درساعت پنج عصر
درست ساعت پنج عصر بود...پسری پارچه سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک از پیش آماده
در ساعت پنج عصر..باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر "ستیز یوز و کبوتر"
در ساعت پنج عصر
رانی با شاخی مصیبت بار
در ساعت پنج عصر"ناقوس های دود و زرنیخ"
در ساعت پنج عصر
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در هر کنار کوچه دسته های خاموشی
در ساعت پنج عصر
مرگ در زخم های گرم بیضه کرد
بی هیچ بیش و کم ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر
نی ها و استخوان ها در گوشش مینوازد.
در ساعت پنج عصر
زخم ها میسوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر
و در هم خرد کرد انبوهی مردم...دریچه ها و درها را
آی چه موحش پنج عصری بود
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه..!!
گابريل گارسيا لورکا ترجمه احمد شاملو
No comments:
Post a Comment