هنگامي كه ارتش در اكباتانا بود، عزيزترين دوستش، هفايستيون، مريض شد و درگذشت. اسكندر آن قدر اين همنشين را عزيز ميداشت كه گويند روزي كه ملكه داريوش بر آنها وارد شد و او را با اسكندر اشتباه گرفته، به او تعظيم كرد، اسكندر با خوش خلقي و متانت گفت: «هفايستيون نيز اسكندر است»انگار كه او و اسكندر يكي هستند. اين دو دوست اغلب در يك چادر ميخفتند، از يك جام مينوشيدند، و در ميدان جنگ دوشادوش هم ميجنگيدند. اكنون كه شاه احساس ميكرد نيمي از او به دور افكنده شده، گرفتار شكنجه و درد بي پاياني شد. ساعتها روي جسد دوستش افتاده ميگريست، موهاي سر خود را به علامت عزاداري كوتاه كرد، و روزها از خوردن امتناع نمود. دستور داد تا پزشكي را كه بالين مريض را براي تماشاي مسابقات ترك گفته بود اعدام كنند. تشييع جنازه باشكوهي كه ده هزار تالنت (60 ميليون دلار) خرج برداشت براي او به راه انداخت، و دستور داد كه از رب النوع آمون مشورت كنند كه آيا اجازه ميدهد هفايستيون را چون خدايي پرستش نمايند. در لشكركشي بعدي دستور داد قبيله اي به عنوان قرباني براي روح او قتل عام كنند.
ويل دورانت، تاريخ تمدن ج2 ص 615
ويل دورانت، تاريخ تمدن ج2 ص 615
3 comments:
اولین چیزی که به ذهن خطور میکنه اینه که توی تاریخ چه اتفاقات عجیبی افتاده، یک قبیله رو برای یک نفر قربانی می کنند! اما بلافاصله به ذهنم می رسه که مگر در تاریخ معاصر کم از این چیزها هست؟ مگر حتی در حال حاضر اتفاقاتی کم و بیش در همین ابعاد اتفاق نمی افته؟ خلاصه اینکه انگار تاریخ هیچوقت قرار نیست از این جور وقایع پاک بشه
برای دومین بار در عمرم هرچی میخواستم بگم رضا گفت
اولین بار کی بود؟
Post a Comment