ديشب برنامه
پرگار بي بي سي را با شرکت ماشا الله آجوداني و حسن يوسفي اشکوري در باب رابطه جريان روشنفکري و روحانيت در انقلاب مشروطيت با دقت ديدم. بنظرم چند تا نکته داشت.
اول اينکه بر خلاف انتظار من آجوداني در بسياري از دقايق بسيار احساساتي سخن ميگفت و در عوض اشکوري با متانت بيشتر و به نظر من مدققانه تر صحبت ميکرد.
دوم اين مساله که تمامي روشنفکران از حکومت روحانيت جانبداري نمي کردند. مثال اشکوري در مورد عبدالرحيم طالبوف تبريزي و ميرزا فتحعلي آخوند زاده و زين العابدين مراغه اي کاملا درست بود. در عين حال کساني هم برخلاف تصور بودند که خيلي با هم بستني ميخوردند. منظورم ملکم و سيد جمال است.
سوم، برخورد سکولارها با تجديدنظرطلبان دينيي مثل اشکوري يا کلا متدينين است که به قول اشکوري به همان خشونت متدينين سوار بر قدرت کنوني با سکولارهاست و ظن آن ميرود که اگر اينها روزي حاکم شوند همين برخوردهاي حذفي و فاشيستي را آغاز کنند که نه تنها به نفع کشور نيست بلکه نهاد ديرپاي دين همانگونه که قبلا هم نشان داده است ميتواند بسيار جهش يافته تر و خطرناک تر دوباره در عرصه سياست، برق آسا ظاهر شود و اين چرخه باطل مرتبا تکرار شود.
چهارم اينکه مرتب بگويند شما امتحان خود را پس داده ايد و روشنفکر ديني ديگر جايي در سياست نبايد داشته باشد. اتفاقا به نظر من اينگونه روشنفکرين دينيي که قايل به عدم مداخله دين در حکومت هستند فرصتي گرانقدر و ديرياب ايجاد ميکنند براي آشتي دادن اين دو با هم و تعيين دقيق حد مرزهاي آنها. فراموش نکنيم که اشکوري در جايي اظهار نظر کرد که مستدلاتي در اختيار دارد که ميتواند ثابت کند که حکومت پيامبراسلام در مدينه هم يک حکومت عرفي و نه ديني بوده. اما اينکه از شخصي روحاني به عنوان رهبر معنوي سبزها تعبير شود من هم با آن اصلا موافق نيستم.
پنجم اينکه سوالي طرح شد درباب اينکه آيا اگر بر طبق فرمول ملکم عمل نميشد آيا راهي براي حصول به مشروطيت وجود داشت يا نه، که آجوداني اينجا مغلطه کرد و گفت که من مورخم و تاريخ در مورد شده ها صحبت ميکند نه آنچه ميتوانست بشود. در صورتيکه اينطور نيست . اين که ميشود تاريخ روايي. اما تاريخ تحليلي اين وظيفه را هم دارد که موقعيت ها و شرايط را مورد سنجش قرار دهد. و من معتقدم واقعا راهي براي حصول به مشروطيت در آن برهه زماني جز اين که از اهرم نيرومند روحانيت در اين زمينه استفاده شود وجود نداشت. و اگر نبود تلاش طباطبايي و بهبهاني اصولا مشروطه اي به آن معنا به دست نمي آمد.
کسروي که خود از کساني است که همچون آجوداني معتقد است که کيش شيعي از اساس با مفهوم مدرن مشروطيت در تباين است، در جريان استبداد صغير و قيام تبريز نقش فتاواي علماي نجف را در پيروزي اين جريان بسيار تعيين کننده ميداند. لازم به ذکر است که بدانيم عمده انگ مخالفان مشروطيت به هواداران آن بابي بودن آنها بود – البته نبايد از نقش ازليان در انقلاب مشروطه براحتي عبور کرد – که با آن فتاوا اين صحبت ها بي اثر شد و جريان به آن شکلي که ميدانيم پيش رفت.
و اگر قبول داشته باشيم که مشروطيت رويداد ارجمندي در تاريخ ماست بايد اذعان کرد که سناريوي ملکم تا آخر درست جواب داد. و در واقع روحانيت مقهور نيرنگ روشنفکران شد. و اگر بخواهيم جبرگرايانه با تاريخ برخورد نکنيم و انقلاب اسلامي را يک واقعه اجتناب پذير بدانيم ميتوان گفت در آن صورت بايد تاريخ کمي معاصرتر واکاويده شود تا ريشه هاي انقلاب اسلامي و اينکه چه شد که روشنفکران پشت سر روحانيت قرار گرفتند و شعارهاي مدرن استقلال و آزادي را سر دادند، روشن تر شود. روشنفکر دوره مشروطيت کورکورانه پشت سر علما قرار نگرفت. بلکه خود از ابتدا ميدانست که چه ميخواهد به عنوان مثال حتي در ابتدا قرار بود نام مجلس، مجلس شوراي اسلامي باشد که بعدا در رفت و آمد مسوده دستور مشروطيت، به مجلس شوراي ملي تغيير نام يافت و علما نيز در اينباره سکوت کردند و يا اعتراضشان مسموع نشد. روند جمهوري اسلامي و جايگاه روحانيت در برابر روشنفکري در آن در مقايسه با انقلاب مشروطيت اما کاملا معکوس بود. آنجا روشنفکران بودند که از علما استفاده ابزاري کردند و دست آخر آنها را به حاشيه راندند و در اينجا برعکس روشنفکران بودند که از ظن خود يار علما شدند و دست آخر بي نصيب ماندند.
به عنوان سمبل، اين مساله در شخص شيخ فضل لله کاملا نمود پيدا ميکند. که در زمان مشروطيت به دار کشيده شد و امروز در زمره قديسين جمهوري اسلامي درآمده است. و اينکه کسي مثل عباس معروفي ميگويد که اينها در تمام اين دوران سعي داشته و دارند که انتقام خون شيخ فضل الله را از جريان روشنفکري ايران بگيرند.
ششم نقطه درخشان صحبت اشکوري اينجا بود که گفت با اين حرفها و توهين ها به اسلام، ناخواسته آب به آسياب بنيادگرايي و طالبانيسم ميريزيد. و واقعا هم درست است. اينها با ادبياتي صحبت ميکنند که حتي اگر سوار قدرت هم بودند توليد اشکال ميکرد چه برسد به اينکه هنوز سوار نشده شعار به دهان مخالفان بگذارند. اين صحبت هاي نسنجيده در جامعه عميقا مذهبي ايران نه تنها عکس العمل مثبتي ايجاد نخواهد کرد بلکه اکثريت جامعه را به شدت سرخورده و به اين جريان بد بين خواهد ساخت. ديگر صحبتي بود که در مورد رضا شاه مطرح کرد و قبول کرد که رضا شاه را بايد موسس ايران نوين دانست.
هفتم صحبت جالبي بود که من همواره به آن معتقد بوده ام اما اکثرا طور ديگري فکر ميکنند. آجوداني گفت حکومت رضاشاه امتداد روند مشروطيت بود و به گمان من نظري کاملا درست و آوانگارد بود بر خلاف نظر اکثريت که معتقدند کودتاي حوت 1299 رويدادي بود که مشروطيت را به انحراف کشيد در صورتيکه آجوداني گفت که رضا شاه به دو شعار از سه شعار مشروطيت جامه عمل پوشاند:
حکومت مرکزي و تماميت ارزي
مظاهر مدرنيت و نهادهاي مدني
و در مورد آزادي به رويه اي خلاف آن عمل کرد که در جاي خود درست است.