12/31/2006

رستيم از خوف و رجا

به بهانه روز سربلندي ابراهيم که بشر معاف گرديد از آنکه قرباني شود بر آستانش.

" پس هر دو تسليم گشتند و او را براي کشتن به روي درافکند. ما در آن حال خطاب کرديم که اي ابراهيم تو ماموريت رويا را انجام دادي- کارد از گلويش برگير- ما نکوکاران را چنين پاداش نيکو ميدهيم. اين ابتلا همانا آزموني است بس آشکار و بر او ذبح بزرگي قربان ساختيم و ثناي او به آيندگان واگزاريم. سلام و تحيت بر ابراهيم باد."



اين کيست اين اين کيست اين اين يوسف ثاني است اين
خضر است و الياس اين مگر يا آب حيواني است اين

اين باغ روحاني است اين يا بزم سلطاني است اين
سرمه ي سپاهاني است اين يا نور سبحاني است اين

آن جان جان افزاست اين يا جنت المأوي است اين
ساقي خوب ماست اين يا باده جاني است اين

تُنگ شکر را ماند اين سوداي سر را ماند اين
آن سيمبر را ماند اين شادي و آساني است اين

امروز مستيم اي پدر توبه شکستيم اي پدر
از قحط رستيم اي پدر امسال ارزاني است اين

اي مطرب داوود دم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زير و بم کاين وقت سرخواني(1) است اين

مست و پريشان توام موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام اين عيد قرباني است اين

رستيم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا
اي خاک بر شرم وحيا هنگام پيشاني(2) است اين

گلهاي سرخ وزرد بين آشوب بَردابَرد بين
در قعر دريا گرد بين موسي عمراني است اين

هر جسم را جان ميکند جان را خدادان ميکند
داور سليمان ميکند يا حکم ديواني است اين

اي عشق قلماشيت(3) گو از عيش و خوش باشيت گو
کس مي نداند حرف تو گويي که سرياني است اين

خورشيد رخشان ميرسد مست و خرامان ميرسد
با گوي و چوگان ميرسد سلطان ميداني است اين

هرجا يکي گويي بود در حکم چوگان ميرود
چون گوي شو بي دست و پا هنگام وحداني است اين

گويي شوي بي دست و پا چوگان او پايت شود
در پيش سلطان ميرود کاين سير ربّاني است اين

آن آب باز آمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چيزي مگو کاين بزم سلطاني است اين


مولوي

(1) سرخواني: سرود گويي، تغنّي
(2) پيشاني: بخت، اقبال، دولت، طالع
(3) قلماشي: هرزگي بيهودگي، فرهنگ رشيدي اصل را ترجمه عربي ماشئت دانسته نيکلسن هم در تعليقات مثنوي در شرح بيت 3810 دفتر چهارم گويد: قلماشي از قل ماشئت آمده.

12/30/2006

گذشت در بغداد

من و تو
در گذر تندباد حادثه ها
هزار مرتبه اوج و حضيض ها ديديم
مپوش چشم اميد از وطن که ما زين بيش
بعمر خويش
چه ضدّ و نقيض ها ديديم

در بلاد رافدين، سردار قادسيه، فارِس العرب، آونگ بر دار جور خويش و اما هنوز،
جاري است دجله در بغداد.

برين چه ميگذرد دل منه که دجله بسي
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد

العربيه: ايران و اسرائيل از اعدام صدام اظهار شادماني کردند.

12/28/2006

برف نو! سلام!

برف نو! برف نو! سلام! سلام!
بنشين، خوش نشسته اي بر بام
پاکي آوردي، اي اميد سپيد
همه آلودگي ست اين ايام
راه شومي ست ميزند مطرب
تلخواري ست، ميچکد درجام
اشکواري ست مي کُشد لبخند
ننگواري ست مي تراشد نام
مرغ ِ شادي به دامگاه آمد
به زماني که برگسيخته دام
ره به هموار جاي دشت افتاد
اي دريغا که برنيايد گام
تشنه آنجا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب ميکند پيغام
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ايم از کام
خامسوزيم، الغرض بدرود
تو فرود آي برف تازه سلام!


احمد شاملو

12/27/2006

دوستدارانِ چنين

ولتر در بيست و پنج سالگي به مارکيز دو ميمور نوشت: " دوستي از عشق ارزنده تر است. ظاهرا من هيچ براي شور شهوت آفريده نشده ام. عشق را اندکي مهمل و مضحک مي يابم… و بر آنم که براي هميشه از عشق چشم بپوشم."

تاريخ تمدن جلد نهم ص 5

12/25/2006

سرودی از چغندرآغاز کن!

(تکنوکراسي ابراهيم بيکي)

امروز بازار مار زلف و سنبل کاکل کساد است. موي ميان در ميان نيست. کمان ابرو شکسته، چشمان آهو از بيم آن رسته است. به جاي خال لب از زغال معدني بايد سخن گفت. از قامت چون سرو و شمشاد سخن کوتاه کن. از گردو و کاج جنگل مازندران حديث ران. از دامن سيمين بران دست بکش و بر سينه معادن و نقره و آهن بياويز. بساط عيش را برچين دستگاه قالي بافي را پهن کن. امروز استماع سوت راه آهن در کار است، نه نواي عندليب گلزار. باده عقل فرساي را به ساقي بي حيا واگذار، ترياک وطن را ترقي و رواج بده. حکايت شمع و پروانه کهنه شد، از ايجاد کارخانه شمع کافوري سخن ساز کن. صحبت شيرين لبان را به دردمندان واگذار، سرودي از چغندر آغاز کن که مايه شکر است.


زين العابدين مراغه اي، سياحتنامه ابراهيم بيک

12/23/2006

باز باران

شعري که در دوران کودکي خوانده ايم –اما نه تمام- و هنوز بوي تازگي ميدهد، مثل خود باران و کودکي:

باز باران
با ترانه
با گهرهاي فراوان
ميخورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرّم
يک دو سه گنجشک پرگو،
باز هردم
ميپرند، اين سو و آن سو

ميخورد بر شيشه و در
مشت وسيلي
آسمان امروز ديگر
نيست نيلي

يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توي جنگل هاي گيلان

کودکي دهساله بودم
شاد و خرّم
نرم و نازک
چست و چابک.

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبي، چو دريا؛
يک دو ابر، اينجا و آنجا.
چون دل من،
روز روشن.

بوي جنگل تازه و تر،
همچو مي مستي دهنده.
بر درختان ميزدي پر،
هرکجا زيبا پرنده.

برکه ها، آرام و آبي؛
برگ و گل هر جا نمايان،
چتر نيلوفر درخشان،
آفتابي.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دوصد زيبا ترانه؛
زير پاهاي درختان
چرخ ميزد، چرخ ميزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شيشه هاي آفتابي،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توي آنها سنگريزه،
سرخ و سبز و زرد و آبي.

با دو پاي کودکانه،
مي دويدم همچو آهو،
مي پريدم از سر جو؛
دور مي گشتم ز خانه.

مي پراندم سنگريزه،
تا دهد بر آب لرزه.
بهر چاه و بهر چاله،
ميشکستم کرده خاله(1)

ميکشانيدم به پايين
شاخه هاي بيدمشکي
دست من ميگشت رنگين،
از تمشک سرخ و مشکي

ميشنيدم از پرنده
داستانهاي نهاني.
از لب باد وزنده،
رازهاي زندگاني.

هرچه ميديدم در آنجا
بود دلکش، بود زيبا؛
شاد بودم.
ميسرودم:

«روز! اي روز دلارا!
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا؛
ورنه بودي زشت و بيجان.

اين درختان،
با همه سبزي و خوبي
گو چه ميبودند جز پاهاي چوبي!
گر نبودي مهر رخشان؟


روز، اي روز دلارا!
گر دلارايي است از خورشيد باشد
اي درخت سبز زيبا!
هرچه زيبايي است از خورشيد باشد.»

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چيره؛
آسمان گرديد تيره؛
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران، ريخت باران.

جنگل از باد گريزان
چرخها ميزد چو دريا
دانه هاي گرد باران
پهن ميگشتند هرجا.

برق، چون شمشير برّان
پاره ميکرد ابرها را
تندر ديوانه غرّان
مشت ميزد ابرها را.

روي برکه مرغ آبي
از ميانه، از کرانه،
با شتابي
چرخ ميزد بي شماره.

گيسوي سيمين مه را
شانه ميزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
مينمودندش پريشان.

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توي اين درياي جوشان
جنگل وارونه پيدا.

بس دلارا بود جنگل،
به چه زيبا بود جنگل!
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه.

بس گوارا بود باران
به! چه زيبا بود باران!
ميشنيدم اندرين گوهرفشاني
رازهاي جاوداني، پندهاي آسماني:

« بشنو از من کودک من!
پيش چشم مرد فردا،
زندگاني- خواه تيره، خواه روشن-
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا.»


مجدالدين ميرفخرايي(گلچين گيلاني) 1278(رشت)-1351(لندن)

(1) کرده خاله: شاخه گره دار چنگک مانندي است براي کشيدن آب از چاه

12/20/2006

همان شيطان کوچک

گفتم: مملکت ما اردبيل نيست. گفت: کجاست؟ گفتم: قطعه ديگر از کره زمين. گفت از قول شما چنان معلوم ميشود که طرف شيراز يا بغداد بايد باشد. گفتم: هيچکدام نيست، بلکه آمريک است. گفت: آمريک بايد نزديک سلماس باشد. ديدم خيلي آخوند است گفتم: بلي.


زين العابدين مراغه اي، سياحتنامه ابراهيم بيک

12/16/2006

قمار عاجزانه

به نظر اليزابت کوبلر راس، فرايند سازگار شدن با نزديکي مرگ يک فرايند فشرده اجتماعي شدن است که چند مرحله را در بر ميگيرد. مرحله نخست انکار است- فرد از پذيرفتن آنچه در حال وقوع است امتناع ميکند. مرحله دوم خشم است، بويژه در ميان کساني که نسبتا جوان ميميرند، و از اينکه از عمر کامل محروم ميشوند احساس خشم ميکنند. پس از اين مرحله مرحله چانه زدن است. فرد با سرنوشت ، يا با خدا معامله ميکند، که اگر اجازه داده شود آن قدر زنده بماند تا واقعه مهم خاصي، مانند يک ازدواج خانوادگي يا روز تولد رابببيند با آرامش خواهد مرد. از آن پس فرد غالبا به حالت افسردگي فرو ميرود.
سرانجام، اگر بتواند بر اين حالت غلبه کند، ممکن است به سوي مرحله پذيرش برود، که در اين مرحله حالتي از آرامش در برابر مرگ نزديک بدست مي آيد.


گيدنز، آنتوني، ترجمه منوچهرصبوري، تهران، نشر ني، 1376، چاپ هفدهم، ص 113

12/15/2006

اين غليظ تيره گمنام

اين شهر[بادکوبه] از باغ و باغچه و گل و گياه عاري است، اما عمارتهاي خيلي بلند و باشکوه و تجارتخانه هاي بسيار معتبر دارد که مال مسلمانان و ارامنه است. از برکت آن نفت تيره و غليظ که گمنامترين بسياري از معادن روي زمين است، اين همه ثروت را اندوخته اند...


زين العابدين مراغه اي، سياحتنامه ابراهيم بيک

12/14/2006

شيطان وقتي کوچک بود

در سالهاي بعد از جنگ جهاني دوم هنگاميکه اروپاييان عملا از دور رقابت حذف شده و ژاپني ها هم هنوز وارد ميدان رقابت نشده بودند طيف وسيعي از توليدات امريکايي به دورافتاده ترين بازارهاي جهان اسلام راه يافت به طوري که مشتريان جديدي را بخود جلب ميکردند و شايد مهمتر از همه در حال ايجاد علايق و تمايلات جديد بودند. امريکا براي بعضي مظهر آزادي، عدالت و فرصت بود و براي عده زيادي مظهر ثروت ، قدرت و کاميابي. اين درست در زماني بود که چنين خصوصياتي هنوز به عنوان جرم و گناه بشمار نمي رفت.
بعدها تغيير بزرگي رخ داد. اين تغيير زماني بود که رهبران جنبش احياي مذهبي دشمنان خود را بعنوان دشمنان خدا شناخته بودند و نام و محل سکونت خاصي در نيمکره غربي به آن داده بودند. اين طور که بنظر ميرسد به طور کاملا اتفاقي امريکا تبديل به دشمن اصلي، مظهر شيطان و مخالفي شرير براي تمام خوبي ها بالاخص اسلام و مسلمين شد، اما علت چه بود؟ در ميان اجزاي تشکيل دهنده جو ضد امريکايي عوامل موثر فکري منبعث از اروپا نقش موثري داشتند. يکي از اين عوامل موثر از کشور آلمان بود. جايي که عقايد منفي در مورد امريکا در يک مکتب فکري شکل گرفت. مکتبي که شامل نويسندگان مختلفي چون راينر ماريا ريلکه، اسوالد اسپنگر، ارنست جانگرو مارتين هايدگر بود.
در اين رويکرد امريکا بهترين مثال براي تمدن بدون فرهنگ بود. تمدني ثروتمند و مرفه که از نظر مادي پيشرفته ولي بي روح و تصنعي است، تمدني که به خوبي ساخته و سرهم شده اما رشد نکرده و اگر هم کرده کاملا مکانيکي و صنعتي بوده نه طبيعي. تمدني که مجموعه اي از تکنولوژي است اما بدون معنويت و سرزندگي، تمدني که اصالت فرهنگ ملي، انساني و ريشه دار آلمانها و ساير ملل معتبر دنيا را ندارد. فلسفه آلمان و بالاخص فلسفه تعليم و تربيت آن عرف و عادت مهمي را در بين اعراب و برخي از روشنفکران مسلمان در دهه 1930 و بعدها در دهه 1940 جا انداخت و اين نهضت فلسفي ضد امريکايي نيز بخشي از اين پيام بود. ايدئولوژي آلمان هاي نازي در حيطه هاي ناسيوناليستي بخصوص در ميان موسسين و پيروان حزب بعث در عراق و سوريه بسيار موثر بود.


برنارد لوئيس ترجمه هوتن فيروزپور نقل از روزنامه شرق مورخ 18 مرداد 1385 شماره829 ص 6

12/11/2006

سيف العرب

المعتصم خطاب به افشين: "عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدانان رسيده است از شمشير و نيزه ايشان."

از تاريخ بيهقي

12/07/2006

محتسب است و شيخ و من...

خال به کنج لب يکي، طره مشک فام دو
واي به حال مرغ دل! دانه يکي و دام دو
محتسب است و شيخ و من، صحبت عشق در ميان
چون بکنم مجابشان؟ پخته يکي و خام دو
حامله خم ز دخت رز، باده کشان به گرد او
طفل حرام زاده بين! باب يکي و مام دو
ساقي ماهروي من، از چه نشسته غافلي؟
باده بيار مي بده، نقد يکي و وام دو
مست دو چشم دلربا همچو قرابه پر ز مي
در کف ترک مست بين ، باده يکي و جام دو
از رخ و زلفت اي صنم روز من است همچو شب
واي به روزگار من! روز يکي و شام دو
کشته به تير ابرويت گشته هزار همچو من
بسته به تير جادويت، ميم يکي و لام دو

وعده وصل مي دهي، ليک وفا نمي کني
من به جهان نديده ام، مرد يکي کلام دو
گاه بخوان سگ درت، گاه کمينه چاکرت
فرق نمي کند مرا، بنده يکي و نام دو

طاهره قره العين

12/04/2006

در مايه حسرت(2)

البته منازعات تاريخي را نميتوان منکر شد، دستاوردهاي درخشان تفکر شيعي نميتواند افتخارات گذشته ايرانيان را کاملا تحت الشعاع خود گيرد. اين منازعات در عصر مدرن، به يمن دستاوردهاي باستان شناسي و فقه اللغه که به ايرانيان امکان داد بقاياي ميراث باستاني خود را بشناسند، شدت يافت. ايرانيان در نگاه به گذشته از سطح اسطوره اي به سطح تاريخي و رخدادهاي واقعي رسيدند. هرچه بيشتر عظمت گذشته تاريخي خود را کشف ميکردند، بيشتر به گستردگي ويراني ها پي ميبردند و عميقتر در حسرت و دريغ اعصار به سر آمده فرو ميرفتند.

شايگان، داريوش 1313، افسون زدگي جديد: هويت چهل تکه و تفکر سيار ، ترجمه فاطمه ولياني، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ چهارم 1384، ص166

12/03/2006

در مايه حسرت(1)

کشورهاي اسلامي همچون ايران، تصوير زنده اين سه قلمرو هويت[ديني، ملي و مدرن] است. گذشته ماقبل اسلامي اين کشور به قدمت عهد باستان است و سه سلسله شاهنشاهي ايران، هخامنشيان، اشکانيان و ساسانيان، همچون امپراطوري رم در غرب، در قلمرويي بيکران که از هند و پاکستان و بين النهرين تا آسياي صغير را در بر ميگرفت، ضامن وحدت و يکپارچگي بودند. اين گذشته اگر نگوييم همچنان زنده است، دست کم بايد گفت در اذهان حضوري موثر دارد. گذشته ايرانيان که با اسطوره و حماسه درهم آميخته، در شاهنامه فردوسي تبلور يافته است. شاهنامه بي وقفه رفتار نياکان، کيش پهلوانان و افسانه پادشاهان بزرگي را که بر اين امپراطوري گسترده حکومت ميکردند، به ايرانيان يادآوري ميکند. اين تذکار بيان حسرت بار و پردريغ زمانهايي است که ايران بر بخش عظيمي از آسيا فرمانروايي ميکرد. براي بسياري از ايرانيان يادآوري اين تاريخ مرهمي است بر ناکاميهاي کنوني. آنان با توسل به اين تاريخ، دلاوري قهرمانان خويش را بزرگ ميدارند. در کشورهاي کهني نظير کشور ما، گذشته همه چيز است. ما متاسفانه در هواي افسوس نفس ميکشيم، گويي غير از اين گذشته باشکوه که وجود ما مستحيل در سيطره آن و غرق در روياي طلايي آن است، هيچ اميدي وجود ندارد.


شايگان، داريوش 1313، افسون زدگي جديد: هويت چهل تکه و تفکر سيار ، ترجمه فاطمه ولياني، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ چهارم 1384، صص 163-164

12/01/2006

تورقي در تاريخ

وقتي فرانسه به اشغال نازي ها درآمد ، کشورهايي چون ايران نه تنها روابط خود را با فرانسه اشغالي قطع کردند، بلکه دفاتر سفارت خود را هم در شهر پاريس بستند. ساختمان سفارت ايران در اختيار ابوالحسن سرداري قرار گرفت که جوانترين برادر افسرالملوک {مادر هويدا} بود. مردي با استعداد، اما جنجال آفرين ، و در ضمن سخت مبادي آداب، و نيز انساني سخت پخته و جهانديده بود. ديپلماتي حرفه اي بود و قبل از حمله نازي ها، مسئوليت امور کنسولي سفارت ايران در پاريس را بر عهده داشت. به اصطلاح رايج امروزي ، آدم زرنگي به شمار ميرفت. رفيق باز و رفيق ياب بود. با برخي از سران ارتش اشغالگر آلمان در پاريس از سر دوستي درآمد. آنان را به مهماني هاي مجلل در محل سفارت دعوت ميکرد و خاويار و شامپاني فراوان و رايگان در اختيارشان ميگذاشت و براي تفريحشان حتي دختران جوان و زيبا را هم تدارک ميکرد. رابطش براي تأمين اين دختران يکي از زنان زيباي پاريس بنام الکساندريا بود. مهمان نوازيهاي سرداري هم براي او منشأ منفعت مالي فراوان شد و هم زندگي برخي از يهوديان پاريس را نجات داد.
در دوران جنگ، شمار قابل ملاحظه اي از يهوديان ايراني در آلمان و ساير کشورهاي اشغالي بسر ميبردند. تعدادي از اين يهوديان در پاريس اقامت داشتند. به محض آن که نخستين نشانه هاي قتل عام يهوديان اروپا پديدار شد، دولت ايران کوشيد نازيها را متقاعد کند که يهوديان ايراني بخشي از"قوم يهود" نيستند، چون دوهزاروپانصد سال در ايران زيسته اند و با فرهنگ و زبان آن کاملاً درآميخته اند و يکسره ايراني شده اند. اين واقعيت که بسياري از يهوديان ايران در گذرنامه هايشان ذکري از مذهب خود نکرده بودند، و اگر هم کرده بودند از واژه موسوي، بجاي واژه يهودي بهره جسته بودند به اثبات ادعاي ايران کمک ميکرد. سرانجام نازيها متقاعد شدند که يهوديان ايراني "يهود" نيستند، بلکه "جزيي ار يک فرقه مسلمان به شمار مي آيند... ريشه هايي ايراني ، نه سامي دارند." به اين ترتيب ، جان بيش و کم تمامي يهوديان ايراني مقيم اروپا نجات پيدا کرد.
درست زماني که در برلن " مسئولان و متخصصان امور نژادي" درگير رسيدگي به ادعاي ايران بودند، در پاريس سرداري با استفاده از روابط نزديکش با آلمانها ، جان خانواده هاي يهودي ايراني مقيم پاريس را از مرگ حتمي نجات داد. او نيز به نوبه خود مقامات آلماني را متقاعد کرده بود که هرکس گذرنامه ايراني دارد علي رغم وابستگيهاي مذهبي اش، شهروند ايران ، ولاجرم از همه حقوق اين شهروندان برخوردار است. او در نامه اي به آتو آبتز که از مقامات عاليرتبه نازي در فرانسه بود، تأکيد کرد که يهوديان ايراني به مدت حدود دوهزاروپانصد سال، شهروندان تمام عيار ايراني بودند. بعلاوه به ريشه هاي آريايي مشترک ايران و آلمان اشاره کرد. آبتز در پاسخ قول داد که يهوديان ايراني مقيم پاريس "شامل قوانين ويژه نازي ها نخواهند شد."
بعلاوه سرداري به حدود هزاروپانصد گذرنامه ايراني دسترسي داشت. وقتي در سال 1942 ، نازيها بازداشت يهوديان پاريس را آغاز کردند، سرداري تصميم گرفت اين گذرنامه ها را بنام برخي از يهوديان غير ايراني صادر کند. يکي دو سال بعد، نشريات ايراني از اين ماجرا خبردار شدند و به لحني تند و انتقادآميز، ميپرسيدند چرا سرداري را به رغم فروش گذرنامه به "جهودان" هنوز از کار برکنار نکرده اند. شکي نيست که سرداري جان شماري از يهوديان را از مرگ نجات داد. در عين حال ، بنظر ميرسد که در اين ماجرا در پي نفع شخصي هم بود. البته يهوديان ايراني مقيم پاريس، براي اين جنبه از فعاليتهاي او اهميت چنداني قائل نبودند. به روايت فريدون هويدا، " در سال 1948 من در پاريس بودم وقتي اعضاي جامعه يهوديان ايراني مقيم پاريس (همراه "شهروندان" جديد ايراني) به ديدن دايي من {سرداري} آمدند سيني يي نقره، که امضاي روساي جامعه يهوديان در آن نقر شده بود، بر سبيل امتنان و احترام به او هديه کردند.".

عباس ميلاني، معماي هويدا، نشر اختران، چاپ اول، 1380، صص 89-91

11/27/2006

چالدران

وقتي يکي از دوستان دختر داييم که از من چند سال بزرگتر بود در حين صحبت گفت که:" نياي من در جنگ چالدران به شهادت رسيده است." ،اين حرف مدتها ذهن من را بخود مشغول داشته بود براي من که به تاريخ نگاهي اسطوره اي داشتم در آن دوران 18-19 سالگي اين بسيار هيجان انگيز بود که جدّ آدم در جنگ چالدران شرکت داشته باشد و در آن به شهادت رسيده باشد.
جنگي با آنهمه عظمت که ايرانيان مردانه در آن پيکار کردند و با وجود آنهمه رشادت ها شکست خوردند. شايد شيريني ياد کردن آن هم در اين باشد که آن شکست با سلسله جنگ هاي شاه عباس با عثماني ها جبران گرديد، اما هرچه بود دوست داشتم که اي کاش جدّ من نيز در اين جنگها شرکت کرده بود و کشته شده بود.
امروز که باز به اين موضوع فکر ميکنم باز هم دوست دارم که جدّم در جنگ چالدران حاضر ميبود و در آن کشته ميشد اما نه در ميانساليّ و کهولت که در جوانيّ و عزوبت!

11/26/2006

سموم

از اين سموم(1) که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

(1) سَموم: باد گرم و خفقان آور که در فصل بهار و تابستان درصحاری عربستان و شمال افريقا میوزد. {فرهنگ عميد}

9/30/2006

باز هم کرزن

لحن تحقیر آمیز کرزن در بسیاری از موارد زننده بنظر میرسداما نمیتوان کتمان نمود که گوشه ای از واقعیاتی است که هنوز هم در زندگی ایرانی ساری و جاری است:" شایع ترین وسیله تنبیه در ایران فلک کردن است از فرزندان شاه گرفته تا حمال های کوچه به این ورزش ملی معتادند، مثل اینکه پوست کف پای ایرانی خیلی ضخیم است چه بسا که یک نفر شش هزار شلاق خورده باز هم زنده مانده است. چوب فلک مانند مبل در غالب خانه های بزرگان موجود است."

9/11/2006

ایران و مساله ایران

کتاب ایران و مساله ایران نوشته لرد کرزن را میخواندم. لرد کرزن سیاح سیاستمدار نامدار انگلیسی سالها در ممالک شرقی به سیاحت پرداخته و مطالب گرانبهایی را در کتابها و یادداشتهای خود ثبت نموده است. مثلا خود من در مورد ایران عصر ناصری کتابهای زیادی را خوانده ام اما مطالب بکری را با جمع بندی دقیق در این کتاب دیدم که بر هیچیک از خامه های وطنی نرفته بود. این مستشرق سیاست پیشه هرجا که رفته از خرابی هایی سخن گفته که گریبانگیر این مملکت بوده است همه شهرها نیمه ویران، تمام کاروانسراهای عباسی، متروک افتاده،قصبات خالی از سکنه...
جالب است که لرد کرزن مدت 7 سال - که مدت طولانیی محسوب میشود- سمت فرمانداری کل هندوستان را از سوی ملکه انگلستان بر عهده داشته است. از این نقطه نظر میتوان به دیدگاههای وی درخصوص مسایل مربوط به ایران جدی تر نگریست. در جایی از این کتاب میخوانیم که:«بطور قطع و مسلم امید به اینکه ایران تنها وخودبخود موفق به اصلاح اینهمه مفاسد و بدبختی گردد بسیار ضعیف و بلکه محال بنظر میرسد، باید به ایران کمک کرد تا تدریجا این ریشه های گندیده برطرف شده و جوانه های تازه رشد و نمو کند. بسیاری از فلاسفه معتقدند که یگانه راه اصلاح ایران ابتدا از طریقه اخلاقی و معنوی است نه از طریق مادی و ظاهری و مادام که آن اصول حقیقی و معنوی تغییر نیافته نجات و رستگاری ایران و ایرانیان از جمله محالات است. ایران با داشتن راه، راه آهن، تلگراف، تلفن و برق و غیره ممکن است آباد گردد ولی فقط با اخلاق صحیح اصلاح خواهد شد.»
سپس در پاورقی کتاب که پیش از انقلاب به طبع رسیده است میخوانیم که:«کرزن اشتباه کرده چون امری که محال تصور کرده بدست توانای اعلیحضرت رضا شاه کبیر و فرزند تاجدارش عملی گردید.»
قضاوت دراین خصوص را به خواننده وامیگزارم.

5/28/2006

يك مترو هفتادصدم

يك مترو هفتادصدم، افراشت قامت سخن‌ام
يك مترو هفتادصدم، از شعر ِ اين خانه من ام
يك مترو هفتادصدم ،پاكيزه‌گي، ساده‌دلي
جان ِ دل‌آراي ِ غزل، جسم ِ شكيباي ِ زن ام
زشت است اگر سيرت ِ من،خود را در او مي‌نگري
هي‌ها، كه سنگ‌ام نزني آينه ام، مي‌شكنم
از جاي برخيزم اگر ،پرسايه ام، بيدبُن ام
بر جاي بنشينم اگر ،فرش ِ ظريف ام، چمن ام
يك مغز و صد بيم ِ عسس، فكر است در چارقدم
يك قلب و صد شور ِ هوس، شعر است در پيرهن‌ام
بر ريشه‌ام تيشه مزن، حيف است افتادن ِ من
در خشك‌ساران ِ شما سبز ام، بلوط ام، كهن ام
اي جمله‌گي دشمن ِ من، جز حق چه گفتم به سخن
پاداش ِ دشنام ِ شما، آهي به نفرين نزنم
انگار من زادم‌تان، كژتاب و بدخوي و رمان
دست از شما گر بكشم، مهر از شما برنكنم
انگار من زادم‌تان، ماري كه نيش‌ام بزند
من جز مدارا چه كنم، با پاره‌ي ِ ِ جان و تن‌ام
هفتاد سال اين گُله جا، ماندم كه از كف نرود
يك متر و هفتاد صدم گورم به خاك ِ ِ وطن‌ام

سيمين بهبهانی

5/14/2006

ای يار مقامر دل

ای یار مُقامر دل، پیش آ و دمی کم زن
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
گر تخت نهی ما را، بر سینه ی دریا نه
ور دار زنی ما را، بر گنبد اعظم زن
ازواج موافق را شربت دِه و دم دم دِه
اَمشاج منافق را در هم زن و بر هم زن
در دیده ی عالم نِه عدلی نو و عقلی نو
وآن آهوی یاهو را بر کلب معلََّم زن
اندر گِلِ بسرشته یک نفخ دگر دَر دم
وآن سنبل ناکِشته بر طینت آدم زن
گر صادق صدّیقی در غار سعادت رو
چون مرد مسلمانی بر مُلک مسلّم زن
جان خواسته ای ای جان، اینک من و اینک جان
جانی که تو را نبود، بر قعر جهنم زن
خواهی که به هر ساعت عیسی نوی زاید
زآن گلشن خود بادی بر چادر مریم زن
گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد
آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن
خواهی تو دو عالم را هم کاسه و هم یاسه
آن کُحل ِ انا الله را در عین دو عالم زن
من بس کنم اما تو ای مطرب روشندل
از زیر چو سیر آیی، بر زمزمه ی بم زن
تو دشمن غم هایی خاموش نمی شایی
هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم زن
مولانا

4/19/2006

اين دفتر بی معنی

تا امروز شعر بي معني از حافظ خوانده ايد؟ بنظر من اين بيت يکي از آنهاست:
هنگام تنگدستي در عيش کوش و مستي
کاين کيمياي هستي قارون کند گدا را
نميدانم در آن روزگاران عيش و مستي رايگاني هم بوده که فقرا و گدايان طرفي از آن بربندند يا که منظور لسان الغيب از عيش فقرا همان خواب است به تعبير عبيد زاکاني، در اين صورت ميتوان آن مفهوم را با اين بيت از خيام تطبيق داد:
درياب که عمري که اجل در پي اوست
آن به که به خواب يا به مستي گذرد
ليکن اين خواب و مستي و بي خبري نمي تواند بود کيمياي هستي و يارست قارون کردن ،گدا را

4/17/2006

ولادت است

ولادت است. ولادت کسي که نور است و سور است و گرمي است و روشني .
کار نيکان روشني و گرمي است
کار دونان حيله و بيشرمي است
شير پشمين از براي کد کند
بومسيلم را لقب احمد کند
بومسيلم را لقب کذاب ماند
مر محمد را اولوالالباب ماند

4/09/2006

افق روشن

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت:
روزی که کمترین سرود بوسه است
وهر انسان
برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ئیست
وقلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو برای آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست وجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیائی، برای همیشه بیائی
ومهربانی با زیبائی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...
ومن آن روز راانتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر نباشم.

احمد شاملو

3/18/2006

اي تازه بهار، سخت پدرامي

زهي بشارت مر آزادگان را، رهايي اين گنج شايگان، گنجي.

1/29/2006

تصحيح نامها

دوران تکلف زباني همواره مصادف است با دوران سقوط اجتماعي. آنگاه که کلمات در جاي خود بکار نميروند و کلام را واژه هاي متواترِ از معنا تهي شده انباشته ساخته است. زماني سقوط بوقوع ميپيوندد که تمامي ظرفيت هاي واژگان اشباع شده است.
ويل دورانت در تاريخ تمدن(ج1ص742) مينويسد: " ‌به نظر کنفوسيوس، مبهم گرايي يا مبهم گويي كاري است خلاف صداقت و ماية‌ ادبار اجتماعي. اگر اميري كه از حيث عمل و قدرت امير نيست، «امير» خوانده نشود، اگر پدري كه پدرانه رفتار نمي‌كند، «پدر» نام نگيرد، و اگر فرزند ناسپاس، «فرزند» شمرده نشود، آنگاه مردمان كلمات را ديگر بخطا به كار نخواهند برد. روزي تسه لو به كنفوسيوس خبر داد: «امير وي تو را چشم دارد و مي‌خواهد در راندن مهمات حكومت انباز خود كند. نخستين كاري كه پيش‌گيري چيست؟ كنفوسيوس با پاسخ خود امير و شاگرد خود را به شگفت انداخت: «آنچه ضرور است، تصحيح نامهاست. »"

1/24/2006

منت خدای را

اگر گوش ننهاده بود در خانه قائم مقام "منت خداي را"
درحمام فين رگش بنگشادند.

1/21/2006

ما خاکنشینان

ما آدمهاي حقيري هستيم. وقتيکه براي گرفتن يک امضاي ساده ساعت ها و شايد روزها و ماهها پشت در اتاق آقاي رييس معطلت ميکنند ،وقتيکه درسربازي، ستوان سومِ وظيفه اي خون همه تان را تا قطره آخر توي شيشه ميکند و درش را ميبندد، بيشتر فکر ميکني که ما واقعا آدمهاي حقيري هستيم و کسي چه ميداند ، شايد او که در آن سوي در پشت ميزش نشسته، از تو هم حقيرتر باشد. فقط کافيست شبي به آسمان نگاه کني تا بفهمي ما آدمها، چه مايه موجودات حقيري هستيم و اگر به شتاب گذشت عمر نگاهي قفاسو بيفکني...
بسيار کم بوده است آن که، زماني که حکمرانان، فعال مايشاء به تمامي شؤون مردمان بودند، چون کورش وصيت کند که روي سنگ گورش بنويسند:
" اي رهگذر ، هر که هستي و از هر کجا که بيايي ميدانم سرانجام روزي بر اين مکان گذر خواهي کرد، اين منم، کورش ، شاه بزرگ، شاه چهار گوشه جهان، شاه سرزمين ها، بر خاک اندکي که مرا در بر گرفته رشک مبر، مرا بگذار و بگذر."

1/19/2006

باز امشب

باز امشب يک گلوله
در سکوت مبهم و پنهان شهر ما
ميکند پژواک
ميرود تا اوج
ميشود فرياد
من بخود پيچيده در حسرت
سيليِ سيلاب دردي را
مينوازم بر
گُر گرفته صورت غمگين
ميشمارم پوکه ها را يک به يک تا صبح

باز امشب يک گلوله
در فضاي خانه همسايه نزديک
ميکند پژواک
ميرود تا محو
ميشود بغضي
در گلويم ميفشارد حسرت گنگ شکستن را
وآرزوهايي که ميميرند
در ژرفاي اين همبستر رويا

باز امشب يک گلوله
در درون سينه گرم تب آلودم
ميشود آرام

ميرود تا خاک

1/17/2006

در فوائد خاموشی

حديث عشق را پرواي گفتن نيست ورنه دفتر بسوختي و سخن از جاني که تراويد بي قدر شد وهرکه بر صدر مصطبه سخن نشيند اگر مقبول طبع خواص افتد بِرَمانَد، وگر برسبيل عوام، گوي بيان زند خامه اش سستی پذيرد و بيش از اين نتوان گفت در کافه خلق که خود تباه شود آنچه پرداخته آمد و خموشي بس اولي است در اين نيت.

1/16/2006

ایوان مدائن

قصيده غرّاي مدائنيه خاقاني، شاعر بزرگ را ميخواندم. پيشترها عکسي از ايوان مدائن در کتابهاي درسي تاريخ دوران شاهنشاهي بالاي اين عنوان آورده بودند :" ايوان مدائن يا طاق کسري هنوز با شکوه تمام در نزديکي بغداد برپاست."
پس از انقلاب در پشت جلد کتابهاي تاريخ زير آن عکس نوشتند:
"هان اي دل عبرت بين از ديده نظر کن هان
ايوان مدائن را آيينه عبرت دان"
اما مقصود شاعر نه اين است و نه آن بلکه آن خودآگاهي فلسفي در نظام مرگ و زندگي و گذار عمر است که هنگام گذر از مدائن او را فرا گرفته است و او را به سرودن چنين قصيده پرشکوهي واداشته است. ورنه برخلاف آنچه برداشته اند، ايوان مدائن را نه تنها کاخ نمرود و ارم شداد نميداند که بارگه دادش ميخواند:
"ما بارگه داديم اين رفت ستم برما
بر کاخ ستمکاران آيا چه رسد خذلان"
به هر تقدير ايوان مدائن در نزديک بغداد هنوز برپاست.

یک دعا

از دعاي عيسي مسيح در انجيل لوقا: " اي پدر/ نام مقدس تو گرامي باد/ ملکوت تو برقرار گردد/ نان مورد نياز ما را / روز به روز به ما ارزاني فرما/ گناهان ما را ببخش/ چنانکه ما نيز آناني را که به ما خطا کرده اند ميبخشيم/ ما را از وسوسه هاي شيطان دور نگه دار."
چقدر شبيه است به سوره حمد در قرآن کريم: "بنام خداوند بخشنده مهربان/ ستايش مر خداي را است/ که بخشنده و مهربان است/ فرمانرواي روز داوري است/ تنها تو را ميپرستيم و تنها از تو ياري ميجوييم/ ما را براه راست ره بنما/ راه آنان که برخوردارشان نموده اي/ نه راه کساني که بر آنان خشم گرفته اي و نه راه گمراهان.