستند یا نه من راستش از حرفهای گنده زدن خوشم نمیاد. هنر، آدمیزادی که پر میخوره و میخوابه این حتما آمبلی میگیره یعنی خونش لخته میشه میترکه این باید راه بیفته حرکت کنه یه کاری انجام بده این حضرات هم یه چیزایی رو از این اجتماع میگیرند پسش میدند به اون، تو اینا رو هنر میشناسی علیٌ نمیشناسی علیٌ."
در مورد طرز تلقی او از آوازه و اهمیت نیما ایرادی بر او نیست هر چند اکثر ادبا نیما را از آن جهت بزرگ میدانند که راهی نو در سرایش شعر ابداع کرد که به اختصار میتوان کوتاه و بلند کردن اوزان در بحورعروضی و باز کردن راه مضامین تازه در شعر فارسی را عنوان کرد. اما اینکه شاعر سیاسیست، قبل از او هم شاعران سیاسی کم نبوده اند از حافظ و فردوسی و سیف فرغانی و... که بگذریم در شعر معاصر هم ملک الشعرای بهار و فرخی یزدی و میرزاده عشقی و ... را میتوان در این دسته بندی جا داد.
بحث بر سر طرز تفسیر شعر نیما هم نیست که به عنوان شاهد می آورد اینطور مبهم با قید "خیلی ساده است" یعنی که چطور شما نمی فهمید.
بحث بر سر قطبی کردن – به سبک خودش اگر بگوییم پولاریزه کردن- جهان هنر به دو قطب خیر و شر و پولیتیزه و دپولیتیزه هم نیست.
بحث بر سر حرفهای گنده زدن است و تعریف شعر و هنر از منظر او. ادعای خطیب این است که -به تعبیر خودش- از حرفهای گنده زدن و شعار دادن خوشش نمی آید. شعار یعنی چه؟ بعضی آنرا در مقابل شعور میگذارند یا ارائه دیدگاهی اتوپیایی و پیاده نشدنی آکنده از تناقضات کمر شکن یا نق زدن های بی پایان که فراوان است در آثار خودش مثلا در "غربزدگی" نوشته است:
"وقتی میپرسیم اینهمه قشون برای چه؟ میگویند برای دفاع از مرزها و تامین امنیت و وحدت قومی اما باطنا مرزها را که دیدیم چگونه در مقابل کمپانی ها سخت نفوذ پذیرند و وحدت قومی را نیز که دیدیم چگونه از درون پاشیده و اصلا کدام حمله تا دفاعی لازم باشد؟"
یا در رفتارش مثلا در نادر دفعاتی که حکومت قصد داشت چیز نویسان را به مشورت بگیرد در دولت نخست وزیر کتابخوان – تعبیری که گاه شاه برای هویدا بکار میبرد- که با جمعی از آنان دوستی دیرینه داشت، پس از بر منبر رفتن و دادن شعارهای بسیار وقتی که هویدا ناگزیر گفت جلسه دیگری لازم است و من نوشیدنی خوبی خواهم آورد تا در زمانی دیگر و در مکانی دیگر بحث را پی بگیریم جواب شنید از او که ما را همان عرق خودمان در کافه های لاله زار بس و در گفتگو را برای همیشه بست.
یا در همین سطور نخستین در میان خطابه ای در بزرگداشت دوستی.
و اما در مورد تعبیری که بکار میبرد برای ارائه تعریفی از هنر- به عنوان درمان قطعی بیماری آمبلی - آیا آنان که پس از علیٌ علیٌ گفتن او کف زدند هیچ فکر نکردند که با این تعریف او از هنر هر آنچه را که پسامد خوردن و آرمیدن باشد بدین اعتبار باید هنر نامید. او که – به شهادت نزدیکانش چون ابراهیم گلستان - عاجز بود از خواندن متون فرنگی آیا تعریف قدمایی ارسطو را هم از هنر نشنیده بود تا اینگونه در جمع همان چیز نویسان، تعریف خود ساخته و خود یافته خود را از هنر بدین شکل لری فهم همیشگی اش برخ نکشد؟