6/14/2011

زشت رويي در آينه به زشتي خود مي نگريست و مي گفت: سپاس خداي را كه
مرا صورتي نيكو بيافريد. غلامش ايستاده بود اين سخن مي شنيد و چون از نزد
او به در آمد كسي از حال صاحبش پرسيد، گفت: در خانه نشسته و بر خدا
دروغ میبندد.

رساله دلگشا
عبید زاکانی

1 comment:

علی فتح‌اللهی said...

هه هه باحال بود. امشب تو رادیو میخونمش