اگر خداوند لحظهاي فراموش ميکرد که من عروسکي کهنهام و تکه کوچکي زندگي به من ارزاني مي داشت، احتمالا همه آنچه را که به فکرم ميرسيد نميگفتم، بلکه به همه چيزهايي که ميگفتم فکر ميکردم، ارج همه چيز در نظر من نه در ارزش آنها که در معنايي است که دارند، کمتر ميخوابيدم و بيشتر رويا ميديدم چون ميدانستم هر دقيقه که چشمانمان را برهم ميگذاريم شصت ثانيه نور را از دست ميدهيم، هنگامي که ديگران ميايستادند راه ميرفتم و هنگامي که ديگران ميخوابيدند بيدار ميماندم. هنگامي که ديگران صحبت ميکردند گوش ميدادم و از خوردن يک بستني شکلاتي چه حظي که نميبردم!
اگر خداوند تکهاي زندگي به من ارزاني ميداشت، قبايي ساده ميپوشيدم؛ نخست به خورشيد چشم ميدوختم و نه تنها جسمم که روحم را نيز عريان ميکردم، خدايا اگر دل در سينهام همچنان ميتپيد و طلوع آفتاب را انتظار ميکشيدم... با اشکهايم گلهاي سرخ را آبياري ميکردم تا خارهاشان و بوسه گلبرگ هاشان در جانم بخلد.
خدايا اگر تکهاي زندگي ميداشتم نميگذاشتم حتي يک روز بگذرد و بيآنکه به مردمي که دوستشان دارم نگويم که دوستشان دارم. به همه مردان و زنان ميقبولاندم که محبوب مناند و در کمند عشق زندگي ميکردم. به انسانها نشان ميدادم که چه در اشتباهند که گمان ميکنند وقتي پير شدند ديگر نميتوانند عاشق باشند و نميدانند زماني پير ميشوند که ديگر نتوانند عاشق باشند!
به هر کودکي دو بال ميدادم، اما رهايش ميکردم تا خود پرواز را بياموزد. به سالخوردگان ياد ميدادم که مرگ نه با سالخوردگي که با فراموشي سر ميرسد، آه انسانها از شما چه بسيار چيزها که آموختهام. من دريافتهام که همگان ميخواهند در قله کوه زندگي کنند بيآنکه بدانند خوشبختي واقعي وابسته سنجهاي است که در دست دارند، دريافتهام که وقتي طفل نوزاد براي اولين بار با مشت کوچکش انگشت پدر را مي فشارد، او را براي هميشه به دام مياندازد، دريافتهام که انسان فقط هنگامي حق دارد به انساني ديگر از بالا به پايين بنگرد که ناگزير باشد او را ياري دهد تا روي پاي خود بايستد. من از شما بسي چيزها آموختم اما در حقيقت فايده چنداني ندارند، چون هنگامي که آنها را در اين چمدان ميگذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.
گابريل گارسيا مارکز، نامه خداحافظي، ترجمه عباس مخبر
2 comments:
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگها نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد
ای سبدهاتان پر خواب
سیب آوردم سیب سرخ خورشید
... خواهم آمد پیش اسبان گاوان علف سبز نوازش خواهم ریخت
...
زی زیبای جزامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
روی پل دخترکی بی پاست
دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت
...
به این شعر سهراب خیلی شبیه بود
خیلی ممنون خیلی قشنگ بود...
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن
مثل تنها مردن...0
دکتر علی شریعتی
Post a Comment