6/29/2008

اين يک گرفتاري من است

ع.م: براي شما ايران يعني چه؟
م.ج : براي من ايران خانه روحي و خانه فطري و خانه جان من است. براي خاطر اينکه من در ايران يک فرهنگ بسيار بزرگي را مي‌بينم که مي‌تواند به فرهنگ دنيا بسيار کمک بکند.
اين فرهنگ بزرگترين انديشه‌هاي مردمي‌گري و انسانيت و عظمت انسان و رابطه آميزشي با خدا يعني با همه خدايي را آورده و من هرچه به فرهنگ ايران مي‌پردازم ايراني‌تر مي‌شوم.
اين يک گرفتاري من است، دردسر من شده که من از عظمت ايران نمي‌توانم نجات پيدا کنم. براي اينکه من ايران را مرکز فرهنگ انساني مي‌دانم که اگر ما اين فرهنگ را به جهان بشناسانيم دنيا ممنون و متشکر ما مي‌شود که يک چنين فرهنگي تا امروز ناشناخته باقي مانده است.

گفتگوي عباس معروفي با منوچهر جمالي
منبع : راديو زمانه

6/26/2008

هياكل موحش سياه

زندگانى اين زن ها ى ايران از دو چيز تركيب شده، يكى سياه و ديگرى سفيد در موقع بيرون آمدن وگردش كردن هياكل موحش سياه عزا و در موقع مرگ، كفن هاى سفيد. و من كه يكى از همين زن ها ى بدبخت هستم، آن كفن سفيد را ترجيح به آن هيكل موحش عزا داده، و هميشه پوشش آن ملبوس را انكار دارم...

خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه
پیاده شده از فایل صوتی وبلاگ تاج السلطنه در رادیو زمانه

6/24/2008

تاريخ تو كدامش هست؟

نامه تو با، اولا، خطاب حضرت وخان به من شروع مي‌شود كه يك اداي قديمي‌پسندي است و من هرگز به آنها نه براي خودم و نه براي هيچ كس ديگر موافق نبوده‌ام وهرگز آنها را به كار نبرده‌ام و ازآنها مبرا و مصفا هستم، و ثانيا با يك شعرپرازحسرت ازگذشته شروع مي‌شود كه ميگوئي «ياد باد آن روزگاران ياد باد / گرچه غيراز درد سوغاتي نداشت.» كه اين پرسش را پيش مي‌آورد كه اگرجز درد سوغاتي ازآن روزگار نگرفته‌اي چرا حسرت آن را داري؟ و بهر حال چرا حسرت گذشته را داري، و بهرحال درد سوغاتي كدام است و كجاست؟
.
.
.
تاريخ تو كدامش هست؟ آنهائي را كه هرودت و گزنفون برايت به يادگار گذاشتند تا بيست و چند قرن بعد كه حسن پيرنيائي بيايد و آنها را برايت به ترجمه درآورد يا آنهائي كه دبيران ساساني به جعل نوشتند و بعد‌ها حكيم ابوالقاسم فردوسي كه من نمي‌دانم اين حكيمي وحكمت در كجايش بود آنها را به نظم درآورده است؟ از دويست‌سال بعد ازتاريخ جعلي و بي‌كوچكترين سند ازتولد مشكوك "حضرت عيسي" تا هفتادسال پيش ازهمين امروز اين اجداد پرافتخارحضرتعالي را هيچيك ازافراد ميهن مقدس ما نشناخت، ونام يا نشاني از آنان بر زبان نمي‌آورد. و من نمي‌دانم پيش از به روي كارآمدن اردشير ساساني، و حذف كاركرد پنج قرني اشكانيان آيا آن دوران "پرشكوه طلائي" را در قلمرو پارتي‌ها كسي به جاي مي‌آورد يا نمي‌آورد. از آن اثر يا اطلاع نداريم، يا من نمي‌دانم. يا اشكانيان چگونه كورش و دارا را به ياد مي‌آوردند، اگر مي‌آوردند. هيچ اطلاعي از اين امور در اختيار حضرتعالي نيست، با كمال تاسف.
حالا بگو كه فردوسي، تاريخ و همچنان زبان برايت به مرده ريگ گذاشته است، مختاري. اما اين چه جور تاريخ است يا حتي چه جور اسطوره است؟ اسطوره‌اي كه جهان پهلوان آيت مردانگيش سر نوجوان بيگناه كلاه مي‌گذارد تا با خنجر جگر اورا بدراند بعد مي‌نشيند به گريه سردادن.

قسمتی از نامه ابراهيم گلستان به نادر ابراهيمي
منبع: شهروند امروز

6/23/2008

!ای میر ما

از این مسافرت شاه قصه های قشنگی شیوع پیدا کرد از جمله امیر بهادر که رئیس کشیکخانه و جزو سوئیت شاه بوده در مهمانخانه روزی در لگن در زیر تخت، رنگ و حنا درست کرده به ریش و سبیل خود میبندد، بهمین قسم شب را با رنگ و حنا میخوابد و تمام ملافه رختخواب را آلوده میکند. صبح برخاسته میرود در یکی از حوض های بزرگ بنای شستشو را میگذارد و بمحض اینکه از عمل فارغ میشود فورا مستحفظین آنجا جمع شده، حوض را خالی کرده، دوباره آب می اندازند. قهوه چی شخصی داشته است. قلیان میکشیده است. ترشی سیر همراه خودش برده بوده است در سر میزهای رسمی میخورده است و در مهمانخانه ها که میرفته است ناچار تمام آن اتاقهای جنب اتاق شخصی او را دود داده بودند. سایر سوئیت هم همین قسم ها مفتضح لیکن قدری کمتر. در هر حال ایرانی ها دارای اخلاق خوبی نیستند و همیشه و بکلی در تحت بربریت و وحشی گری زندگانی میکنند. آنها هم ده برابر در نظر اروپایی ها جلوه کرده اند و یک یادگار عمیق تاریک در قلب ها گذاشته اند.

خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه
پیاده شده از فایل صوتی وبلاگ تاج السلطنه در رادیو زمانه

6/19/2008

جام بازار مشترک اروپا

دیشب دور مقدماتی جام ملتهای اروپا به پایان رسید. یکی از چیزهایی که جلب توجهم را کرد تیم ملی فرانسه بود که میشد آن را تیم منتخب آفریقا نامید با آنهمه بازیکن آفریقایی تبار. که در موقع تعویض هم یکی جایگزین دیگری میشد. تیم های دیگر هم چندان وضعیت متفاوتی نداشتند. حضور اسامی ترک در لیست بازیکنان دو کشور میزبان، بوسنیایی در تیم سوئد و نمیدانم کجایی "بلهروز" در تیم هلند.
یادم به المپیک قبلی افتاد و انبوه ورزشکاران وارداتی عمدتا از کشورهای شرق اروپا در اردوی تیم هایی مثل قطر و به آسمان رفتن آه و افغان وا ورزشا از دهان دلسوختگان که ورزش از تعهد و آرمان اولیه خود تهی شده است و چه و چه
غافل از اینکه ورزش حرفه ای که پدیده ای مدرن است از ابتدا هم هدفی غیر از ورزش آماتور و همگانی داشته است که میتوان در دو مورد زیر خلاصه کرد:
- بیزینس
- ارضای برتری جویی ملل، خارج از میادین جنگ
که فکر میکنم هر دو، اهداف کاملا موجهی هستند و الا کمک به سلامت جسمانی و روانی و ترویج فرهنگ پهلوانی و نزدیکی ملت ها با یکدیگر را - اگر مفید هم بدانیم - باید در عرصه هایی دیگر جستجو کرد.

6/18/2008

ايران همیشه قبرستان است

[در سال وبایی دوران مظفری] امور مملکتی بکلی تعطیل. ايران همیشه قبرستان است و مردمش جزو اموات و در این اتفاق، زیادتر از سابق در سکوت و ترس زندگانی میکردند. تمام مردم از کوچک و بزرگ تائب شده و از هر افعال و اعمالی که خودشان میدانستند بد است موقتی کناره گرفته صبح تا شام، شب تا صبح به عبادت مشغول بودند.

خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه
پیاده شده از فایل صوتی وبلاگ تاج السلطنه در رادیو زمانه

6/15/2008

روزي که سنگ حادثه

روزي که سنگ حادثه، از آسمان رسد
اول بـلا، بـه مــرغ بلند آشيان رسـد

اي باغبان، ز بستن در، پس نمي رود
غارتگر خزان، چو به اين گلـْسِتان رسد

آخـِر هـمه کـُدورت، گلچين و باغـبان
گردد بـَدَل بصلح چو فصل خزان رسد

مـَرهم به داغ غـُربت ما،کـِي نهد وطن
گوهر نديده ايم ، که ديگر به کان رسد

من جغد اين خرابه ام ،آخـِر هـُما، نيم
ازخوان رزق تا به کـِي ام، استخوان رسد

رفتم فرو به خاک، ز سرکوب نا کسان
نوبت کجا ، به سرزنش دشمنان رسد

بي بال و پر،چو رنگ ز رُخسار مي پريم
روزي که وقت رفتن ازين آشيان رسد

پيغام عشق، دير به ما ميرسد، کـلـيم
مـِي، در بهار اگر نکـِشم، در خزان رسد


ابو طالب کليم کاشاني

6/12/2008

شب خرداد

نداي آغاز

کفش هايم کو
چه کسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يک مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
ونسيمي خنک از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد
بوي هجرت مي ايد
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به اين کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
بايد امشب بروم
من که از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت کردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
کسي از ديدن يک باغچه مجذوب نشد
هيچ کس زاغچه اي را سر يک مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يک ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
دختر بالغ همسايه
پاي کميابترين نارون روي زمين
فقه مي خواند
چيزهايي هم هست لحظه هايي پر اوج
مثلا شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه که همواره مرا مي خواند
يک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هايم کو؟

سهراب سپهري