8/04/2011

بر من چنان چون سالی بگذر


این است عطر خاکستری هوا که از نزدیکی صبح
سخن می گوید .
زمین آبستن ِ روزی دیگر است .
این است زمزمه ی سپیده
این است آفتاب که بر می آید .
تک تک ، ستاره ها آب می شوند
و شب
بریده بریده
به سایه های خُرد تجزیه می شود
و در پس ِ هر چیز
پناهی می جوید .
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشی ست .
*
عشق ِ ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و
نه به روز ،
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی نشیند .
هنگام ِ آن است که دندان های تو را
در بوسه یی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم .
*
تا دست ِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه می بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می بایدم گذشت
تا بگذرم .
روزی که این چنین به زیبایی آغاز می شود
[ به هنگامی که آخرین کلمات ِ تاریک ِ
غمنامه ی گذشته را با شبی که در گذر است
به فراموشی ِباد شبانه سپرده ام ]،
از برای آن نیست که در حسرت ِ تو بگذرد .
تو باد و شکوفه و میوه یی ، ای همه ی فصول من !
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم .

احمد شاملو



No comments: