5/23/2010

استعفا

بدينوسيله من رسماً از بزرگسالي استعفا مي دهم و مسئوليتهاي يک کودک هشت ساله را قبول مي کنم.
مي خواهم به يک ساندويچ فروشي بروم و فکر کنم که آنجا يک رستوران پنج ستاره است.
مي خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون مي توانم آن را بخورم!
مي خواهم زير يک درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستني بخورم .
مي خواهم درون يک چاله آب بازي کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
مي خواهم به گذشته برگردم، وقتي همه چيز ساده بود، وقتي داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهاي کودکانه را ياد مي گرفتم، وقتي نمي دانستم که چه چيزهايي نمي دانم و هيچ اهميتي هم نمي دادم .
مي خواهم فکر کنم که دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند.
مي خواهم ايمان داشته باشم که هر چيزي ممکن است و مي خواهم که از پيچيدگيهاي دنيا بي خبر باشم .
مي خواهم دوباره به همان زندگي ساده خود برگردم، نمي خواهم زندگي من پر شود از کوهي از مدارک اداري، خبرهاي ناراحت کننده، صورتحساب، جريمه و ...
مي خواهم به نيروي لبخند ايمان داشته باشم، به يک کلمه محبت آميز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . .
اين دسته چک من، کليد ماشين، کارت اعتباري و بقيه مدارک، مال شما.
من رسماً از بزرگسالي استعفا مي دهم .

نويسنده: سانتيا سالگا

5 comments:

علی فتح‌اللهی said...

شرمنده سانتیا جان ما استعفا دادیم پذیرفته نشد شما هم تا کسی کارت اعتباریهات رو کش نرفته برو استعفات رو پس بگیر

saba said...

لااقل یه جمله از خودت بنویس

saba said...

لااقل یه جمله از خودت بنویس

Mehdi said...

آی گفتی! هاهاها

Unknown said...

علی آقا از این خبرا نیس دیگه
کجا گند زدی که می خوای در بری بندازی گردن بچگی ها !
فعلا که از تهران که در رفتی از بزرگسالی هم در !