حرف هاي ما هنوز نا تمام
تا نگاه مي كني وقت رفتن است
قيصر هم رفت. زود بود اما نامنتظر نبود.چند روز پيش بود که شعري از او در وبلاگم گذاشتم واقعاً چقدر زود دير ميشود. اينک ببهانه خداحافظي:
آواز عاشقانه ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
ديگر دلم هواي سرودن نمي کند
تنها بهانه دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه هاي عقده گشا در گلو شکست
« بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت
« آيا » ز ياد رفت و « چرا » در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظي کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست
قيصر امين پور
10/31/2007
10/28/2007
مرد نکونام
در آن ايام [سربازي]، قيمت نفت ناگهان چهار برابر شده بود و اندك زمانى بعد، تورّم چنان صعود كرد كه دولت بيش از پيش ناچار از دخالت در قيمتگذارى شد. از جمله دستورالعملهاى اتاق اصناف و وزارت بازرگانى و يادم نيست كجاها، يكى اين بود كه تخم مرغ بايد كيلويى خريد و فروش شود، نه عددى.
يك صبح كه نوبت نگهبانى ِ آشپزخانه به من افتاده بود، وقتى با سربازها به آمادگاه لشكر رفتيم، به استوار مأمور تحويل خواروبار تذكر دادم كه تخم مرغ دانهاى نه، بلكه وزن متوسط تخم مرغ ضربدر تعداد نفرات. برّ و برّ به من نگاه كرد و گفت چنين حرفى برايش تازگى دارد. گفتم وقتى تازگىاش را از دست داد ما برمىگرديم و سهميه تخم مرغ گـُردان را مىگيريم. و بيرون آمدم. جلو در ِ آشپزخانه هنوز از جيپ پياده نشده بودم كه سربازى از ستاد گُردان دواندوان سر رسيد و گفت رئيس ركن چهار لشكر مرا خواسته است.
سرهنگِ رئيس آماد و ترابرى با بىصبرىِ آشكارى كه پشت لايهاى نازك از خونسردى ِ ادارى مخفى شده بود، و با جملاتى كه سعى مىكرد هرچه بيشتر لفظ قلم باشد، گفت ارتش از حضور دانشگاه رفتهها استقبال مىكند اما جوانان درسخوانده هم بايد خودشان را جمع و جور كنند، رفتار شخصى را كنار بگذارند و توجيه بشوند (اصطلاحاتِ ''شخصى" و ''توجيهنشده" در ارتش براى توصيفِ آميخته به تحقيرِ رفتار آدمهاى بىانضباط و شوت به كار مىرود). و ناگهان پرونده رو كرد: اصطلاحات عجيب وغريب در دهن سربازها مىاندازم و به آشپزخانه گـُردان گفتهام ''مطبخ ِ قشون"؛ كه لنترانىپراندن در محيط نظامى غيرقابل تحمل است؛ كه ابعاد سبيلم خيلى از كادر مجاز فراتر مىرود؛ و رفت سر اصل مطلب: لغو دستور كردهام و در برنامه جارى دست به اخلال زدهام؛ و شمشير را از رو بست: برهمزدن برنامه غذايى ِ پادگان يعنى گرسنهنگهداشتن پرسنل؛ گرسنهنگهداشتن پرسنل يعنى تمهيد براى شورش، و اين يعنى سپردهشدن فرد خاطى به دادگاه نظامى. تخممرغها را طبق روال هميشگى تحويل گرفتيم و بساط سبزى پلو و كوكوى پرسنل لنگ نمانـْد.
بعدها از خودم پرسيدم چرا آن روز صبح به فكر افتادم يكتنه روش جارىِ ارتش را تغيير بدهم و حق سربازها را بگيرم؟ اگر خوددارىِ من از تحويلگرفتن تخممرغها باعث مىشد سربازهاى گـُردان بدون ناهار بمانند و دست به شورش بزنند، و بعد مرا به دادگاه نظامى ببرند، محكوم كنند و در سپيده دمى سرد و مِهآلود به جوخه اعدام بسپارند، آيا كتابى (به سياق قيام افسران خراسان و احتمالاً به كوشش آقايان ايرج افشار يا على دهباشى) منتشر مىشد با عنوان «مينى قيام ِ خراسان»؟ آيا ياد و خاطره من در كتابها ارزش آن را داشت كه فداى تلاش تكنفره خويش در راه شمارش بيضه ماكيان و افزايشِ احتمالى ِ سهميه كوكوى سبزىِ پرسنل شوم؟ بگذاريد به عنوان خالىبندِ سابقهدار يك بار هم كه شده حرف دلم را بزنم: بر خلاف نظر سعدى كه "مرد نكو نام نميرد هرگز"، بيشتر با نظر وودى آلن موافقم كه آدم بهتر است در آپارتمان ِ خودش زنده باشد تا در دل ِ مردم.
محمد قائد، برگرفته از "تخم مرغ های قشون و چتر من"
يك صبح كه نوبت نگهبانى ِ آشپزخانه به من افتاده بود، وقتى با سربازها به آمادگاه لشكر رفتيم، به استوار مأمور تحويل خواروبار تذكر دادم كه تخم مرغ دانهاى نه، بلكه وزن متوسط تخم مرغ ضربدر تعداد نفرات. برّ و برّ به من نگاه كرد و گفت چنين حرفى برايش تازگى دارد. گفتم وقتى تازگىاش را از دست داد ما برمىگرديم و سهميه تخم مرغ گـُردان را مىگيريم. و بيرون آمدم. جلو در ِ آشپزخانه هنوز از جيپ پياده نشده بودم كه سربازى از ستاد گُردان دواندوان سر رسيد و گفت رئيس ركن چهار لشكر مرا خواسته است.
سرهنگِ رئيس آماد و ترابرى با بىصبرىِ آشكارى كه پشت لايهاى نازك از خونسردى ِ ادارى مخفى شده بود، و با جملاتى كه سعى مىكرد هرچه بيشتر لفظ قلم باشد، گفت ارتش از حضور دانشگاه رفتهها استقبال مىكند اما جوانان درسخوانده هم بايد خودشان را جمع و جور كنند، رفتار شخصى را كنار بگذارند و توجيه بشوند (اصطلاحاتِ ''شخصى" و ''توجيهنشده" در ارتش براى توصيفِ آميخته به تحقيرِ رفتار آدمهاى بىانضباط و شوت به كار مىرود). و ناگهان پرونده رو كرد: اصطلاحات عجيب وغريب در دهن سربازها مىاندازم و به آشپزخانه گـُردان گفتهام ''مطبخ ِ قشون"؛ كه لنترانىپراندن در محيط نظامى غيرقابل تحمل است؛ كه ابعاد سبيلم خيلى از كادر مجاز فراتر مىرود؛ و رفت سر اصل مطلب: لغو دستور كردهام و در برنامه جارى دست به اخلال زدهام؛ و شمشير را از رو بست: برهمزدن برنامه غذايى ِ پادگان يعنى گرسنهنگهداشتن پرسنل؛ گرسنهنگهداشتن پرسنل يعنى تمهيد براى شورش، و اين يعنى سپردهشدن فرد خاطى به دادگاه نظامى. تخممرغها را طبق روال هميشگى تحويل گرفتيم و بساط سبزى پلو و كوكوى پرسنل لنگ نمانـْد.
بعدها از خودم پرسيدم چرا آن روز صبح به فكر افتادم يكتنه روش جارىِ ارتش را تغيير بدهم و حق سربازها را بگيرم؟ اگر خوددارىِ من از تحويلگرفتن تخممرغها باعث مىشد سربازهاى گـُردان بدون ناهار بمانند و دست به شورش بزنند، و بعد مرا به دادگاه نظامى ببرند، محكوم كنند و در سپيده دمى سرد و مِهآلود به جوخه اعدام بسپارند، آيا كتابى (به سياق قيام افسران خراسان و احتمالاً به كوشش آقايان ايرج افشار يا على دهباشى) منتشر مىشد با عنوان «مينى قيام ِ خراسان»؟ آيا ياد و خاطره من در كتابها ارزش آن را داشت كه فداى تلاش تكنفره خويش در راه شمارش بيضه ماكيان و افزايشِ احتمالى ِ سهميه كوكوى سبزىِ پرسنل شوم؟ بگذاريد به عنوان خالىبندِ سابقهدار يك بار هم كه شده حرف دلم را بزنم: بر خلاف نظر سعدى كه "مرد نكو نام نميرد هرگز"، بيشتر با نظر وودى آلن موافقم كه آدم بهتر است در آپارتمان ِ خودش زنده باشد تا در دل ِ مردم.
محمد قائد، برگرفته از "تخم مرغ های قشون و چتر من"
10/25/2007
ديده سعدي و دل
سرو سيمينا به صحرا ميروي
نيک بدعهدي که بي ما ميروي
کس بدين شوخي و رعنايي نرفت
خود چنيني يا به عمدا ميروي
روي پنهان دارد از مردم پري
تو پري روي آشکارا ميروي
گر تماشا ميکني در خود نگر
يا به خوشتر زين تماشا ميروي
مينوازي بنده را يا ميکشي
مينشيني يک نفس يا ميروي
اندرونم با تو ميآيد وليک
خائفم گر دست غوغا ميروي
ما خود اندر قيد فرمان توايم
تا کجا ديگر به يغما ميروي
جان نخواهد بردن از تو هيچ دل
شهر بگرفتي به صحرا ميروي
گر قدم بر چشم من خواهي نهاد
ديده بر ره مينهم تا ميروي
ما به دشنام از تو راضي گشتهايم
وز دعاي ما به سودا ميروي
گر چه آرام از دل ما ميرود
همچنين ميرو که زيبا ميروي
ديده سعدي و دل همراه توست
تا نپنداري که تنها ميروي
سعدي
نيک بدعهدي که بي ما ميروي
کس بدين شوخي و رعنايي نرفت
خود چنيني يا به عمدا ميروي
روي پنهان دارد از مردم پري
تو پري روي آشکارا ميروي
گر تماشا ميکني در خود نگر
يا به خوشتر زين تماشا ميروي
مينوازي بنده را يا ميکشي
مينشيني يک نفس يا ميروي
اندرونم با تو ميآيد وليک
خائفم گر دست غوغا ميروي
ما خود اندر قيد فرمان توايم
تا کجا ديگر به يغما ميروي
جان نخواهد بردن از تو هيچ دل
شهر بگرفتي به صحرا ميروي
گر قدم بر چشم من خواهي نهاد
ديده بر ره مينهم تا ميروي
ما به دشنام از تو راضي گشتهايم
وز دعاي ما به سودا ميروي
گر چه آرام از دل ما ميرود
همچنين ميرو که زيبا ميروي
ديده سعدي و دل همراه توست
تا نپنداري که تنها ميروي
سعدي
10/21/2007
اهل آن ولايت
مرحوم مجيدالملک تبريزي که از نزديکان محمدعلي ميرزا در ولايتعهدي اش بود نقل کرد که روزي در باغ شمال تبريز، کنار استخر دائره وار ايستاده بوديم. وليعهد صحبت از آرزوهاي خود کرد و گفت: بزرگترين آرزوي او [وليعهد] آن است که حاکم کرمان بشود. و اين حرف که مثل توهيني به آذربايجان تلقي شد به ما برخورد و گفتيم: «قربان اين چه فرمايشي است؟ آذربايجان هميشه مقام بزرگي در ايران داشته و وليعهدنشين بوده است. چرا کرمان را به آن ترجيح مي دهيد؟» در جواب گفت: «سفيه مباش. اگر در کرمان پوست مردم را بکنيد صدائي در نمي آيد، اما اهل اين ولايت (تبريز) پرشور و شر هستند و غوغا مي کنند.»
محمدابراهيم باستانی پاریزی، مقدمه تاریخ کرمان
10/17/2007
فدايي ملت
تقي زاده در مجلس پنجم (1305-1303) نقش فعالي نداشت. حتي به جرگه دموکرات ها و سوسيال دموکرات هاي مجلس - که سليمان ميرزا رهبرشان بود- نپيوست. هوشمندي و تجربه و مشاهداتش به او آموخته بود که يکشبه و يکساله و چند ساله نمي توان جامعه را-آن هم جامعه ايران را-بکلّي عوض کرد. گذشته از اين، کسي که زماني نام خود را «فدايي ملت، تقي زاده» امضاء مي کرد اينک همه توهماتش را در باره هموطنانش از دست داده بود. دوسال پيش از بازگشت به ايران در نامه اي به دکتر محمود افشار (از آلمان به سويس) نوشت:
"اغلب بلکه نزديک به تمام ايرانيان سست عنصر ومُذبذب ومُداهن ومتملّق و باتعارف وموافقِ مقام حرف زن و دروغگو و اهل تقيّه و مدارا و به اصطلاح خودشان اهل پُلتيک هستند وهر روز به حسب مقام داراي يک عقيده که درحُکمِ آن روزغلبه دارد مي باشند. . . ودايم مشغول دسايس واسباب چيني وکارشکني وآنتريگ اند."
محمدعلي همايون کاتوزيان، مقاله سيّدحسن تقي زاده: سه زندگي در يک عمر
10/15/2007
بايد عوض کنم
بايد که شيو ه ي سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم
گاهي براي خواندن يک شعر لازم است
روزي سه بار انجمنم را عوض کنم
از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آنگه مسير آمدنم را عوض کنم
در راه اگر به خانه ي يک دوست سر زدم
اينبار شکل در زدنم را عوض کنم
وقتي چمن رسيده به اينجاي شعر من
وقت است قيچي چمنم را عوض کنم
پيراهني به غير غزل نيست در برم
گفتي که جامه ي کهنم را عوض کنم
دستي به جام باده و دستي به زلف يار
پس من چگونه پيرهنم را عوض کنم؟
شعرم اگر به ذوق تو بايد عوض شود
بايد تمام آنچه منم را عوض کنم
ديگر زمانه شاهد ابيات زير نيست
روزي که شيوه ي سخنم را عوض کنم
***
بايد پس از شکستن يک شاخ ديگرش
جاي دو شاخ کرگدنم را عوض کنم
مرگا به من! که با پر طاووس عالمي
يک موي گربه ي وطنم را عوض کنم
وقتي چراغ مه شکنم را شکسته اند!
بايد چراغ مه شکنم را عوض کنم
عمري به راه نوبت ماشين نشسته ام
امروز مي روم لگنم را عوض کنم
تا شايد اتفاق نيفتد از اين به بعد
روزي هزار بار فنم را عوض کنم
با من برادران زنم خوب نيستند
بايد برادران زنم را عوض کنم!
دارد قطار عمر کجا مي برد مرا؟
يارب! عنايتي! تِرَنم را عوض کنم
ور نه ز هول مرگ زماني هزار بار
مجبور مي شوم کفنم را عوض کنم
ناصر فيض
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم
گاهي براي خواندن يک شعر لازم است
روزي سه بار انجمنم را عوض کنم
از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آنگه مسير آمدنم را عوض کنم
در راه اگر به خانه ي يک دوست سر زدم
اينبار شکل در زدنم را عوض کنم
وقتي چمن رسيده به اينجاي شعر من
وقت است قيچي چمنم را عوض کنم
پيراهني به غير غزل نيست در برم
گفتي که جامه ي کهنم را عوض کنم
دستي به جام باده و دستي به زلف يار
پس من چگونه پيرهنم را عوض کنم؟
شعرم اگر به ذوق تو بايد عوض شود
بايد تمام آنچه منم را عوض کنم
ديگر زمانه شاهد ابيات زير نيست
روزي که شيوه ي سخنم را عوض کنم
***
بايد پس از شکستن يک شاخ ديگرش
جاي دو شاخ کرگدنم را عوض کنم
مرگا به من! که با پر طاووس عالمي
يک موي گربه ي وطنم را عوض کنم
وقتي چراغ مه شکنم را شکسته اند!
بايد چراغ مه شکنم را عوض کنم
عمري به راه نوبت ماشين نشسته ام
امروز مي روم لگنم را عوض کنم
تا شايد اتفاق نيفتد از اين به بعد
روزي هزار بار فنم را عوض کنم
با من برادران زنم خوب نيستند
بايد برادران زنم را عوض کنم!
دارد قطار عمر کجا مي برد مرا؟
يارب! عنايتي! تِرَنم را عوض کنم
ور نه ز هول مرگ زماني هزار بار
مجبور مي شوم کفنم را عوض کنم
ناصر فيض
10/10/2007
همان حكايت هميشگي
حرف هاي ما هنوز نا تمام
تا نگاه مي كني وقت رفتن است
باز هم همان حكايت هميشگي
پيش از آنكه با خبر شوي
لحظه عزيمت تو ناگزير مي شود
آه...
اي دريغ و حسرت هميشگي
ناگهان چقدر زود دير مي شود ...
قيصر امين پور
تا نگاه مي كني وقت رفتن است
باز هم همان حكايت هميشگي
پيش از آنكه با خبر شوي
لحظه عزيمت تو ناگزير مي شود
آه...
اي دريغ و حسرت هميشگي
ناگهان چقدر زود دير مي شود ...
قيصر امين پور
10/08/2007
البته تا پاي فاجعه رفتند
در سال 1911 واقعه شوستر پيش آمد. دولت ايران مورگان شوستر جوان ليبرال آمريکايي را با اختيارات زياد خزانه دارکلّ کرد. شوستر مردي درست کار و کم تجربه و ايدآليست بود و راه و رسم مديريت در اوضاع و احوال ايران را نمي دانست. هم هيئت حاکمه ايران را خشمگين کرد هم دولت جابر و قاهر روس را که در شمال ايران تقريباً حکومت مي کرد. وقتي هم که روس ها، به مناسبت پاره اي از اقدامات شوستر، از دولت ايران خواستند که عذرخواهي کند، خون ملّت و نمايندگان مجلس به جوش آمد و طبل آمادگي براي شهادت نواخته شد. درجايي که مي شد با يک ژست فروتنانه آتش خشم روس ها را فرونشاند، واکنش تند و بي حساب ملّت غيور سبب شد که روسيه تزاري لشکر خود را در شمال با تهديد به اشغال تهران به حرکت درآورد. در نتيجه، ودر آخرين لحظات، دولت ايران به خفتّ بارترين نحوي مجبور شد به تقاضاهاي بعدي و صد بدتر و شديدتر روس ها- از جمله عزل و اخراج شوستر از ايران- تن در دهد و، باز هم از روي ناچاري، مجلس محترم را منحّل کند.
تقي زاده در سيزده تلگراف از خارج به سرانِ ملّت و دولت التماس کرد که سرسختي کودکانه و زيان بار را رها کنند: به مؤتمن الملک (رئيس مجلس)، به سليمان ميرزا (بعداً اسکندري، رهبر دموکرات ها در مجلس)، به وحيدالملک (بعداً شيباني، از رهبران دموکرات در مجلس) به سيّد محمدرضا شيرازي (بعداً مساوات، از رهبران دموکرات در مجلس) به سردار اسعد سوّم (جعفر قليخان بختياري، که عمويش صمصام السلطنه رئيس الوزرا بود)، به وثوق الدوله (وزيرخارجه)- به بعضي از اينها، چند بار. اهميّت موضوع فقط در ارتباط با زندگي تقي زاده و فاجعه شوستر نيست، بلکه بويژه در ارائه نمونه اي از افراطي گري هاي ملّت ايران است که همواره با ردِّ هرگونه مصالحه براي خود فاجعه آفريده و از آن نيز درسي نگرفته است. تلگراف به مؤتمن الملک نمونه بارز کلّ آنهاست:
"با نهايت اضطراب و تحيرّي که از يک هفته به اين طرف دچارش بودم هرگز گمان نمي کردم که دولت و ملّت ايران سَرِ يک عذرخواهي مملکت را به باد بدهند. . . ولي اخبار امروز راجع به اين که اولتيماتوم را تا سه شنبه تمديد کردند شعله اميدي در دلم روشن کرد که بلافاصله به عرض فوري اين تلگراف مبادرت کردم. نمي دانم در ميان اولياي امور کسي نيست که اهميّت موقع را کاملاً بسنجد وبداند که همه عالم ما را تقبيح مي کنند که سَرِ يک عذرخواهي اين همه ايستادگي مي کنيم. از جناب عالي شخصاً به نام وطن التماس مي کنم. . . همين فردا يک کابينه فوري ولو يک هفته اي تشکيل داده و عذرخواهي و مرمّت کنيد که وقت فوت نشود."
البته تا پاي فاجعه رفتند، اگرچه شخص مؤتمن الملک (حسين پيرنيا) از معدود کساني بود که نوعي مصالحه را ترجيح مي دادند.
محمدعلي همايون کاتوزيان، مقاله سيّدحسن تقي زاده: سه زندگي در يک عمر
10/01/2007
بازی
تا آنجا که من ميدانم ويروس هاي کامپيوتري بايد دو خصوصيت عمده داشته باشند يکي اينکه درروند طبيعي کار دستگاه اخلال ايجاد کنند ويا حداقل بطور مخفيانه و بدون اجازه کاربر اطلاعات را انتقال دهند مثلا نوعي جاسوسي( مثل spyware ها)، دوم اينکه قابليت تکثير داشته باشند، يعني اينکه از ابتدا تمهيداتي جهت گسترش و همانند سازي آن انديشيده شده باشد.
اين بازيهاي وبلاگي هم کمابيش از هر دو خصوصيت برخوردارند. ابتدا اينکه اخلال وتفتيش عقايد ميکنند و دوم اينکه فرد خود را موظف ميبيند که اين ويروس را به ديگري انتقال دهد. مثل نامه هايي که در خانه ها مي انداختند و در آن ادعا ميشد که اگر آن را ناديده بگيريد به زودي اتفاق شومي برايتان مي افتد و اگر آن را مثلا در هفت نسخه تکثير و پخش نماييد ظرف هفت روز خبرهاي خوشي برايتان ميرسد.
اين ابداع هرچند اسمش بازي است ولي آدم را به ياد فيلمي با همين نام مي اندازد، در آن فيلم هم با وجود پايان خوش آن، اين احساس به بيننده دست ميدهد که وارد در هر بازي اي نشود.
به هر حال من مثل بار پيش عضويت مشروط در اين بازي را ميپذيرم. يعني به سوال پاسخ ميدهم اما کسي را براي ادامه و گسترش بازي معرفي نميکنم.
به نظر خودم بهترين پست وبلاگم 300 بوده است.
Subscribe to:
Posts (Atom)