12/29/2010

باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست

در كشور ما، مخصوصاً در سال هاي 1341 به بعد، كسي شاه را دوست نميداشت و غير از مادر پيرش كسي به وي علاقه و محبتي نداشت .برعكس، حالت رعب و بيمي از وي در پيرامون او پراكنده بود و به نظر مي آيد اين همان چيزي است كه خود او مي خواست.
آقاي ابراهيم خواجه نوري برايم نقل مي كرد كه يك روز از شاه پرسيدم:" چند تن دوست صادق و صميمي و قابل اعتماد داريد؟"
شاه مدتي قدم زد و فكر كرد و بالاخره جواب داد:" خيلي كم، شايد سه چهار نفر بيش تر نباشند."
گفتم:"اين باعث تعجب و تأسف است... "
باز مدتي قدم زد و فكر كرد و سرانجام گفت:" شايد همين بهتر باشد. لازم نيست عده زيادي شاه را دوست داشته باشند و بهتر است همه از او ملاحظه داشته باشند؛ عامل بيم بيش از عامل محبت در اراده عامه تاثير دارد."

برگرفته از کتاب "زندگی و زمانه علی دشتی" بقلم عبدالله شهبازی
نقل مستقیم از کتاب "عوامل سقوط" از علی دشتی



بی اختیار یاد این شعر مشهور از پروین اعتصامی افتادم:


روز شکار، پیرزنی با قباد گفت
کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست

روزی بیا به کلبه‌ی ما از ره شکار
تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست

هنگام چاشت، سفره‌ی بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست

دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست

از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی بچاه نیست

سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد
گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست

در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست

حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست

صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست

ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی
یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست

مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز
از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست

یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی
یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست

جمعی سیاهروز سیهکاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست

مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس
میدان همت است جهان، خوابگاه نیست

تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست

سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست

12/22/2010

غزلی نو

در گفتگوی خویشم و در جستجوی خویش
هیچ آرزوم نیست به جز آرزوی خویش

در غربتم ، سپرده به بیگانگان وطن
هنگام رجعت است زغربت به کوی خویش

عمریست بر کناره دریا نشسته ام
تا آب رفته باز رسانم به جوی خویش

آیینه وار روی به بیگانه تا به کی ؟
آیینه ای به دست کنم روبروی خویش

ما را به غمگساری خصمان امید نیست
"لا تقنطو"ی خویشم و "لا تحزنو" ی خویش

با شیخ شهر گوی که ظالم به چه فتاد
تا سنگ تجربت نزند بر سبوی خویش

نا شسته روی و پشت به محراب و بی حضور
خیز ای فقیهِ مدرسه نو کن وضوی خویش

اکنون که آبروی شریعت بریختی
برگرد سوی خانه پی آبروی خویش

ما نیز جامه های کرامت رفو کنیم
تا جامه عاریت نکنیم از عدوی خویش

شرط است کز سراب شریعت چو بگذرم
تر سازم از شراب حقیقت گلوی خویش

مهر ماه 88
عبدالکریم سروش