8/28/2011

اگر به خانه‌ی من آمدی

اگر به خانه‌ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من
غاده السمان شاعره سوری

8/08/2011

بمداخله خلوت خانمها

از جمله کسانی که بدیدنم آمد آغاجوهر، خواجه و آغای حرمخانه شاهی بود، سواد نداشت، از سیاهان و خصی است میگفت: "من در نزد صاحب دیوان بودم نان و دیزی بازار میخوردم، حالا خدا به من مرحمت کرده صاحب اوضاع و تجملاتی هستم که بزرگان بمن غبطه میخورند." راست هم میگفت. یکی از علائم استبداد هم این است که این قبیل خواجه سرایان مقام وزارت را در نزد خود میبینند. زیرا بزرگان و شاهزادگان از ایشان تملق گفته واسطه کار قرار میدهند. چون غالبا امور مملکتی بمداخله خلوت خانمها است که این خواجه سرایان همصحبت خلوت آنانند و مقام بلند دارند، مردم از ایشان تملق گفته رشوه میدهند، کار میگذرانند. بدبختانه خواتین بی عقل و کسان ایشان و بسته بستگان ایشان نافذ فرمانند.


خاطرات حاج سیاح بکوشش حمید سیاح ص80

8/04/2011

بر من چنان چون سالی بگذر


این است عطر خاکستری هوا که از نزدیکی صبح
سخن می گوید .
زمین آبستن ِ روزی دیگر است .
این است زمزمه ی سپیده
این است آفتاب که بر می آید .
تک تک ، ستاره ها آب می شوند
و شب
بریده بریده
به سایه های خُرد تجزیه می شود
و در پس ِ هر چیز
پناهی می جوید .
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشی ست .
*
عشق ِ ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و
نه به روز ،
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی نشیند .
هنگام ِ آن است که دندان های تو را
در بوسه یی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم .
*
تا دست ِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه می بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می بایدم گذشت
تا بگذرم .
روزی که این چنین به زیبایی آغاز می شود
[ به هنگامی که آخرین کلمات ِ تاریک ِ
غمنامه ی گذشته را با شبی که در گذر است
به فراموشی ِباد شبانه سپرده ام ]،
از برای آن نیست که در حسرت ِ تو بگذرد .
تو باد و شکوفه و میوه یی ، ای همه ی فصول من !
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم .

احمد شاملو



8/03/2011

!چقد خوبه؟

چه خوبه که آدم هم در زمینه درس و اخلاق سرآمد باشه هم در زمینه درس نخوندن و عشق و حال و بی اخلاقی