1/19/2006

باز امشب

باز امشب يک گلوله
در سکوت مبهم و پنهان شهر ما
ميکند پژواک
ميرود تا اوج
ميشود فرياد
من بخود پيچيده در حسرت
سيليِ سيلاب دردي را
مينوازم بر
گُر گرفته صورت غمگين
ميشمارم پوکه ها را يک به يک تا صبح

باز امشب يک گلوله
در فضاي خانه همسايه نزديک
ميکند پژواک
ميرود تا محو
ميشود بغضي
در گلويم ميفشارد حسرت گنگ شکستن را
وآرزوهايي که ميميرند
در ژرفاي اين همبستر رويا

باز امشب يک گلوله
در درون سينه گرم تب آلودم
ميشود آرام

ميرود تا خاک

No comments: