4/30/2007

عاقبت

بسياری از شاه بيت غزلهای حافظ اقتباس از آثار شعراي متقدم است و حافظ آنها را در قالبي ديگر به کار زده است. این غزل عالي از عراقي نمونه ي از آن است که انسان را به لامکاني ميبرد که در وصف نيايد، مشروط بر آنکه از همايونمثنوی در دستگاه همايون با صداي استاد شجريان شنيده شود!
اين شعر به دلايلي کاملاً شخصي در اينجا گذاشته شد:

بود آيا که خرامان ز درم باز آيي
گره از کار فرو بسته ما بگشايي

نظري کن که بجان آمدم از دلتنگي
گذري کن که خيالي شدم از تنهايي

گفته بودي که بيايم چو بجان آيي تو
من بجان آمدم اينک تو چرا مي نايي؟

بس که سوداي سر زلف تو پختم بخيال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودايي

همه عالم بتو ميبينم و اين نيست عجب
به که بينم که تو يي چشم مرا بينايي

پيش از اين گر دگري در دل من ميگنجيد
جز تو را نيست کنون در دل من گنجايي

جز تو اندر نظرم هيچ کسي مي نايد
وين عجب تر که تو خود روي به کس ننمايي

گفتي از لب بدهم کام عراقي روزي
وقت آن است که آن وعده وفا فرمايي

فخرالدين عراقي

4/28/2007

چند شعر از آنتوان دوسنت اگزوپری

در زیر سکوت تو گنجی است
خاموش و مغرور
همچون میراث یک دهکده دور
گنجی پنهان
گنجی که من دیده ام
و خود را به ندیدن میزنم...
*
خداوندگارا
من نمی خواهم تو را رنج دهم
تنها مرا، همان گونه که هست
پذیرا باش
*
مزاحم شما شدم
می دانم!
تنها چراغ را روشن میکنم
گل ها را در گلدان می گذارم
پنجره را باز می کنم
و بعد میروم...
*
سعی کردم
اورا به دنیای خودم بکشانم
اما هر چه که به او نشان دادم
تیره بود و خاکستری...
*
نگاهت چه رنج عظیمی است،
وقتی به یادم می آورد
که چه چیزهای فراونی را
هنوز به تو نگفته ام...


آنتوان دوسنت اگزوپری ، ترجمه چیستا یثربی

4/26/2007

ياد بعضي نفرات

ياد بعضي نفرات
روشنم ميدارد:
اعتصام يوسف
حسن رشديه

قوتم ميبخشد
ره مي اندازد
و اجاق کهن سرد سرايم
گرم مي آيد از گرمي عالي دمشان

نام بعضي نفرات
رزق روحم شده است.
وقت هر دلتنگي
سويشان دارم دست
جرأتم ميبخشد
روشنم ميدارد.


نيما يوشيج

4/23/2007

در حکايت آن گرجیِ از مرز پرگهر ناراضي

تابستان 1324(1945)، ديگر آشکار بود که دوران سخت جنگ به پايان رسيده و همه چيز در آتيه اي نزديک دستخوش تحول خواهد شد. در چنين فاصله اي، استالين با نگاهي به نقشه جديد روسيه، ضمن اظهار رضايت از مرزهاي کشور، نظري به قفقاز انداخت و پيپ اش را به سمت جنوبي نقشه گرفت و با اشاره به مرزهاي شوروي با ايران گفت: "از مرزهايمان در اينجا راضي نيستم."(1)

(1) اين مطلب نخستين بار توسط مگلادزه دبير اول کميته مرکزي حزب کمونيست شوروي در گرجستان، طي سالهاي پاياني حکومت استالين، به فليکس چوئف گفته شد و بعدها از سوي مولوتوف تأييد گرديد.

حميد شوکت، در تيررس حادثه(زندگي سياسي قوام السلطنه)، نشر اختران، تهران، ص 193

4/17/2007

در اين وطن

اشکيم و حلقه در چشم، کس آشناي ما نيست
در اين وطن چه مانيم ديگر که جاي ما نيست

چون کاروان سايه رفتيم از اين بيابان
زان رو درين گذرگاه نقشي ز پاي ما نيست

آيينه شکسته بي روشني نماند
گر دل شکست ما را، نقص صفاي ما نيست

با آن که همچو مجنون گشتيم شهره در شهر
غير از غمت در اين شهر کس آشناي ما نيست

عمري خدا تو را خواست اي گل نصيب دشمن
عمري خداي او بود يک شب خداي ما نيست


م.سرشک

4/15/2007

قبيله قرباني

هنگامي كه ارتش در اكباتانا بود، عزيزترين دوستش، هفايستيون، مريض شد و درگذشت. اسكندر آن قدر اين همنشين را عزيز ميداشت كه گويند روزي كه ملكه داريوش بر آنها وارد شد و او را با اسكندر اشتباه گرفته، به او تعظيم كرد، اسكندر با خوش خلقي و متانت گفت: «هفايستيون نيز اسكندر است»انگار كه او و اسكندر يكي هستند. اين دو دوست اغلب در يك چادر ميخفتند، از يك جام مينوشيدند، و در ميدان جنگ دوشادوش هم ميجنگيدند. اكنون كه شاه احساس ميكرد نيمي از او به دور افكنده شده، گرفتار شكنجه و درد بي پاياني شد. ساعتها روي جسد دوستش افتاده ميگريست، موهاي سر خود را به علامت عزاداري كوتاه كرد، و روزها از خوردن امتناع نمود. دستور داد تا پزشكي را كه بالين مريض را براي تماشاي مسابقات ترك گفته بود اعدام كنند. تشييع جنازه باشكوهي كه ده هزار تالنت (60 ميليون دلار) خرج برداشت براي او به راه انداخت، و دستور داد كه از رب النوع آمون مشورت كنند كه آيا اجازه ميدهد هفايستيون را چون خدايي پرستش نمايند. در لشكركشي بعدي دستور داد قبيله اي به عنوان قرباني براي روح او قتل عام كنند.

ويل دورانت، تاريخ تمدن ج2 ص 615

4/10/2007

اين هدیه زجرآور

سان پر تيراژترين روزنامه بريتانيا صبح دوشنبه با عکس بزرگی از فی ترنی[زن نظامی بريتانيايی بازداشت شده در آبهای ايران] منتشر شد با تيتری که می گفت هراس از تجاوز و مرگ داشتم. در صفحات داخلی اين روزنامه عکسی دیده می شد که فی آن روسری آبی رنگی را که در تهران هديه گرفته و به سر بسته بود با نوک انگشت گرفته، انگار آن را دور می اندازد و با نفرت گفته بود اين هدیه زجرآور.

روز، سه شنبه 21 فروردین 1386

4/08/2007

محاکمه اي غير قانوني

اگر نامه هاي عاشقانه ام
در حکم تجاوز به ساحت کسي است...
اگر نامه هاي عاشقانه ام
با همان شورشگري...
با همان بي پروايي...
با همان لحن کودکانه شان
دنيا را به پيرامون تو زير و زبر خواهد کرد
و هزار درويش را هلاک...
و آتش هزار جنگ صليبي را شعله ور...
باري هيچ شگفت زده مشو.
اي گنجشک خاکستري تابستان
اگر ديدي که برگهايم
بر دروازه هاي شهرهاي مسين آويخته است
بدان که شمشيرهاي يني چري ها(1) بر عشق فرمان ميرانند.
و هيچ در شگفت مشو
اگر گلهايم را ناجوانمردانه کشتند
که اين روزگار به گلهاي مصنوعي ايمان آورده است...
اگر محکومم کنند
و گويند که کتابهايم متنِ اباحيگري است
تو برايم گريه مکن
زيرا که همه محکمه هاي عاشقان در وطنم
غير قانوني است...

نِزار قبّاني، تا سبز شوم از عشق، ترجمه موسی اسوار، انتشارات سخن

(1) يني چري: در ترکي به معناي "سپاه نو" است و در ارتش قديم عثماني بر سربازاني اطلاق ميشد که از فرزندان مسيحيان سرزمينهاي فتح شده برگزيده و تحت تعليمات سخت قرار داده ميشدند. يني چريها بعدها(قرنهاي 17 و 18) قدرت فراوان پيدا کردند و در عزل و نصب سلاطين موثر واقع شدند، اما سلطان محمود دوم در قتل عام استانبول در 1826 آنان را برانداخت.

4/03/2007

صد

باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتي پيغام هوست

خوش بود پيغام هاي کردگار
کاو ز سر تا پاي باشد پايدار

خطبه شاهان بگردد وان کيا
جز کيا و خطبه هاي انبيا

از درمها نام شاهان برکَنَند
نام احمد تا ابد برميزنند

نام احمد نام جمله انبياست
چون که صد آمد نود هم پيش ماست