زشت رويي در آينه به زشتي خود مي نگريست و مي گفت: سپاس خداي را كه
مرا صورتي نيكو بيافريد. غلامش ايستاده بود اين سخن مي شنيد و چون از نزد
او به در آمد كسي از حال صاحبش پرسيد، گفت: در خانه نشسته و بر خدا
دروغ میبندد.
رساله دلگشا
عبید زاکانی
1 comment:
هه هه باحال بود. امشب تو رادیو میخونمش
Post a Comment