نه
اين برف را
ديگر
سر باز ايستادن نيست
برفي که بر ابروي و به موي ما مي نشيند
تا در آستانه ي آيينه چنان در خويشتن نظر کنيم
که به وحشت
از بلند فريادوار گداري
به اعماق مغاک
نظر بردوزي
باري
مگر آتش قطبي را
برافروزي
که برق مهربان نگاه ات
آفتاب را
بر پولاد خنجري مي گشايد
که بايد
به دليري
با درد بلند شبچراغي
تاب آرم
به هنگامي که انعطاف قلب مرا
با سختي تيغه ي خويش
آزموني مي کند
نه
ترديدي بر جاي بنمانده ست
مگر قاطعيت وجود تو
کز سرانجام خويش
به ترديدم مي افکند
که تو آن جرعه ي آبي
که غلامان
به کبوتران مي نوشانند
از آن پيش تر
که خنجر
به گلوگاه شان نهند
احمد شاملو، مرثيه هاي خاک
2 comments:
خفن!!! راستی ناصر کجاست؟ دلم براش تنگ شده
مرسی علی جان
خیلی خیلی چسبید.
Post a Comment