غضبان اسدي به گروهي از دوستان برخورد که شراب ميخوردند، او را بزرگ داشتند و به احترامش پياله هاي خود را پنهان کردند و زير تخت نهادند، قضا را گربه اي خانه موشي بديد و بر او جست و پايش به پياله اي برآمد و آنرا بشکست و بوي شراب پراکنده شد، غضبان گفت: " اني لاجد ريح يوسف لولا أن تفندون(1)" [ اگر ملامتم نکنيد من بوي يوسف ميشنوم] گفتند: به خدا سوگند که تو هنوز هم در گمراهي قديم مانده اي! آنگاه پياله ها بيرون آوردند و او نيز به ايشان پيوست.
اصفهاني، راغب، محاضرات
(1) آيات 94-95 سوره يوسف
2 comments:
چه گمراهی نابی! نوش! اگرچه من دیگه خیلی وقته نمیزنم
من هم ديگه نميزنم و البته من هم همين احساس رو از اين گمراهی دارم. چه تفاهم نابی
Post a Comment